از صفحه چتم با زهرا، مخصوصا آخرِ شبا، قشنگ بیست بیست و پنج سال حبس در میاد.
وقتی میگم قبلاً همیشه چیز بهتر بود، کاش برگردم عقب، منظورم چند سال پیش نیست حتی، منظورم همین چند ماهِ پیشه. به همینم راضیم.
کاش اطرافیانم بیان شهادت بدن که من واقعا دلقکِ خوبیم. این تنها کاریه که توش خوبم.
هدایت شده از Purple things 💜🍬
بله عزیزم. بنده ترجیح میدادم شبیه به آدم هایی باشم که ازشون متنفرم، اما خوشحالتر باشم.
ترجیح میدادم اگر کسی مثل خودِ الانم بهم نگاه میکرد، از افکارم، شخصیتم، حماقتم و مجموعه ی رفتار هام منزجر میشد اما خودم از درون، خوشحال، با اعتماد به نفس و بی خبر از همه جا بودم.
ترجیح میدادم آرزوهای محدودِ رسیدنی تری داشته باشم. با سقف کوتاه. و بیش از اون ها هم نخوام.
نمیدونم...
شاید برای زندگی کردن و لذت بردن ازش، اصلا نیاز به آرزوهای بزرگ نباشه؛ شاید فتح کردن و تغییر دنیا اصلا برای ذهن آدمیزادِ کوچکِ ضعیف زیادی باشه.
شاید هم برای آدمیزادِ کوچکِ ضعیفِ کم توانی مثل من.
اما حالا که اینم، نمیتونم اونطور باشم...
اما خسته ام. مدتهاست که خسته ام.
خوشحالم، چون تو همین تابستون از خونه تا مترو، دوتا گُلفروشی باز شده.
نورا اوایل شهریور بهم گفت که فکر و خیالش انرژی داره. وقتی به یه اتفاق فکر میکنه، میفته، و من دیدم که افتاد. این خیلی ویژگی جالبیه. من و نورا با اینکه از خیلی لحاظ شبیهِ همدیگهایم، اما از این نظر شاید متفاوتیم. من به هرچیز فکر میکنم ازم دور میشه، هرچیز رو که خیال میکنم از بین میره و از دور به من میخنده. البته شایدم منفاوت نیستیم، چون گاهی همه چیز بر اساسِ خیالِ من پیش میره، دقیقا شبیهِ تصورم ولی اون نقطه طلایی، اون چیزی که همه داستان رو بخاطرش نوشتم، اون لحظهای که باید اتفاق بیفته، نمیفته. انگار یکی سناریوهایِ من رو میدزده و اونطوری که دلش میخواد میسازه. مسخره نیست؟