قفسهیهفتادوسومِکتابخانه
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part3 | #The_duchess_behind_themask
سرها به سمت صدا چرخید!
مردی با لباسی پرشکوه ، شنل قرمز و تاجی عظیم ، خودش بود ”ادوارد پیونر آشیلیان دِ کانسیا”
امپراطور فعلی سرزمین کانسیا
کایرا دست راستش را روی سینه گذاشت و تا حدودی خم شد تا به امپراطور تعظیم کند
میزان رسمی بودن گرند دوشس با امپراطور در حد همین تعظیم بود و مکالمه ها و صحبت ها همه با حالت عادی گفته میشد .
البته که ادوارد به تعظیم های کایرا هم معترض بود اما دوشس لجبازتر از این حرف هاست .
+سرزمین تاریکی هنوز کارش تموم نشده ، این کار من بود عمو ! پس من برای هیچی به پایتخت آمدم ؟
ادوارد نگاهی به کایرا انداخت ، دوشس دست به سینه و حقبهجانب مقابل او ایستادی بود
امپراطور خندید و گفت
-نه کار هم دارم ، اما الان جلسهی کوتاهی هست که باید برم ، برگشتم صدات خواهم کرد
المیرا تا این را شنید دست کایرا را کشید و با هم رفتند
امپراطور به آن دو نگاهی انداخت و زیر لب گفت: "کایرا و المیرا دو شخص متضاد هم که پر کنندهی فضای خالیِ قلب همدیگه شدند!"
حرف ادوارد درست بود ، کایرا همانند کوزهای بود که یکبار شکسته است و مجدد سرهم شده ، ولی همچنان نقاطی در قلبش وجود دارد که تکه هایش گم شده؛ و المیرا هممانند کایرا .
امپراطور به جلسهی حزب رفت و المیرا دست کایرا را گرفت و به سمت دریاچه حرکت کردند.
هر دو کنار دریاچهی بزرگ قصر نشسته بودند و به پرندگانی که بالای سرشان در پرواز بودند ، نگاه میکردند .
المیرا لبخند خستهای زد و گفت:
+کایرا ،یادت هست؟ اولین دیدار ما ..
کایرا که تا الان حرفی نزده بود سری تکان داد ، لبخندی زد و پاسخ داد:
-مگر میشود یادم نباشد! سه و یا چهارسال پیش بود. همان روز ، کنار همین دریاچه.
و المیرا ادامه داد:
+و با لباسی مشکی رنگ ؛ چشمانم اشکبارُ غم ..
- - - -
المیرا چیز زیادی از ان اتفاق یادش نیست اما، تنها چیز هایی که فراموش نکرده است.
*آتشگشنه ، فریادها ، لبخندآخرمادر *
پنجسال پیش بود و المیرا و کایرا سیزده سال داشتند
در قصر مراسم بزرگی برپا بود ، مراسم تاجگذاری المیرا به عنوان ولیعهد !مراسم در قصر رز برگزار شد اما در میان شب ، در اواسط مراسم ، ناگهان قصر به آتش کشیده شد!
فریاد ها پیچیدند و هرکس به سویی فرار میکرد.
یکی دست فرزند و خانوادهاش را میگرفت و به بیرون میرفت و دیگری خویش را نجات میداد.
همه توانستند فرار کنند اِلا دو نفر یک دختر سیزده ساله، المیرا و شهبانوی کانسیا ،ملکه ”رِبکا اسپرانزو¹”
آن دو ماندند و آتشی که گرسنه بود و برای رسیدن به طعمهی خود مانند گرگی به هر سو میرفت.
ملکه باید راهی برای نجات پیدا میکرد و در میان آتش ، تنها راهی باریک یافت
راهی که تنها یک نفر را عبور میداد و در ان طرفش ، سربازان و ماموران قصر برای نجات بودند.
شهبانو مقابل دخترکش خم شد و زانو زد و گفت.
-المیرا پرنسس قشنگ من ! همراه پدرت باش و آیندهی امپراطوری را بساز . دخترک من، هوشیار باش! اطرافیانت را بشناس و شخصی که بتوانی به او اعتماد کنی را پیدا کن و همانند نامت ، فداکننده باش و همه چیز را برای کشورت فدا کن ، المیرا پرنسس دوستداشتنی من!
و پیش از انکه المیرا چیزی بگوید و پاسخی به ملکه بدهد ، او را از باریکراه به آن سو فرستاد.
نگهبانان متوجه پرنسس شدند و به سمتش آمدند و او را از آن مکان کمی دورتر بردند که ناگهان آن قسمت قصر ، فرو ریخت و شهبانو ربکا ..
المیرا آن روز برای اولین بار و اخرین بار فریاد زد و گریست ، فریادی از درد و اشکی از غم ریخت !
هفت روز بعد ، روز هفتم مرگ بانو ربکا.
کایرا و المیرا برای اولین بار هم را دیدند !
کایرا برای اولین بار پس از شش سال از عمارتِ جنگلیِ شمال بیرون آمد و المیرا را ملاقات کرد و شد سنگ صبوری برای پرنسس و گوش شنوایی برای درد های او
در کنار همان دریاچه زلال و بزرگ قصر
و شاید در همان روز المیرا یار مورد اعتمادش را پیدا کرد ؛ یکدوست ،یک شخصوفادار برای آیندهای نزدیک!
----------------------------------------
¹ Rebecca Esperanzo ملکهی سابق و مادر المیرا
- WRITER: @MyNovels73 -
هدایت شده از قفسهیهفتادوسومِکتابخانه
قفسهیهفتادوسومِکتابخانه
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part4 | #The_duchess_behind_themask
المیرا از مروز خاطراتِ مملو از درد دست کشید و گفت:
-کایرا ، گوشی که دردم رو شنید ، تو بودی و هنوز بابت این دینی را در اعماق وجودم حس میکنم
کایرا که تا اکنون سکوت کرده بود گفت:
+دِین؟ یک سال بعدش تو..
المیرا حرفش را قطع کرد ، نمیخواست کایرا مرور خاطراتِ گذشته را کند !
شاید خوب میدانست که آنچه به گرند دوشس گذشته بود فراتر است
* * *
امپراطور بلاخره از جلسهی حزب برگشت
حزب امپریل ، بار دیگر بحث ولیعهد آینده و همچنین خالی بودن مقام امپراتریس را به میان کشیده بودند و همین ، ادوارد را خستهتر از قبل میکرد
امپراطور یکی را به دنبال ایندو فرستاد ، کار مهمی با کایرا داشت
کار مهمش ، ارائهی حضوری تمام گزارشاتی است که در این شش ماه به صورت نامه از شمال ارسال میشد و اینگونه کایرا فهمید آمدنش به شمال بیهوده بوده
المیرا روی مبل نشسته بود و منتظر بود گزارش کایرا تمام شود در همین حین نگاهش افتاد به نقاب کامل مشکیِ کایرا
نقابی که اگر دقت میکردی، بر روی سطح چرمیاش خطوطی را میدیدی ، خطوطی که با دقت میشد فهمید سه کلمه را به زبان باستانی نشان میدهد ”سپر ، شمشیر ، اژدها!”
این ها ، نشان ِدوکنشینیِشمال بود !
گزارش کایرا تمام شد!
امپراطور تکیه به صندلیاش زد و گفت.
+کایرا ،از قدرتت چهخبر؟
کایرا لبخندی زد ، دستش را بالا آورد و تکانی داد ، شعلهای آبی را درست شد.
-کنترل این قدرت ، برایم مثل آب خوردن شده علیاحضرت .
| آن قدرت درونی کایرا بود...
قدرتی که منشا آن به هزاران سال قبل ، به اولین امپراطور کانسیا برمیگردد !
و کایرا از میان چندین امپراطور پس از آن ، تنها کسی شد که آن قدرت باستانی و فراموش شده را دارد! و این چیزی بود که تنها تعداد اندکی ازش باخبر بودند .
قدرت کایرا ، از اولین امپراطور کانسیا به ارث رسیده است ! به گونهای که برخی کتاب های قدیمی نقل میکنند که این قدرت همراه با رنگ چشمانش از بنیانگذار کانسیا به کایرا رسیده |
کایرا آمد و نشست کنار المیرا و ادامه داد:
+سرزمین تاریکی هم در حال پاکسازیست ، اما قدرت تکثیر و تولیدمثل هیولاها زیاد است و این نابودیشون رو سختتر میکنه .
ادوارد سرش را تکان داد
کایرا میخواست چیزی بگوید که حرفش را خورد و سپس نیشخندی زد !
-اعلاحضرت ، من در هیچ حزبی نیستم هنوز !
امپراطور و المیرا ابتدا شکه شدند که چرا کایرا اینقدر ناگهانی گفت و آنگاه تازه متوجه پیام پنهانی حرف کتیرا شدند ، آن سه نفر فقط در اتاق نیستند !
کایرا و المیرا بلند شد و به سمت میز ادوارد رفتند ، امپراطور روی کاغذی که جلویش بود نوشت: پشتِ پردهی ایوانِ اتاق ، سایههای سیاه..کایرا ! تمامش کن .
کایرا سری تکان داد ، نقاب را بر صورت زد و بی صدا به سمت پرده رفت.
صدایشان ضعیف بود ، اما شنید :
-چیشد چرا هیچ صدایی از داخل نمیآید؟
کایرا به المیرا علامت داد که بیاید، پرنسس شمشیرش را آماده کرد و نزدیک رفت.
شخص دوم در پاسخ شخص اول گفت:
+هیس ، مهم نیست اما اول گرند دوشس رو بکش و پرنسس رو زخمی کن ! تا من کار امپراطور رو یکسره کنم!
پیش از آنکه شخص بعدی بخواهد چیزی بگوید و یا چیزی بپرسد و یا حتی پاسخی بدهد ، شمشیر کایرا و المیرا را زیر گلوهایشان قرار گرفت !
کایرا ، درحالی که با چشمانی که میدرخشیدند به آن دو خیره شده بود گفت:
- منتظرم! من رو بکش .
و سپس نیشخندی بر لبانش پدید آمد .
* * *
دوقاتل بیسروصدا به زندان قصر منتقل شدند .
ادوارد روی صندلیای نشسته بود ، پایش را روی پای دیگرش انداخته و دستانش را در هم قفل کرده بود
المیرا کنارش ایستاده بود و دستش بر غلاف شمشیر گذاشته و کایرا ، همانند عزرائیلی در انتظار گرفتن جان بندهای ،
بالای سر دو شخص ایستاده بود و شمشیر در دست آماده برای حکم امپراطور به آن دو نگاه میکرد
ادوارد نگاهی بهشان انداخت ،برق چشمان سبزش باعث شد آن دو سرشان را پایین انداخته و بلرزند
+بهتر نیست خودتون اعتراف کنید ، تا خودم ازتون بیرون بکشم که زیردست کی کار میکنید!؟
یکی از ان دو ،که گویی شجاعتر بود فریاد زد:
-ما هرگز به اربابمان خیانت نمیکنیم!
کایرا شمشیرا نزدیکشان برد اما به دستور امپراطور عقب کشید
+زیادی شجاعید ، نیاز به شجاعت نیست! اربابتون همین الان هم لو رفته!
سپس پوزخندی زد و دستش را بالا آورد و تکانی داد .
- دوشس ! تمامش کن
کایرا آن دوران هل داد ، شمشیرش بالا رفت و بر گردن آن دو فرود آمد و خونی غلیظ جاری شد و به زیر پای امپراطور و پرنس رسید
خون آن دو ، به گردن و اندکی خطفک ِکایرا نیز رسیده بود و همراه آن چشم و آن موی سیاه رنگ تصویر عجیبی را به رخ میکشید .
- WRITER: @MyNovels73 -