کاش جایِ آدم ها به خودم نگاه نکنم، چرا همش حس میکنم ادمایِ اطرافم ازم خسته و زده ان؟ واقعا این فکر عذابم میده.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کاش جایِ آدم ها به خودم نگاه نکنم، چرا همش حس میکنم ادمایِ اطرافم ازم خسته و زده ان؟ واقعا این فکر ع
و زمانی این احساس به اوج خودش میرسه که من یه رفتارِ حتی نه خیلی بد، صرفا سرد از یک نفر میبینم [لزوما خیلیم آدم مهمی تویِ زندگی من نیست] و تمامِ جایگاه های ذهنیم تغییر میکنه و شروع میکنم به زیادی فکر کردن. حتی اگر بتونم این زیادی فکر کردن رو هم کنترل بکنم تا چند روز یه حسِ ناخوشایندی همراهمه ته دلم که خب، چرا؟ نکنید با من. گاهی هم نمیفهمم اون حس اثرِ چه چیزیه فقط داره روحم رو میخوره.
گاهی فکر میکنم بابام از اینکه وقتی بهش میرسم تمامِ اتفاقات روزم رو براش تعریف میکنم خسته میشه یا حتی تویِ ذهنش میگه " ولوووم کن، به من چه؟" با این حال اون همچنان تنها کسیه که گوش میده به خزئبلاتم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
من دیگه nmt.
کاش میتونستم اینو باز کنم، آه خدایِ بزرگ.
من واقعا تصمیم گرفتم بزرگترین دغدغم شوهر کردن نباشه، ولی زمین و آسمان باهم دست دوستی میدن تا این اتفاق نیفته. در، دیوار، سریال هایِ تلویزیون جمهوری اسلامی ایران، گلزار شهدا، اتوبوس، مترو، دوستام، گروهِ ملاقه ها، هیئت، خیابان و.. بله، دارم ناموفق عمل میکنم در این عهدی که با خویش بستم.