شروع کرد به قیمت دادن .
غر زدم که :
+ قیمتا چه زیاده بابا !
با این پولا میشه خونه ساخت .
قیمتها رو پرسیده بودم ، کاری نداشتم .
داشتم میرفتم که چشمم خورد به یک سنگ قبر
که فقط یک کلمه گوشهی بالای سمت راست آن
نوشته شده بود : [ همین ؟ ] وقت نبود که چیزی بپرسم .
چیز زیادی هم برای پرسیدن نبود ، برگشتم .
توی راه به این فکر کردم که دوست دارم سنگ قبرم
مثل همین سنگ آخری باشه ،
اما نوشتهش به جای گوشهی سمت راست بالا ،
گوشهی سمت چپ پایین باشه .
علامت سؤال رو هم بردارم .
اون لحظه دیگر سوالی نمیماند .
حتی دلم خواست قبرم کنار همین قبر بیفته :
[ همین ؟ ]
[ همین ! ] .
- آشفتگیهبایدببخشید -
*
خدا وقتی شهیدی را با خود میبرد ،
اراده کرده است که راه او در زمین ماندگار شود .
به تشنگان قدرت بگویید ،
راه رئیسی ماندگار است ؛
تلاش مذبوحانه نکنند .