دیگه نمیترسم از اینکه برم باشگاه.
تنها سودی که اگر بخوایم بگیم محیط کار برای من داشت، این بود که فهمیدم فضاهای وحشتناک تری نسبت به باشگاه وجود داره، پس میرم باشگاه، هنوز دو ماه و نیم از تابستون مونده!
مشکل بزرگی دارم. اینکه همهیِ برنامه هام رو توی ذهنم چیدم، میدونم چی میخوام چی نمیخوام، ولی یه چیزی نمیزاره من برم سمتش. گوشیم؟ اره ولی گوشیم بخشی از اون چیزِ بزرگه که نمیزاره، در واقع گوشی وسیلهیِ رسیدن به اهدافِ اون احساسِ بازدارندگی درونیمه. چرا نمیزاره من اون چیزی که میخوام باشم؟ نمیدونمش.
بعد از دو هفته یر کار رفتن نشستم پشت سیستم و خودم احساس میکنم چقدر میزم کوچیکه، چقدر مانیتورم کوچیکه، چقدر موسم صفته، چرا دو تا مانیتور ندارم؟ چقدر سرعتش پایینه، وای خدایا بد عادت شدم دیگه نباید برم سر کار.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دلم میخواد یه متن بنویسم برای امیر المومنین ولی سوادش رو ندارم.
هیچکی نداره، من یکم بیشتر از بقیه ندارم.
دلم میخواد تو گروهِ کلاسمون عید و تبریک بگم. خب شاید اون وسطا یکی بود که یه اعتقادیم داشت، ولی جو اصلا این اجازه رو نمیده.