eitaa logo
مصاحبت شاگردها 🇵🇸
160 دنبال‌کننده
212 عکس
39 ویدیو
10 فایل
⁉️ #سوال_مفید ✍️ #شما_نوشتید 🌱 #برای_بهتر_شدن 👂 #اینو_گوش_کنید 📜 #اینو_بخونید 🤝 #شما_گفتید 💔 #درد_دل 📽️ #پخش_زنده 📪ناشناس: 📮 https://daigo.ir/secret/SeyedMoein 🌿 @Shagerde_Ostad ✍️ @Moein_Ch
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Mosahebat_Shagerdha/1992 دهه شصت چطور مردم راهپیمایی میکردند ؟ برای مثال زمانی که طوفان الاقصی پیش اومد مردم قم با اینکه نیمه شب بود حضور پرشوری در حرم مطهر داشتند ، شعار اماده بود ؟ انقدر مردم ما طبع شعری قوی دارند فی‌البداهه میگن اگر بعضی کارها رو به مردم بسپارند ، حضور چند برابر مه هیگ پرشور تر هم خواهد شد . تقریبا میشه گفت برای راهپیمایی ها یک عده و قشر خاصی میاند ؛ بقیه کجای کارند ؟ میگند خودشون انجام میدن دیکه چه نیازی به حضور منه جایگاه مردم ، مسئولیت شون و ... واقعت مشخص نیست . جه بسا بعضی از تجمع عایی که مردمی بوده بسیار بهتر بوده ___ اتفاق‌هایی مثل طوفان الأقصی و دهه ۴۰_۵۰ موارد خاصن . . . یکهو اتفاق میوفته و خون مردم به جوش میاد و . . . اما مناسبتی که از قبل مشخص شده و قراره راهپیمایی برگزار بشه ، حس می‌کنم یکم متفاوته و باید یه مکان براش مشخص بشه . . .
⁉️ سلام من نمیتونم با مادرم خوب رفتار کنم توانایی توضیح دادن ندارم نمیتونم هرکاری ک میکنم نمیشه هرر کاری میشه لطفا لطفا کمک کنید ___
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤝 دیشب خواب ظهور رو دیدم! باورتون نمیشه چه حس خوبی داشت... 🥲 همه جمع شده بودیم یه جای بزرگ، می‌دونستیم امروز قراره امام زمان بیاد. من چشمم افتاد به آسمون، دیدم انگار دارن ابرهای سیاه رو قیچی میکنن پشتشون یه آسمون قشنگی بود که هنوز جلوی چشممه! کلی ستاره و کهکشان توش دیده میشدن، اما شبیه عکس‌های ماهواره‌ای نبود! خیلی خیلی قشنگ تر بود! برگشتم رو به مردم گفتم نگاه کنین ابرها رفتن آقا داره میاد 😭 چند لحظه بیشتر نگذشت که مردم دوباره مشغول صحبت با خودشون شدن و حواسشون از ظهور پرت شد دوباره ذره ذره ابر اومد تو آسمون و جلوی آسمون رو گرفت هی تلاش می‌کردم حواس مردم رو جمع کنم می‌گفتم حواستون کجاست ابرها دارن برمی‌گردن ولی کسی گوش نمی داد 😭😭 آخرش آقا نیومد و هیچ کس نفهمید چون هر کی مشغول خودش بود 😭 ___
صبح یکم بعد نماز صبح داشتم بیرون حرم قدم می‌زدم ، دنبال چیزی بودم ؛
یه بنده خدا شیخی بود یه ۱۰_۱۵ متری از من جلوتر بود ؛
منم شال ننداخته بودم
لباس مشکی هم تنم بود
شب هم بود
نور هم نبود
حاجی رو صدا کردم ؛
حاج‌آقا !
یه نگا به پشت سرش کرد
منو که دید ،
فک کنم گرخید
بنده خدا روشو کرد اونور ادامه مسیر
دوباره
حاج‌آقا !
نه انگار نه انگار
بنده خدا خیلی ترسیده بود فک کنم
دلم میخواست یه استارت بزنم
ببینم با لباس دویدن چقدر سخته