eitaa logo
قفسه‌ی‌هفتاد‌و‌سومِ‌کتابخانه‌
21 دنبال‌کننده
6 عکس
0 ویدیو
0 فایل
کتابخانه‌ای که کتاب‌های نویسنده‌ای را در خویش جای داده است نویسه‌هایی با ساز های متفاوت ؛ سلطنتی ،فانتزی ، یا شاید جنایی ُمعمایی . ! هر کدام ، داستانی جدید ، دنیایی دگر و شاید داستان‌هایی ، بهر رهایی از زندان فکر .
مشاهده در ایتا
دانلود
قفسه‌ی‌هفتاد‌و‌سومِ‌کتابخانه‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | سرها به سمت صدا چرخید! مردی با لباسی پرشکوه ، شنل قرمز و تاجی عظیم ، خودش بود ”ادوارد پیونر آشیلیان دِ کانسیا” امپراطور فعلی سرزمین کانسیا      کایرا دست راستش را روی سینه گذاشت و تا حدودی خم شد تا به امپراطور تعظیم کند میزان رسمی بودن گرند دوشس با امپراطور در حد همین تعظیم بود و مکالمه ها و صحبت ها همه با حالت عادی گفته می‌شد . البته که ادوارد به تعظیم های کایرا هم معترض بود اما دوشس لجبازتر از این حرف هاست . +سرزمین تاریکی هنوز کارش تموم نشده ، این کار من بود عمو ! پس من برای هیچی به پایتخت آمدم ؟      ادوارد نگاهی به کایرا انداخت ، دوشس دست به سینه و حق‌به‌جانب مقابل او ایستادی بود امپراطور خندید و گفت  -نه کار هم دارم ، اما الان جلسه‌ی کوتاهی هست که باید برم ، برگشتم صدات خواهم کرد     المیرا تا این را شنید دست کایرا را کشید و با هم رفتند  امپراطور به آن دو نگاهی انداخت و زیر لب گفت: "کایرا و المیرا دو شخص متضاد هم که پر کننده‌ی فضای خالیِ قلب همدیگه شدند!"  حرف ادوارد درست بود ، کایرا همانند کوزه‌ای بود که یکبار شکسته است و مجدد سرهم شده ، ولی همچنان نقاطی در قلبش وجود دارد که تکه هایش گم شده؛ و المیرا هم‌مانند کایرا . ‌ ‌ ‌امپراطور به جلسه‌ی حزب رفت و المیرا دست کایرا را گرفت و به سمت دریاچه حرکت کردند. هر دو کنار دریاچه‌ی بزرگ قصر نشسته بودند و به پرندگانی که بالای سرشان در پرواز بودند ، نگاه می‌کردند .       المیرا لبخند خسته‌ای زد و گفت: +کایرا ،یادت هست؟ اولین دیدار ما ..      کایرا که تا الان حرفی نزده بود سری تکان داد ، لبخندی زد و پاسخ داد: -مگر می‌شود یادم نباشد! سه و یا چهارسال پیش بود. همان روز ، کنار همین دریاچه.    و المیرا ادامه داد: +و با لباسی مشکی رنگ ؛ چشمانم اشکبارُ غم ..                                 - - - -    المیرا چیز زیادی از ان اتفاق یادش نیست اما، تنها چیز هایی که فراموش نکرده است. *آتش‌گشنه ، فریادها ، لبخندآخرمادر * پنج‌سال پیش بود و المیرا و کایرا سیزده سال داشتند    در قصر مراسم بزرگی برپا بود ، مراسم تاجگذاری المیرا به عنوان ولیعهد !مراسم در قصر رز برگزار شد اما در میان شب ، در اواسط مراسم ، ناگهان قصر به آتش کشیده شد! فریاد ها پی‌چیدند و هرکس به سویی فرار میکرد. یکی دست فرزند و خانواده‌اش را می‌گرفت و به بیرون می‌رفت و دیگری خویش را نجات می‌داد.      همه توانستند فرار کنند اِل‍ا دو نفر یک دختر سیزده ساله، المیرا و شهبانوی کانسیا ،ملکه ”رِبکا اسپرانزو¹”       آن دو ماندند و آتشی که گرسنه بود و برای رسیدن به طعمه‌ی خود مانند گرگی به هر سو می‌رفت.   ملکه باید راهی برای نجات پیدا میکرد و در میان آتش ، تنها راهی باریک یافت راهی که تنها یک نفر را عبور میداد و در ان طرفش ، سربازان و ماموران قصر برای نجات بودند. شهبانو مقابل دخترکش خم شد و زانو زد و گفت. -المیرا پرنسس قشنگ من ! همراه پدرت باش و آینده‌ی امپراطوری را بساز . دخترک من، هوشیار باش! اطرافیانت را بشناس و شخصی که بتوانی به او اعتماد کنی را پیدا کن و همانند نامت ، فداکننده باش و همه چیز را برای کشورت فدا کن ، المیرا پرنسس دوست‌داشتنی من!       و پیش از انکه المیرا چیزی بگوید ‌و پاسخی به ملکه بدهد ، او را از باریک‌راه به آن سو فرستاد.  نگهبانان متوجه پرنسس شدند و به سمتش آمدند و او را از آن مکان کمی دورتر بردند که ناگهان آن قسمت قصر ، فرو ریخت و شهبانو ربکا ..  المیرا آن روز برای اولین بار و اخرین بار فریاد زد و گریست ، فریادی از درد و اشکی از غم ریخت !     هفت روز بعد ، روز هفتم مرگ بانو ربکا. کایرا و المیرا برای اولین بار هم را دیدند ! کایرا برای اولین بار پس از شش سال از عمارتِ جنگلیِ شمال بیرون آمد و المیرا را ملاقات کرد و شد سنگ صبوری برای پرنسس و گوش شنوایی برای درد های او در کنار همان دریاچه زلال و بزرگ قصر    و شاید در همان روز المیرا یار مورد اعتمادش را پیدا کرد ؛ یک‌دوست ،یک شخص‌وفادار برای آینده‌ای نزدیک! ---------------------------------------- ¹ Rebecca Esperanzo ملکه‌ی سابق و مادر المیرا - WRITER: @MyNovels73 -
قفسه‌ی‌هفتاد‌و‌سومِ‌کتابخانه‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | المیرا از مروز خاطراتِ مملو از درد دست کشید و گفت: -کایرا ، گوشی که دردم رو شنید ، تو بودی و هنوز بابت این دینی را در اعماق وجودم حس میکنم     کایرا که تا اکنون سکوت کرده بود گفت:   +دِین؟ یک سال بعدش تو..     المیرا حرفش را قطع کرد ، نمی‌خواست کایرا مرور خاطراتِ گذشته را کند ! شاید خوب می‌دانست که آنچه به گرند دوشس گذشته بود فراتر است                             * * *     امپراطور بلاخره از جلسه‌ی حزب برگشت حزب امپریل ، بار دیگر بحث ولیعهد آینده و همچنین خالی بودن مقام امپراتریس را به میان کشیده بودند و همین ، ادوارد را خسته‌تر از قبل می‌کرد امپراطور یکی را به دنبال این‌دو فرستاد ، کار مهمی با کایرا داشت کار مهمش ، ارائه‌ی حضوری تمام گزارشاتی است که در این شش ماه به صورت نامه از شمال ارسال می‌شد و اینگونه کایرا فهمید آمدنش به شمال بیهوده بوده       المیرا روی مبل نشسته بود و منتظر بود گزارش کایرا تمام شود در همین حین نگاهش افتاد به نقاب کامل مشکیِ کایرا     نقابی که اگر دقت می‌کردی، بر روی سطح چرمی‌اش خطوطی را میدیدی ، خطوطی که با دقت می‌شد فهمید سه کلمه را به زبان باستانی نشان میدهد ”سپر ، شمشیر ، اژدها!” این ها ، نشان ِدوک‌نشینیِ‌شمال بود !        گزارش کایرا تمام شد!  امپراطور تکیه به صندلی‌اش زد و گفت. +کایرا ،از قدرتت چه‌خبر؟     کایرا لبخندی زد ، دستش را بالا آورد و تکانی داد ، شعله‌ای آبی را درست شد. -کنترل این قدرت ، برایم مثل آب خوردن شده علیاحضرت .      | آن قدرت درونی کایرا بود... قدرتی که منشا آن به هزاران سال قبل ، به اولین امپراطور کانسیا برمیگردد ! و کایرا از میان چندین امپراطور پس از آن ،  تنها کسی شد که آن قدرت باستانی و فراموش شده را دارد! و این چیزی بود که تنها تعداد اندکی ازش باخبر بودند . قدرت کایرا ، از اولین امپراطور کانسیا به ارث رسیده است ! به گونه‌ای که برخی کتاب های قدیمی نقل می‌کنند که این قدرت همراه با رنگ چشمانش از بنیانگذار کانسیا به کایرا رسیده |     کایرا آمد و نشست کنار المیرا و ادامه داد: +سرزمین تاریکی هم در حال پاکسازی‌ست ، اما قدرت تکثیر و تولیدمثل هیولاها زیاد است و این نابودیشون رو سخت‌تر میکنه .     ادوارد سرش را تکان داد کایرا میخواست چیزی بگوید که حرفش را خورد و سپس نیشخندی زد ! -اعلاحضرت ، من در هیچ حزبی نیستم هنوز !     امپراطور و المیرا ابتدا شکه شدند که چرا کایرا اینقدر ناگهانی گفت و آنگاه تازه متوجه پیام پنهانی حرف کتیرا شدند ، آن سه نفر فقط در اتاق نیستند ! کایرا و المیرا بلند شد و به سمت میز ادوارد رفتند ، امپراطور روی کاغذی که جلویش بود نوشت: پشتِ پرده‌ی ایوانِ اتاق ، سایه‌های سیاه..کایرا ! تمامش کن .      کایرا سری تکان داد ، نقاب را بر صورت زد و بی صدا به سمت پرده رفت.      صدایشان ضعیف بود ، اما شنید : -چیشد چرا هیچ صدایی از داخل نمی‌آید؟     کایرا به المیرا علامت داد که بیاید، پرنسس شمشیرش را آماده کرد و نزدیک رفت.      شخص دوم در پاسخ شخص اول گفت: +هیس ، مهم نیست اما اول گرند دوشس رو بکش و پرنسس رو زخمی کن ! تا من کار امپراطور رو یکسره کنم!   پیش از آنکه شخص بعدی بخواهد چیزی بگوید و یا چیزی بپرسد و یا حتی پاسخی بدهد ، شمشیر کایرا و المیرا را زیر گلوهایشان قرار گرفت ! کایرا ، درحالی که با چشمانی که می‌درخشیدند به آن دو خیره شده بود گفت: - منتظرم! من رو بکش . و سپس نیشخندی بر لبانش پدید آمد .                           * * *     دوقاتل بی‌سروصدا به زندان قصر منتقل شدند . ادوارد روی صندلی‌ای نشسته بود ، پایش را روی پای دیگرش انداخته و دستانش را در هم قفل کرده بود       المیرا کنارش ایستاده بود و دستش بر غلاف شمشیر گذاشته و کایرا ، همانند عزرائیلی در انتظار گرفتن جان بنده‌ای ، بالای سر دو شخص ایستاده بود و شمشیر در دست آماده برای حکم امپراطور به آن دو نگاه می‌کرد       ادوارد نگاهی بهشان انداخت ،برق چشمان سبزش باعث شد آن دو سرشان را پایین انداخته و بلرزند +بهتر نیست خودتون اعتراف کنید ، تا خودم ازتون بیرون بکشم که زیردست کی کار می‌کنید!؟       یکی از ان دو ،که گویی شجاع‌تر بود فریاد زد: -ما هرگز به اربابمان خیانت نمی‌کنیم!       ‌کایرا شمشیرا نزدیکشان برد اما به دستور امپراطور عقب کشید +زیادی شجاعید ، نیاز به شجاعت نیست! اربابتون همین الان هم لو رفته! سپس پوزخندی زد و دستش را بالا آورد و تکانی داد . - دوشس ! تمامش کن کایرا آن دوران هل داد ، شمشیرش بالا رفت و بر گردن آن دو فرود آمد و خونی غلیظ جاری شد و به زیر پای امپراطور و پرنس رسید خون آن دو ، به گردن و اندکی خط‌فک ِکایرا نیز رسیده بود و همراه آن چشم و آن موی سیاه رنگ تصویر عجیبی را به رخ می‌کشید . - WRITER: @MyNovels73 -