یکی از همکارام موقع کار مداحی میخونه [قیافشم شبیه حسین طاهریه] و من این کار رو به شدت دوست دارم:)
امروز چون مبینا بود بهتر بود، خوشحال بودم، حد اقل زمانی که مبینا بود بهتر از روزای دیگه گذشت.
بچه ها من واقعا این نسخهیِ خودم رو نمیشناسم! اصلا نمیشناسمش. امروز بخاطر وجود مبینا من یکم خندیدم، یکم حرف زدم، یکم بیشتر از سلام و خسته نباشید با همکارام حرف زدم. چطور ممکنه من اینقدر بی دست و پا شده باشم؟
واقعا احساس میکنم از یه دخترِ هیجده سالهیِ قوی که خیلی چیزا، واقعا خیلی چیز هارو پشت سر گذاشت تبدیل شدم به یک کودک خردسال که حتی تکلیفش با خودش مشخص نیست.
نمیدونم الان عمیقا خوشحالم یا خوشحالیم سطحیه، نمیدونم کاری که انجامش نیدم رو دوست دارم یا نه، نمیدونم اگر این نا پس چی؟ دلم میخواد اصلا جیکار کنم تو زندگیم؟ بشینم تو خونه حال کنم؟ یا نه بزنم بیرون؟ چی الان این لحظه بهم روحیه میده؟ من چی میخوام که بابتش بی قرارم؟ اصلا نمیدونم.
خدا جونم! تو خودت آفریدی من و از زیر و بمم خبر داری این کارا چیه با من میکنی؟ حس میکنم اون بالا نشستی داری با لبخندی که سعی میکنی نزنی بهم نگاه میکنی. خب چرا؟ چرا باید امروز بفهمم کراشم زن داره؟ خدایا بسمه.
امروز برای دختری که موهایِ بلندشو ریخته بود دورش و توی خیابون راه میرفت دلم سوخت. فارغ از همه چیز من از صد متری نگاهش میکردم و به جز من همون لحظه ده ها مرد اطراف ما نگاهش میکردن. من ازش دور بودم، از دیدگاهی دور تر از اون نگاه میکردم. و غصه میخوردم که چرا اون جای من نَشسته!
از اینکه بجای گوش بودن بخوام نصیحت کنم خوشم نمیاد ولی واقعا یکم زمان بگدره همه چیز حل میشه، خیلی چیزا دخیله در اینکه ما خودمون رو گم میکنیم. اولیش اینکه وقت نمیزاریم به زندگی ای که الان توشیم فکر کنیم. سرگرم خیلی چیزایِ فرعی توی زندگی هستیم. واقعا همینطوری نیست؟ یکم به خودت، به روحت، به فکرت، به جسمت به همه چیزش زمان بده برای بازیابی خودش.