🥀🕊
#شهیدمحرمترک
#اولینشهیدمدافعحرم
تاریخ تولد : ۱۳۵۷/۱۰/۱
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : ۱۳۹۰/۱۰/۲۹
محل شهادت : دمشق، سوریه
فرزندان:فاطمه محمدحسین
محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران، قطعه۵۳
#زندگینامه
عشق و علاقه دختر به پدرش و بالعکس زبانزد دوست و آشنا شده بود. وقتی محرم به یک مأموریت میرفت، فاطمه مریض و حتی بستری در بیمارستان میشد، اما با همه عشقی که به فاطمه داشت دست از کارش نمی کشید و مأموریتش را به خوبی به پایان می رساند. همیشه میگفت من عاشق فاطمه هستم و میگفت پدر به دخترش خیلی وابسته است، اما هیچ کدام از این وابستگیها و عشقهای دنیایی مانع اهداف محرم نشد.
#خاطره:
یکی از بهترین و شیرینترین لحظات طول عمر محرم این لحظاتی بود که می گفت: در یکی از ملاقاتهایی که با #حضرتآقا داشتم و در صفهای جلو بودم من به ایشان احترام گذاشتم و ایشان برای من دست تکان دادند. همیشه این لحظات تا اخرین روزهای زندگی جلوی چشمشان بود.
#اللهمعجللولیکالفرج
🎧#کتاب_صوتی
📘#پرنده_بیقرار
✍ اقتباس شنیداری : محرمعلی دودانگه
✨ موضوع :#زندگینامه شهید دکترمصطفی#چمران
🖇 قالب : نمایشی
#کتاب_گویای_ایران_صدا
#شهید_مصطفی_چمران شخصی وارسته و از جان گذشته بود. اگرچه عمر کوتاهی داشت، اما زندگی او سرشار از عشق، فداکاری و تلاش در همهی عرصهها بود و لحظهای از عمر بابرکت خویش را به بطالت نگذراند.
#اللهمعجللولیکالفرج
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#زندگینامه
آقامهدی می گفت ((وقتی مجید برای من نقشه میاره، دلم آروم می گیره و می دونم که دقیقه.))
مسئول محور اطلاعات عملیات تیپ دو لشکر، در تهران به دنیا آمد. یک سال بعد، جوّ فرهنگی آن روزهای تهران خانواده زین الدین را مجبور کردبه خرم آباد کوچ کنند. پدر ، انقلابی و اهل مبارزه بود. مدتی بعد بخاطر فعالیت های حاج عبدالرزاق ، به سقز و سپس به اقلید فارس تبعیدشدند.
مجیدخوش استعدادبود؛ زبان کردی را همان روزهای ابتدایی که در سقز بودند از بچه های مدرسه یاد گرفت .بعدها همین زبان در جنگ به کارش آمد؛ گره گشای بسیاری از شناسایی ها ، زبان کردی اش بود.
چهارده سال بیشتر نداشت که آمدند قم؛ چه جایی بهتر از قلب انقلاب برای زندگی ، نوجوانی اش را درتب وتاب روزهای انقلاب سپری کرد.
مجیدبه درس ومدرسه بسنده نکرد، در کنار درس و مشق هایش دوره ی عکاسی و ماشین نویسی را هم گذراند.با شروع جنگ درس را رها کرد و خودش را به مناطق عملیاتی رساند. به تبعیت از امر مادر، چندماهی در قم ماند ، دیپلم که گرفت دوباره راهی منطقه شد.
عملیات در پیش بود. فرمانده لشکر ۱۷ تصمیم می گیرد همراه مسئول اطلاعات به شناسایی برود. غافل از آن که کمین گروهک ضد انقلاب خُبات در جاده ی بانه - سردشت انتظار رزمندگان ایرانی را می کشد.
مجید تا دم آخر کنار فرمانده ماند، حتی در لحظه ی شهادت...
✍🏻نویسنده کتاب #لیلا_موسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
زندگینامه #شهید_محمد_معماریان #قسمت_اول سال 1351 ـ تهران دكتر نگاهي به آزمايشهاي بچه كرد. چند ب
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت دوم
دكتر هم با برخورد تند و توهينآميز پرونده را برداشت و مطالبي پايين آن نوشت تا ديگر هيچ بيمارستاني اين بيمار را قبول نكند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت. مادر گفت: خدايي كه اين مريضي را به بچه من داده، خودش ميتواند خوبش كند. خدا ميداند كه من نميتوانم بچه فلج را نگهداري كنم و كودكش را بغل كرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبهروز خرابتر ميشد. حالا ديگر چشمانش بسته نميشد. يك قطره آب هم نميخورد. دست و پايش كاملاً خشك و بيحركت شده و سرش به عقب برگشته بود. مادر سه روز بود كه يك آينه گذاشته بود مقابل دهان كودكش تا بفهمد كه نفس ميكشد يا نه. ديگر مضطر شده بود. دنبال پناهگاه ميگشت تا به او پناه ببرد. از همهجا بريده بود. كودكش را بغل كرد و پلهها را بالا رفت و روي بام نشست. كودك را مقابل خودش خواباند. دو ركعت نماز با همان دل شكسته و حال پريشان خواند و هزار بار ذكري گفت كه فرج را برايش هديه آورد: صلي الله عليك يا رسول الله. آخر هم با حال زار گفت: يا رسول الله، اگر كودكم، محمدم، قابل است كه بماند شما شفايش بدهيد و اگر هم نه، اين طفل را از اين زجري كه ميكشد راحت كنيد. مادر براي لحظاتي خواب چشمانش را گرفت. سوار سفيدپوشي را ديد كه آمد و....
ادامه دارد . ..
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت دوم دكتر هم با برخورد تند و توهينآميز پرونده را برداشت و مطال
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت_سوم
وقتي به خودش آمد، محمد را بغل كرد و از پشت بام پايين آمد، ميدانست كه اتفاقي ميافتد. چشمش به ساعت بود. يكي ـ دو ساعت نگذشته بود كه محمد آرام آرام پلك زد. سرش را چرخاند. دست و پايش را تكان داد و با نگاهش مادر را جستجو كرد. مادر آرام صدا زد: محمد، محمدجان، بيا بغل مادر. ميآيي محمدجان. محمد روي دو زانو تكيه كرد و خم شد و آهسته كمر راست كرد و به آغوش گرم مادر پناه برد. فردا صبح مادر پروندة پزشكي محمد را برداشت، او را بغل كرد و رفت بيمارستان پيش همان دكتر و....
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت_سوم وقتي به خودش آمد، محمد را بغل كرد و از پشت بام پايين آمد،
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت چهارم
محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنبوجوش كه براي خودش همه كاري ميكرد، اما اهل بدي كردن نبود. دوران كودكي او تا نوجوانياش همزمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلاميه پخش كردن بود و محمد هم دنبال بازي كردنهاي خودش. اما وقتي هفت ساله شد، خيلي خاص دل به نماز سپرد. بدون اينكه كسي به او تذكر دهد، تا صداي اذان را ميشنيد بازياش را رها ميكرد، وضو ميگرفت و به نماز ميايستاد. حتي نماز صبحش را هم مقيد شده بود كه بخواند. ميگفت: بايد بيدارم كنيد. اگر يك روز دير صدايش ميكردند ميزد زير گريه و ميگفت: چرا اينقدر دير بيدار شديم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببينيد آفتاب دارد درميآيد و.... محمد شده بود زنگ نماز اهالي خانه.
ادامه دارد …
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت چهارم محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنبوجوش
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت_پنجم
حالا محمد يك دلمشغولي مهمتر پيدا كرده بود. تا كارهايش در خانه و خياطي تمام ميشد، ميرفت مسجد و پايگاه. بزرگترها هم به او محبت خاص پيدا كرده بودند. هر وقت ميرفتند گشت و اردو و تمرينات نظامي و... محمد را هم با خودشان ميبردند و اين باعث ميشد كه جسم و روح محمد روزبهروز بيشتر رشد كند و پرورش يابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتيباني مشغول كارهاي بنايي و ساخت و سازهاي مورد نياز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سيزده سالگي شده بود كه با پدر راهي منطقة سومار شدند. آنجا داشتند براي رزمندگان تنور نان درست ميكردند. هرچند قبل از آنكه تنور نان داغي براي رزمندهها درست كند، عراقيها بمببارانش كردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و ديدنها و شنيدنها براي محمد خيلي شيرين و پردرس بود و البته فتح بابي شد براي او. حالا ديگر نميشد محمد را در شهر نگهداشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. ميرفت و ميآمد. . .
ادامه دارد..
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@Mostanade_Eshq