هر چه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشانتر ، تو هم بیاعتناتر میشوی .
من که خرد و خاکشیرم ! این تویی که هر بهار
سبزتر میبالی و بالا بلاتر میشوی (:
مثل بیدی زلفها را ریختی بر شانهها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر میشوی ،
عشق قلیانیست با طعم خوش نعنا دو سیب
میکشی آزاد باشی ، مبتلاتر میشوی ((:
یا سراغ من میآیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا ، تر میشوی .
بهم گفت تو که انقدر تو عشق و عاشقی
خوب مشاوره میدی ،
خودت تا حالا کسی رو دوست داشتی ؟
گفت : اینکه خندهاش از تو ذهنت پاک نشه .
اینکه وقتی میبینیش دست و پات رو گم کنی .
اینکه وقتی تو زندگیت نباشه هیچ بودنی به چشم نیاد .
بعد از چند لحظه زد زیر خنده و
گفت : چه سوالی پرسیدما
آخه توام مگه احساس داری دیکتاتور ؟
چاییت و بخور .