چند هفته ای هست که متن مینویسم، خطاب به شما و به واسطهیِ همین قرار شد هر جمعه این کارو تکرار کنم با خودم قرار گذاشتم، گفتم جمعه ها عاشقانه تره، زیبا تره، اینکه یه روز باشه که من به اختصاصت حرف بزنم نه؟ هر چند که همهیِ روز های هفته متلعق به شماعه. چندین هفته از آخرین جمعه طور گذشت و من آخرِ همهیِ جمعه های گذشته، گوشی دست گرفتم، هر کاری کردم جز اینکه باهات حرف بزنم، با تنها کسی که میشنوه. میگفتم خب من که حرفی ندارم دارم؟ همون تکراریاست، زندگی سخته و من بدبخت و خستم و چرت و پرت؛ یه بار شده با غمنشینم حرف بزنم؟ یه بار شده بعدِ حال خوب تازه یادت نیفتم؟ خجالت میکشیدم حرف بزنم. نمیدونم شاید دلگیرت میکرد حرف زدن آدمی که عاشقی کردنش به حرفه و عملش چندان چیزی نشون نمیده. با این حال به اواسط هفته که می رسیدم دلم پر از حرف بود، حرفایی که عینِ یه گره شده بود دور گلوم، داشت خفه ام میکرد. باید میگفتم! ولی نگفتم، از این دوری ای که افتاد، از این فاصله، دلیِ گیره، از این نا امیدی غصه دارم، بازم هم با هزار هزار شرمندگی من غصه دارم. این خطابه رو بنا بود دیشب بنویسم اما گرد روزمرگی بد جوری پلک های ادم رو سنگین میکنه فراموشی. عزیز ترین و زیبا ترین و محبوب ترین! تکرارِ سخن حرف رو کسل کننده میکنه اما انگار یه چیزی ته دلم میگه یاد اوری کن، یاد اوری کن که اگر ننویسی این حرفا پشت هم نمیان و از زبونت نمیریزن بیرون. م نناتوانم در زدن حرف مستقیم، همیشه خجالت میکشم همیشه!
جانِ دل! دلم نمیخواد شبیه ادم هایی بشم که میگن چون نمیخوان بقیه بگن نگفتن، نیستم اونطوری خودت میدونی که منِ بیچاره، راهی جز نوشتن ندارم. برای بار هزار و چندم بینِ هیاهویِ زندگی ای که سیاهی همهیِ ابعادش رو گرفته منگم شدم، بازم راهم رو پیدا نمیکنم، قدِ همهیِ ادم های اینجا بلنده من پیدات نمیکنم که دستتو بگیرم. نمیدونم چرا هر بار گم میشم و وقتی گم میشم تازه یادم میاد که تنهایی نمیتونم بگردم خونه. اتفاقاتِ این روز ها باعث میشه از خودم از هدفم از شما از همه چیز خجالت بکشم از اینکه راهی رو انتخاب کردم که شاید توانش رو نداشتم، من خیلی ضعیف تر از تصوراتم بودم، نمیدونم اصلا این ادامه دادن با روحِ نا امید من به سکون میرسه یا نه ولی میدونم، تنها انگیزه ام برای ادامه دادن شمایی، برای اینکه گاهی بر میگردم به خودم میگم اگر ایرادی هم هست، اگر اصلا یک چیزی در من کمه یا یک چیزی زیاده میتونم درستش کنم و از درون من چیزی برایِ سرزنش کردن ندارم، چیزی که از ابتدا بوده و درسا شدنی نیست. دلیل این خود باوری شمایی ولی دلیل اون خود انکاری رو پیدا نمیکنم، خسته شدم از گشتن، از اینکه گاهی دور و برم رو نگاه میکنم میبینم من واقعا همهیِ همهیِ همه جاها رو گشتم، پیدا نمیکنم که چه چیزی از من کم شده و به سببش همهیِ معادلاتِ زندگیم بهم خورده. من بی معرفت نیستم باور کن! تمامِ قاصدک هایِ شما رو این چند هفته دیدمشون، بهم سلام کردن و من عطر شما رو با اومدنشون تا تهِ وجودم نفس کشیدم. من دیدمت تویِ تک تک روز هایی که روزمرگی سعی میکرد فکرت رو بگیره، باور میکنی؟ بخدا که اگر دستم رو صفت تر از همیشه نگیری تا ابد وسط این جمعیت میشینم برای مقصدی که بهش نرسیدم گریه میکنم.
#حانیهنویس #جمعهطور
هدایت شده از دُژَم.
تو برای من آدمِ "اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی" هستی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
گو با تو چه کنم؟
داداشم میگه فواد اگر بخوام باید برم جنوب.
چرا که نه میام جنوب، یه فوآد برمیدارم، دیگه تکونم نمیخورم.
دلم میسوزه برای خودم، قابل سرزنشم، قابل ترحمم، راحت نادیده گرفته میشم، راحت له میشم، راحت میشکنم، راحت تمام آرزو هام به باد میره، راحت میشم یه ذره کوچیک و تنها گوشهیِ دنیا که نه کسی رو داره و نه دیگه چیزی برای فکر کردن.
چقدر امروز روزِ شلوغیه، هم از لحاظ فکر، هم آدم، هم کار، هم بدبختی.