فکر میکردم نسل آدم هایی که سعی میکنن با بددهنی و بیادبی در جمع پذیرفته بشن همون سالهای هشتم، نهم منقرض شد، ولی انگار نشده.
برعکس بقیه من توی سفر یا خوشگذرونی، اصلا نمیتونم تولید محتوا کنم. مثلا گوشیمو بگیرم استوری بزارم. برای همین الان یه عالمه محتوا برای ارائه دارم اما حس و حال سفر ازم رفته و خستم[😭].
هدایت شده از سبز جاندار"
امروز در یک اتفاق انتحاری رفتیم سینما گالری ملت[چسبیده به دانشگاه] و فیلم دیدیم، ۳ تا خنگول توی یه سالن تهنای تهنا و واقعا از اون روزایی بود که همه چیز اتفاقی و قشنگ بود.
هدایت شده از سبز جاندار"
تنها نکته تلخ امروز این بود که پسرمون رو تا مسیر اتوبوس ندیدیم که باهاش بای بای کنیم.
هدایت شده از سبز جاندار"
و رسما دهن آقای انصاری رو سرویس کردیم🤣✨.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
و رسما دهن آقای انصاری رو سرویس کردیم🤣✨.
دفعه آخری که برگشتم سمتش و گوشی جدید بهش داد کاملا: تو رو خدا بسه دیگه، من دیگه توان ادامه دادن ندارم. رو تو چشاش میدیدم
یاسهاسبزخواهندشد ؛
اینم ما و پاهامون و سینما.
دیروز به نظر میومد که بودن در یک سینمای اختصاصی بدون تماشاگر جالب باشه، بتونی قشنگ بخندی، لذت ببری و ..
ولی فهمیدم سینما نه فقط به خاطر نمایشگر بزرگش، بلکه به خاطر آدم هاست که لذت بخشه. اینکه مثلا همه باهم بخندن، همه لحظه حساس واکنش بدن، همه دست بزنن، همه هورا بکشن و این همه ای که دیروز نبود انگار باعث میشد انرژی ماهم کم بشه ولی در کل تجربه جالبی بود چون هیچوقت نمیتونستم وقتی تو سینما کمرم درد میگیره، پامو بزارم روی صندلی جلویی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
حسِ دیروزم به یکی از پسرای کلاسمون:
رگنوراک اون فیلمیه با اینکه من واقعا عاشق تک تک لحظاتشم، از یه طرف کوهِ بزرگِ غصه است برام.