میگه: اگر همین الان میشد همین ما، ما آدم معمولیا میرفتیم میجنگیدیم حق شیعه رو میگرفتیم!
بعد چند خط پایین ترش به یه عده از همین معمولیایی که زودتر از بقیه سلاح دست میگیرن برای مبارزه میگه مالهکش. [واقعا نمیفهمم این قشر چشه]
معلومه کع همه عصبانین خب. دلم میخواد مثل صحنه های فیلم یکی بزنم تو گوش اینطور آدما و بگم: این فقط تو نیستی که خونت به جوش اومده و رگ غیرتت باد کرده و نگران عزیزانتی. فقط تو نیستی پس یه دقیقه به جای اینکه تو عصبانیت دهنتو باز کنی هرچی تو فکر مریضته بریزی بیرون زبون به دهن بگیر. اگر با این همه ادعای شیعه بودن هنوز بعد از ولی حرکت کردن رو بلد نیستی.
شیعه و امت اسلام هزار و چهارصد سال صبر کرد تا بلاخره موجودیت پیدا کرد، بلاخره روی پای خودش وایساد، هزاران آدم در این مسیر کشته شدن، حالا تو هم چهار روز صبر کن نمیمیری ایرانی!
یاسهاسبزخواهندشد ؛
«باسمه تعالی؛ قطعا پیروز خواهیم شد. امضا، نصرالله».
"قطعاً سننتصر"
ای سید و امام ما، به خدا سوگند اگر همه ما کشته شویم و اگر بدانیم که کشته میشویم، سپس سوزانده میشویم، سپس در هوا پراکنده میشویم، سپس زنده خواهیم شد و این مسیر هزار بار دیگر تکرار میشود، ای فرزند حسین، تو را تنها نخواهیم گذاشت!
[الشهید] سید حسن نصرالله؛
دهم محرم الحرامِ هزار و چهارصد و چهل و یک
مامان هر بار که یکی از این عمارهایِ شیعه کم میشه میگه: یه نفر به کسایی که نشستن اون بالا پاهاشونو تکون میدن اضافه شد.
آخه مامان فکر میکنه یه لبهی آسمونی مشرف به زمین هست که از اونجا میشه دنیای ما آدم کوچیکا رو دید. شهدا نشستن اونجا کنار هم و مارو تماشا میکنن. امشبم حتما یه جشن بزرگ برای اومدن یه مهمون بزرگ داشتن..
توی تابستون با همه بیچارگیاش ولی، خیلی راحت تر میشه با غمی که غش خیلی غلیظ تلفظ میشه کنار اومد. پاییز جون آدمو میگیره.
وقتی بچه بودم سید را خیلی دوست داشتم. آن وقت ها معادلات پیجیده دنیا را نمیفهمیدم، اینکه حزب الله کیست و لبنان کجاست و آرمان فلسطین چیست. اما سیدحسن را دوست داشتم چون بابا همیشه موقع سخنرانی هایش یک لبخند بزرگ روی لبش داشت و از قضا به من هم ارث رسیده بود. ذوق میکرد. من هم نمیفهمیدم عربی های زبان سید را و حتی نمیتوانستم بخوانم زیرنویس ترجمه را، ولی دوستش داشتم. چهره اش بیش از اندازه نورانی بود نه؟ دل آدم را خب میبرد، آنهم دل یک بچه. اما یک نفر را خوب میشناختم بین تمام بچگیام. همانی که تصویرش همیشه بر دیوار خانه ماست و بابا به من گفته بود اسمش آقاست. بعدها یک بار محمد برایم تعریف کرد که سید یک محافظی داشته است. از او پرسیدند: سید حسن را چقدر دوست داری؟ گفته است: آنقدر که اگر بگوید سر کسی را برایم بیاور، میبرم. و بعد دوباره پرسیدند: آقا را چقدر دوست داری؟ و او گفته است: آنقدر که اگر بگوید سر سیدحسن را برایم بیاور میبرم. چقدر خوشحال میشدم که اطرافیان سید، آقای مارا اینقدر دوست دارند، حتما خود سید یادشان داد بود. من آخر همه را در دایره حُب او میشناختم. حالا کمی بزرگتر از آن روز هایم. آنقدر که وقتی میگفتی حسینِ زمان ما کیست من تکبیر میگفتم. تکبیر گفتن را بلد شدم، مقاومت را، معادلاتِ زشت دنیا را، اینکه ساز و کار زمین بر کشتن مظلوم استوارست، تو را شناختم سید، تو و فریاد های بلندت را که بر تن هر چه جهود است لرزه میانداخت و شاید بزرگ شدن همین شناخت هایش بد است. اکنون میدانم دیگه نیستی، دیگر آن صدای عربی فصیحِ گوش نواز را نداریم. شیعه دیگه سید مقاومت ندارد. یک نفر که "یواش یواش" یا "خیلی کریم" گفتنش قلبِ کوچک ایرانی مارا گرم کند نداریم. همین دردیست که نمیتوانم بین جمله ها جایش بدهم. فکر میکنم برعکس چیزی که باید، هنوز اینقدر برای از دست دادن عزیزان، آب دیده نشده ام. اما تو برای استحکام سینه های سپر شدهمان، برای دل های بی قرارمان و برای آب دیده شدنمان، برای جوانان مقاومت از آن بالاترها دعا کن. برای رسیدن به صبح دیدار، سید عزیز، فتح و ظفر نزدیک است انشاالله. به قول شما "قطعاً سننتصر."
#حانیهنویس
من از کمد پتومو برداشتم. امیدوارم فردا اتمسفر اصغری رو ضایع کنه و هوا دیگه تا آخر فروردین گرم نشه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نَخل و نارنج؛ نوشته وحید یامین پور.
دلم میخواست از تک تک صفحاتش عکس بفرستم. یا بنویسم بزنم به در و دیوار که هی جلو چشمم باشه ببینم. نمیدونم کتاب قدیمیه و شاید خونده باشید ولی اگر نخوندید حتما در فهرست کتاب هاتون قرارش بدید.
با هرکسی که روابطمو قوی میکنم، دوباره سر یه اتفاق مهم اعتقادی یا سیاسی، خودِ واقعیشو میزنه تو صورتم. این چه حکمتیه خدا؟
کاش یک فرد موتور دار در زندگی من بود که منو میبرد میدون فلسطین. الان دقیقا الآن.
وعده صادق ۱، بعدش جذاب تر از این بود. رفتیم مدرسه گیس همدیگه رو کشیدیم، فحش دادیم، خندیدیم. حال نداد امروز خیلی زندگی بیهیجانی رو تجربه کردم.
آهنگایی که تویِ تابستون پاک کردم توی پاییز یادم اومدن و حالا ابراز وجود میکنن.
شبی که ساعت ۹ خانواده میگن: دیگه چایی دم نکن. اون شب، شب خوبی نیست. شب فروکش روحی خانواده ماست.