هی بیشتر مسخره میکنن، هی بیشتر میخندن، هی بیشتر میخوان صبر منو بسنجن، ولی بازم من سکوت میکنم
بهم میگن چرا جوابشو نمیدی، چرا نمیزنی چرا وایمیستی نگاش میکنی، و من بازم سکوت میکنم
انقد سکوت میکنم تا تبدیل به گریه میشه. انقد مغزم پر شده از عکس العملای مختلف که نمیتونم درست تصمیم بگیرم با این موجود ناشناخته روبه روم چکار کنم.
میخوام بزنم، میبینم زدن هیچیو حل نمیکنه
میخوام جوابشو بدم، میبینم بازم هیچی درست نمیشه
هر کاری میخوام بکنم یه چیزی تو مغزم ارور میده که اگه اینکارو بکنی فقط همچی بدتر میشه
پس بازم سکوت میکنم.
تو راه تا برسم خونه هی مغزم بهم میگه چرا وایستادی نگاش کردی، چرا این جوابو ندادی، اصن چرا اونموقع تو اونجا بودی، اصن دیگه نمیخواد پاتو بذاری اونجا
انقد میگه میگه میگه تا دیوونم میکنه
همزمان با بابام شروع میکنم میگم میخندم، به اتفاقات روزش واکنش میدم، چند تا نظرم درباره کاری که انجام داده میدم، انقدی که بهم ثابت میشه که چه بازیگر خوبی هستم.
طبق معمول میخوان بهم بگن خیلی به همه چیز اهمیت میدم. ولی هیچوقت نفهمیدم چرا خودشونم همین کارو میکنن و وقتی نوبت به من میرسه همه تصمیم میگیرن به ورژن مشاورشون برگردن.
این بی منطقیشون عصبی ترم میکنه
ولی انقد تو بازیگری مهارت دارم که نم پس نمیدم و بازم سکوت میکنم.
در نهایت از اتفاقای روزشون تعریف میکنن و من بازم واکنش نشون میدم.
انقد این بازیو ادامه میدم تا یادم بره چه اتفاقایی امروز واسم افتاده
هر چند هر وقت پامو بذارم اونجا یا چشمم به اون ادم بیفته همه اینا یادم میاد ولی خب مهم اینه که اروم تر از الانم میشم و بازم سکوت میکنم!
هدایت شده از یادداشتهای کفِ زمین
حوصله آشنایی و بازی روانی رو نداشتم، دیگه اونقدر هم ناراحت نیستم که از دست دادمش. تو ذهن خیلی راحتتره ارتباط داشتن با آدما تا توی واقعیت.