صداشو میشنوی؟
- صدای چی؟
صدایِ برخوردِ تیکه های قلبم به کف پام؛ انتهایی ترین بخش.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
-#انیمیتیون.
پنج آتشین نیستن بچه ها، بیاید بریم گریه کنیم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
خیلی ادایی درس میخونم واقعا.
درس خوندن کلا یه فعل اداییه، من اوایل فکر میکردم من ادایی درس میخونم، بعد فهمیدم هر کی درس میخونه ادایی درس میخونه. وگرنه ادایی درس نخوندن میشه کاری ک تو پارسال قبل امتحانا میکردی، اون میشه درس خوندن سالم، غیر از اون همه اداست.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
درس خوندن کلا یه فعل اداییه، من اوایل فکر میکردم من ادایی درس میخونم، بعد فهمیدم هر کی درس میخونه اد
[ پارسال سر امتحانایِ ترم دوم، تویِ اسنپ از خونشون تا مدرسه درس میخوند بعد میومد نمره بالا میگرفت میرفت، اونوقت ما خودمونو میکشتیم تهش هیچی ]
یاسهاسبزخواهندشد ؛
هی هادی، دیدی بلاخره برگِ درختا ریختن تویِ ایوون؟ دیدی بلاخره کاپشن پشمیه رو درآوردم از کمد؟ دیدی همه شهر شده نارنجی و زرد؟ دیدی بلاخره اومد؟ اما به نظر میاد زود میخواد بره. بارون میاد و صدای هبوطِ هر فرشته رو، رویِ ایرانیتایِ ایوون میشنوم. دلم میخواد دستم مقصد یکی از اون فرشته ها باشه و وقتی چشماشو باز کرد و بالارو نگا کرد منو ببینه، بهش سلام کنم بگم، با من دوست میشی؟ ولی هادی، نمیتونم برم بیرون. میتونما، دلم نمیخواد. طهران قشنگ شده، قشنگ و دلگیر، قشنگ و ابری، قشنگِ خسته. خسته به اندازه تمام بیست و اندی میلیون نفری که توش زندگی میکنن. زمستون داره بهمون سلام میکنه ولی امسال دلم نمیخواد بهش سلام کنم، امسال میخوام فقط مثلِ یه خرس قطبی چشمامو ببندم و وقتی بلند میشم اواسطِ بهار باشیم. چراشو ازم نپرس فقط بیا پتو بپیچیم دور خودمون و تو ایوون بشینیم تا بلاخره خوابمون ببره، خوابی که بیاد بغلم کنه و همه چاله چوله های روحمو پر کنه. یه خواب زمستونی ولی نه! من نمیتونم از زمستون بگذرم، سخت میگذره امسال ولی میگذره نه هادی؟ مگه آدم چنند بار دیگه فرصت داره برگایِ رنگی رو زیرِ پاهاش خورد کنه؟ مگه آدم چندتا چاله آب بزرگِ دیگه سر راهِ زندگیش میبینه؟ مگه آدم چند تا زمستون تجربه میکنه؟ بیا امسال دستِ منو بگیر تا عید باهم بدوییم خب؟
-
#حانیهنویس
هی میخوام فاخر باشم و براتون دیگه فقط آهنگِ بیکلام بفرستم. نچ! نمیشه نمیذارن اینا.
کار کردن رو دوست دارم، الان میتونم تصور کنم که دارم روی ابرا کاراکتر فرشته ها رو وکتور میکنم، اینقدر که لعنتی موهو رو دوست دارم. و دارم کم کم دلیل ترسامو میفهمم. دارم یه چیزایی رو تویِ موهو کشف میکنم و مشکلاتشو برای خودم حل میکنم که قبلا بزرگترین معضلاتم تویِ کار بود. نتیجه؟ ولش میکردم. چون نتونستن برام ترسناک بود. کار کردن و رفتن تویِ دلِ ترس واقعا جوابه. من الان دیگه از موهو نمیترسم دوسش دارم. راجع به چیزای دیگم میخواستم مثال بزنم ولی ولش کن، بیا شلوغش نکنیم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کار کردن رو دوست دارم، الان میتونم تصور کنم که دارم روی ابرا کاراکتر فرشته ها رو وکتور میکنم، اینقدر
اینارو قبلا گفته بودم میدونم، خواستم دوباره بگم.
دلم میخواد بشینم، دفترم رو دست بگیرم و فقط خلق کنم هر چیزی که به ذهنم میاد رو. ولی نمیدونم چرا نمیتونم خالق باشم. فقط یکم خلاقم، خالق نه.
هدایت شده از Purple Hyacinth💜
کاش دوستای منم شبیه نواب صفوی و پروین اعتصامی و ملک الشعرای بهار و اینا بودن.
منتها هممون یا پسر عمه زاییم یا مریم امیر جلالی