امروز رفتیم دانشگاه، خیلی سخت بود. خداروشکر که تابستونها دانشگاه بستهس. ولی دلتنگیهام رفع شد واقعا، البته دانشگاهِ خلوت حال نمیده. سه سری نامعلوم الوضعیتِ گوگولی اومده بودن برای مصاحبه، تو دانشگاه گم شده بودن، عین ما😭.
لباسمردونهفروشیهای ولیعصر رو نگاه میکنم و یادِ قولی که با نورا به همدیگه دادیم میفتم. لباسهاشون خوشگلتر و رنگیرنگیتر شده، مناسب تابستون. حالا غمگینم، خیلی غمگینتر از قبل.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دلم میخواد به این فکر کنم که تو هیچ چیز رو برای من تصادفی نَچیدی..
کاش همون موقع که داشتم اینو ازت میپرسیدم میزدی تو دهنم میگفتی هیچ هدفی نداری. کاش میفهمیدم که هیچ هدفی نداری. کاش فهمیده بودم. کاش اونروز هیچ اتفاقی نمیفتاد بعد از اینکه چند دقیقه قبلش وقتی به شیشه تکیه داده بودم، بهت گفتم: خدایا، اگر تو میخوای، باشه.
کاش اینکارارو باهام نکرده بودی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
من اون روز خوشحال بودم. بچههاهم از خوشحالی من خوشحال بودن. زهرا قبل از کلاس بخاطرم غَش کرد و خودمهم وقتی حرف میزدم براشون یادمه که داشتم عین یه بزغاله وسط راهروها بپر بپر میکردم. این حجمِ خوشحالی اینقدر بود که نورا گفت بخاطر اینکه امروز اینقدر حالت خوبه بیا با ما از بیارتی بریم. بعد رفتیم کلانا و یک عالمه تا خونه حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. یادم نمیاد دقیق ولی فکر کنم این، همون روزی بود که هادی از زبونِ من با نورا حرف زد. من چقدر اون روز خوشحال بودم.
کاش احساساتم دوباره نیان بیرون از قوطیشون. اینطوری من هرچی با خودم آشتی کردم خراب میشه.
"داری از فکر من پُر میشی نمنم" نه آقایِ چاوشی عزیز، دارم از فکرش بالا میارم حقیقت.
هدایت شده از Purple things 💜🍬
+دکتر گفت لگنم جا به جا شده!
_عیب نداره برش دار جاش ابکش بذار.
(من فردای بی نمک خطاب دادن هیومر مردم تو مجازی: )