یاسهاسبزخواهندشد ؛
هی هر روز همه از کارای کربلاشون میگفتن. هیئت بابای رو برپا کردیم، جمع کردیم، همش حرف اربعین بود. تقر
شب شهادت حضرت رقیه، تویِ روضه، من خیلی حرف داشتم، هیچکدومو نزدم، همینجوری فقط به پرچما نگاه کردم گریه کردم. بعد از تموم شدن روضه و موقع چایی اوردن بحث اربعین خیلی دیگه بالا گرفت، چند روز بیشتر نمونده بود به راهی شدن همه. اینقدر گفتن گفتن گفتن، حتی دلِ باباهم هوایی شده بود. هی هر کسی رد میشد به من میگفت نمیای؟ همه صدامو جمع میکردم که بغضم نترکه میگفتم: نه..
پلکایِ پایینمم داشتن نقش سد اجرا میکردن که زیاد موفق نبودن.
حضرت رقیه یه جوری خوشحالم کرده بود که واقعا نمیدونستم چطوری باید جبرانش کنم، اون شب فقط گریه میکردم قوربون صدقه حضرت رقیه میرفتم:))))
یاسهاسبزخواهندشد ؛
حضرت رقیه یه جوری خوشحالم کرده بود که واقعا نمیدونستم چطوری باید جبرانش کنم، اون شب فقط گریه میکردم
از صبح فرداش دیگه همه چیز داشت میفتاد رویِ روال، اصلا اون جاهارو یادم نیست که چطوری همه چیز جور شد، تنها چیزایی که یادمه، شبِ حرکت بود که مداحی عراقی گذاشته بودم تو خونه کوله میبستیم.
چقدر قدم زدنم اون هفته تویِ خیابونای متنهی به حرم امام کاظم و امام جواد بهم نزدیکه.
الان دقیقا یادم نیست چند روز پیش چه اتفاقی افتاده بود که اینو گفتم، ولی گفتم من واقعا خیلی دیوونم اگر سال بعد بازم بخوام بیام. الان هنوز تویِ عراقم دل تنگ شدم.
اینجا وسط این حسینیه من الان تنهایِ تنهام، این حجم از گریه ای که تو این تنهاییه دارم میکنم رو هیچوقت نتونستم تویِ حرمایِ مدنظرم بکنم.
من حتی دلم برای موکبایی که مداحی مورد علاقمو پخش میکردنم تنگ میشه.