ز هرچه دلخوشیُ دلخوریست بیزارم
از این که فکر کنم عشق چیست بیزارم ،
از آن که بین رقیبان مرا شناخت ، ولی
به طعنه از همه پرسید کیست ؟! بیزارم
از آن که اشک مرا دیدُ بر غمم خندید
و از آن که بر سر خاکم گریست بیزارم ؛
از آنچه عمر به آن گفتهاندُ در هر حال
به جز گذشته و آینده نیست ، بیزارم !
تو کیستی که مرا شادمان کنی ای چرخ ؟!
بگرد خواهی و خواهی بایست ؛ بیزارم .