یاسهاسبزخواهندشد ؛
چون پارسال این روزها میرفتم امتحان میدادم، گاهی با بچه ها میشستیم یه کناری حرف میزدیم گاهیم نه میومد
البته نه، یه ژوژمان طراحی شخصیتمون مونده بود که اونم اونقدرا فشاری وارد نمیکرد.
امسال ولی ما برای درس پویانمایی دو تا پروژه داشتیم یه سه بعدی استاپ موشن یه کات اوت دو بعدی. و هنوز هیچ کدومو تحویل ندادیم. و الزامِ وجود تمام افراد گروه برای پیشبرد کار خودش اذیت کننده تره، چرا؟ چون باید یه زمانی باشه که همه باشن مدرسه قبول کنه، معلم قبول کنه، اگر همه چیز اوکی نباشه نمیتونیم بمونیم و کار کنیم. زمانی که نداریم، خیلی ایده هایی که هنوز کامل نیست، همشون یه جوری دارن آدم و عذاب میدن.
برای اون یکی درس طراحی فضا هم ژوژمان آخر مونده و من واقعا هر ثانیه ای که دارم میگذرونم پر از استرسه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
-
ریحونچه گفت تاکید کن اینو من [ریحونچه] دادم.
میخوام بشینم انیمیشن ببینم و چیزای خمیری درست کنم و یا حتی شاید اسکرب بوک ولی جزوهی تاریخ بهم لبخند میزنه.
هدایت شده از داوش فندک داری؟
یه جوری دوستام داف و خوشگلن که هروقت میبینمشون میگم خدایا چهجوری تونستی این همه زیبایی رو تو یه نفر جا بدی ؟
یاسهاسبزخواهندشد ؛
آیم گاد آف اینگلیش💀 پاور این مای هندز💪🏻👄
آیم گاد آف هیستورییی😏👍
هر یه جمله از تاریخ که میخونم یاد یه جایی از کلاس میفتم و همش به خودم میگم چرا چرا من اون لحظه دستمو نگرفتم بالا حرف بزنم. همش افسوسه میتونستم خیلی چیزا بگم. نگفتم. کوتاهی کردم.
-
میخوام برات بنویسم باهات حرف بزنم. چند روزی هست قصدشو کردم. هی میرم میام نگاه میکنم به این قلم و کاغذ، به این صفحه میگم بنویسم؟ انگار که تو واقعیت این زبون میگیره. انگار لال شدم اون لحظه ای که میخوام با نزدیک ترینِ خودم حرف بزنم این کلمه ها پشت هم نمیاد، نمیرسونه مقصود دلمو. تهشم غصه میخورم که نشد هر چی که تو دلم بود رو بگم. گفته رو نمیشه برگشت عقب ویرایش کرد. وقتی گفتی و منعقد شد دیگه تموم شده. ولی نوشته رو میشه. صد بار. صد بار میشه برگشت حرفای جا مونده رو دوباره نوشت. خب در برابر شما اونم برایِ من، سخته یکم حرف زدن. واقعا انگار لال میشم. این احساسِ لعنتیِ نیاز به حرف زدن، نیاز به درد و دل، نیاز به اینکه آغوشتو باز کنی غصه ها و اضطرابام و دغدغه هام رو بشوری ببری، نیاز به اینکه به یاد بیارمت، به اینکه حست کنم، باهات بگم از این روزایی که دارم با فکرت ولی سخت میگذرونم؛ چقدر جمعه ها بیشتر میشه. جمعه شبا بیشتر، یعنی الان. اره دقیقا این ساعتی که نشستی نگاه میکنی به من شاید. خجالت آوره که فقط وقت نیاز یادت میکنم. اون موقع ها که دلم میخوادت، غم وجودمو میگیره ولی اون موقع هایی که حالم خوبه و باید همهیِ هم و غمم باشی نیستی، یعنی من نیستم، من اون آدم بده ام، شما که همیشه تهِ تهِ تهِ مرام و معرف و عشقی اصلا. من چقدر کوچیکم در برابرت عزیزمن. چقدر کوچیکم که بعد از یه روز طولانی تازه یادم افتاده عه جمعه بودا. عه عه من باز یادم رفت حرف بزنما. عه اون یادش نرفت بازم یادش نرفت که الان دارم باهاش حرف میزنم. مخاطب قرار دادنت وقیحانه نیست؟ هست میدونم هست ولی حداقل میدونم تو گوش میدی، میخونی. حتی اگر گستاخ باشم بازم کجا رو جز آغوشت دارم برم من؟ ای بمیره این زبون صاب مرده که باز نمیشه من اینا رو با اشکام برات بگم. حتی خیلی بیشتر از این برات بگم. از همهیِ چیزایی که گره شده تو گلوم بگم برات. ببخش که بلد نیستم. هیچی بلد نیستم. بلد نیستم انتظار بکشم، ببخش که دلتنگ خوبی نیستم حتی. ببخش منو عزیز ترین.
-
#حانیهنویس #جمعهطور