یاسهاسبزخواهندشد ؛
چقدر بد که شرایط زندگیم داره سلیقه موسیقیم رو عوض میکنه.
کاش برمیگشتم به همونجا که اولین بار دیدیم همو، که شاید بتونم جلوی آینده رو بگیرم، شایدهم زمان رو برای همیشه متوقف کنم.
آخرین تلاشهام رو میکنم. آخرین تیرهام رو در تاریکی میندازم، آخرین نفسهام رو میکشم.. فقط برای اینکه یه روزی برنگردم و حسرت بخورم. کاش هیچوقت نمیدیدمت.
- احساس میکنم وقتی از کنارم هم رد میشیم، ۷۰ کیلو حسرت داره از کنارم عبور میکنه.
+ چرا همچین فکری میکنی؟
- چه فکری؟
+ از کجا میدونی ۷۰ کیلوعه؟
باشه خداجون، صلح کنیم؟ ببخشید که وقتی به تهش میرسم اونقدر کودکِ غرغرویی میشم. و تو همیشه میذاری من یه شب همه گله هام رو بکنم، همه گریههام رو بکنم، بعدش فردا برام یه عالمه نشونه میفرستی که هنوزم حواست بهم هست، و این دردها به معنی رها کردنم نبوده:)
یاسهاسبزخواهندشد ؛
باشه خداجون، صلح کنیم؟ ببخشید که وقتی به تهش میرسم اونقدر کودکِ غرغرویی میشم. و تو همیشه میذاری من
حالاهم به رسم قدیم، قدیمهایی که به قدر یکسال رفته عقب، دوباره به تو اعتماد میکنم. و پایِ تصمیماتی که با اختیار خودم گرفتم میمانم. باشد که قضا و قدر الهی، با ما دست دوستی بدهد.
سید جان، دلم برات تنگ شده و تولدت مبارک، از اون بالا بالاها هوای مارو داری، قطعا غیر از این نیست.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
میبینی؟ ورید پاکِ امیرم من، که (با دستها و میل باطنی خودش) در تدارک حمام است.
و خدا آدمهای جالبی رو میفرسته سر راهت که نشون بده حواسش هست. مثلا امروز استاد حامدی با جمله "اگر سختی و رنج نباشه که عیار انسان مشخص نمیشه" تیر خلاص زد بهم قشنگ.
استاد حامدی تا اینجای کار دوستداشتنیترین استاد این دانشکده بوده. امروز بهم میگفت که بنظرم انگشتر حدید بندازید، شما که با چاوشی منقلب میشوید. بچهها مگه شماها با چاوشی منقلب نمیشوید؟ اصلا ذات چاوشیه واقعا..
استادِ قند.
امروز به طور عجیب و غیر قابل پیشبینیای من و شفی و نورا یه روسری با یه طرح و یه رنگ دقیقا سرمون بود. بدون هماهنگی و اینهم به علاوه بارون و صحبتهای عمیق و دوستانی که آدم بابتشون شکر میکنه و امید نکته جالبی از امروز بود.