در تاریکی مطلق صدایی مرا صدا میزند.
نه از بیرون و نه از درون. از جایی میان خاطراتی که هرگز نداشتم. میدوم، اما زمینی زیر پایم نمیبینم. هر لحظه که دست از افکارم برمیدارم زمین زیر پایم شروع به سبز شدن میکند اما دوام زیادی ندارد. انقدر گیج شده ام که دستانم رو روی گوش هایم میگذارم اما ان صدا ها همچنان در سرم میچرخند و قطع نمیشوند.
دیوارها نزدیک و نزدیکتر میشوند. در آن میان در آینه، چشمانی را میبینم که هرگز مال من نبودند. چشمانی که انقدر خمار و قرمزند که گویا خون در رگ هایم هم مسیرشان را گم کرده اند.
لحظه ای دردی در استخوان های دستم احساس میکنم. به طرز عجیبی ارام میشوم. گویا تازه خود حقیقی ام خودش را پیدا کرده است. خودم را در اتاقم میبینم و خون روی دیوار برایم گواه همه چیز است. حداقل چیزی که میتوان میان ان حال و هوای عجیب و مبهوت کننده گفت این است که گاهی وقتها درد ناشی از درد است که انسان را به خود باز میگرداند.
#me
توصیه ی میلیون دلاری:
هیچوقت به کسی نگید من ضعیفم.
حتی اگه فکر میکنین واقعا ضعیفید اینو پیش هر کسی حتی به شوخی ام نگید
حتی اگه اعتماد به نفسم ندارید تظاهر کنید که اعتماد به نفس بالایی دارید
تجربه ثابت کرده هر چی بیشتر سعی کنی خودتو ادم با اعتماد به نفسی نشون بدی هم تو روحیه خودت تاثیر داره هم رو ادمای دور و ورت
کلمات بار معنایی زیادی دارن. رو خیلی چیزا تاثیر میذارن.