کیا بودن دیشب میگفتن قم فقط یکمی تفاوت دما داره؟ بیاید بزنم تو دهنتون. قم اصلا تکلیفش با خودش مشخص نیست، از بادش ادم یخ میکنه از آفتابش ذوب میشه.
با این حال امروز رو خوشحالم بودم، یه شخصیت جدید طراحی کردم، گلدون هدیه گرفتم، با خمیر چیزی درست کردم، اهنگ گوش کردم، بستنی خوردم و اره.
یه بخشِ ناراحت کنندهیِ دیگهیِ امروز:
از مسجد جمکران اومدیم بیرون با داداشم رفتیم سوپری دم درِ ورودی مسجد که چند تا بستنی بگیریم، روز شلوغی بود انگار و سرِ فروشنده هم شلوغ بود. اعصابش خط خطی بود و بشدت قیافه در هم برهم و عصبی ای داشت. چند تا زائر عرب اونجا داشتن راجع به قیمت بعضی چیزا ازش سوال میکردن. سرش شلوغ بود و نمیرسید هم سوالارو جواب بده هم مشتریارو راه بندازه. یه جایی یهویی برگشت روبه زائرایِ عرب با یه حالت خیلی بدی گفت: یه دیقه خفه شو! فکر میکنم همه افراد اونجا جا خوردن و خود اون عرب ها هم از لحنش متوجه مقصودش شدن ولی من اینقدر بدم اومد از این حرکا، میخواستم بستنیا رو پرت کنم تو صورتِ این مرتیکه. داداش کاری ندارم اون میفهمه یا نه ولی بیشعوری خودتو به بقیه ثابت نکن نظرت چیه؟ سرت شلوغه که هست نصف درآمدت از همین عرباییه که میان اونجا بیشعور! اونوقت امثال همینا میرن عراق بعد اینکه یکی بهشون میگه بالا چشت ابروعه بهشون برمیخوره میگن رفتارِ عراقیا با ایرانیا خیلی بده! خب زهر مار.
خب، خیلی فکر کردم برات باید چی بنویسم، چند روز فکر کردم، گفتم به موقعیت ذهنی و فکری مناسب پیدا میکنم و میرم تویِ حس و برات مینویسم؛ ولی نشد که بشه. من نتونستم احساساتم نسبت به تو رو یه جا جمع کنم و بیارم رویِ کاغذ، چون حس میکنم نوشتنشون از ارزشش برام کم میکنه، اینکه بخوام به همه بگم: این آدم برای زندگی من اینکار های بزرگ رو کرده اذیتم میکنه. اما باید یه چیزی مینوشتم. دیشب شبِ تو بود. همه جاهم حرفِ تو بود. همه جا هم برایِ تو بود، مخصوصا اکباتان، میدون سپاه و ورزشگاه شهید شیرودی. ولی من هیچکجایِ این داستانا نبودم. دلم گرفت، از اینکه دعوتم نکردی دلم گرفت. الآن خیلی وقته که حتی دعوت نکردی بیام بهت سر هم بزنم، خب آدم دلش میگیره دیگه. نمیدونم دیگه باید چی بگم فقط باید ازت به خاطر اینکه یادم انداختی چی بودم و میخوام چی باشم تشکر کنم. ممنونم ازت رفیق. تو فقط یادِ من ننداختی اینارو، ساد خیلیا انداختی، حتی به خیلیا تازه راه رو نشون دادی، تو و خونِ تو چی بود اخه مگه؟ چقدر عزیزی آخه؟ دلم میخواست بدونم الان احوالت چطوریه؟ اگر الان بودی و شاهدِ روندِ آزادی غزه و خوندنِ سلام یا مهدی تویِ تیکتاک و تظاهرات بزرگ برای مقابله با صهیونیست بودی چه حسی داشتی؟ کجا بودی؟ احتمالا تو خطِ اولِ مبارزه نه؟ برام دعا کن، همین، فقط همین.
-
#آرمان #حانیهنویس
هدایت شده از ؛کاتوره
خیلی وقتا موقع گفتن یه چیزایی با چاشنی مثبتنگری به خودم میگم داری کیو گول میزنی ؟ واقعیت همیشه تلخ بوده و هست.
کاش ایرانم مثل فلسطینیا فراخوان میزاشت میرفتیم اسم میدادیم اعزاممون میکردن غزه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کاش ایرانم مثل فلسطینیا فراخوان میزاشت میرفتیم اسم میدادیم اعزاممون میکردن غزه.
جهاد تو سالِ بیست بیست و سه چیه؟ همونم نداریم.