و لحظه سال تحویل در گوشهٔ ای از بهشت، به یاد همگی : )
از طرف : سبزِ کوچك من🪄
سبز کوچكِ من.
-
روز نوشتِ سفر کربلا:
این اولین نوشته ایست که از توصیف روزمرگی هایم پست میکنم، حالا تقریبا رو به روی گنبدِ طلایی و پر رنگ و رویِ شاه کربلا ایستاده ام و دستم را رویِ سینه میگذارم، این سه روز را تا حدودی دوست داشتم، جوری مثل برق و باد گذشت که فکر میکنم حتی اگر ده روز دیگر هم به قزوین برگردم بازهم دلتنگِ این حوالی ام، با خودم فکر میکنم که شاید بهتر باشد قلب کوچکم را جایی کنار این سنگ فرش های مرمری جا بگذارم و از رفیقِ همیشگی ام درخواست کنم که هوایِ قلب کوچك من را هم داشته باشد، گرچه میدانم او امانت دار خوبی است اما دلم نمی آید قلب کوچکم را اینجا بگذارم و جسمِ خاکی ام را با خودم فرسخ ها دور تر حمل کنم، دلم میخواهد که جسم و جان و قلبم همه باهم اینجا باشد، همینجا بماند و همینجا دفن شود.
قرار بود از امروز بگویم، از روزی که پنج ساعت تمام راه رفته ام و قدم زده ام و آنقدر اشك ریخته ام که مزه لب هایم هنوز شور است.
به گمانم رکوردِ ارزشمندی باشد که حوالی بین الحرمین و گنبد طلایی و حتی ضریحِ شش گوشه ی ارباب پنج ساعت تمام خودم را گم و گور کنم و خبری از هیچ آدمی هم نباشد، خودم باشم و او ، و این مطلقا حس خوبی است.
به ایرپادی دست میزنم که حس میکنم اگر از گوش درش بیاورم شاید خونی باشد، چرا که آنقدر روضه گوش داده ام که حالا مثل مدح تازه کاری برایِ خودم در دل مداحی غم های رقیه و رباب میکنم..
به آدم ها نگاه میکنم، آدم هایی با چهره های متفاوت، حاجت های متفاوت و غم ها و گرفتگی های متفاوت، به خادمینی نگاه میکنم که در دست هایشان پر هایِ سبز دارند و دلم پر میکشد برایِ رنگ دلچسبِ سبز.
آنقدر دلم پر میکشد که حالا دیگر این متن را یک متنِ روزمرگی تلقی نمیکنم و میخواهم تمامش را پر کنم از سبز..
او همیشه برایم سبز بود، سبز و روشن میانِ همه تیرگی های زندگی ام، خودم هم میدانم که چقدر دلم را خون کردم که حالا با این حال کنار او باشم، و مگر آدم برای کسی که دوستش دارد چه باید بکند؟ من هم همان را کردم، برای دیدنش آنقدر اشك ریختم که حالا جلوی ضریح شش گوشه اش چشم های پر ذوقم را به او هدیه میدهم، در دل میگویم که چقدر رنگ سبز زیباست و تمامی سبز های جهان در گوشم میگویند که تمام ما منتهیِ به حسینیم.
خلوت پنج ساعته ام که با اعمالِ ریز و درشت لیالی قدر تمام میشود، میروم و گوشه ای مینشینم و چشم هایم را میدوزم به زمین سرد، پاهایم را در شکم فرو میکنم و مثل دختر های پر گلایه که از پدر گله مند اند، برای او ناز میکنم تا شاید کمی رقیه اش باشم و او هم بابایِ من.
به گنبدِ طلایی و روشنِ عمو نگاه میکنم، آنقدر نگاه میکنم و اشك میریزم و روضه گوش میکنم که در نهایت گوشه ی کفش داریِ ج _7 خوابم میبرد و غرق میشوم در کابوسِ یتیمی این دو گوهرِ ناب، آنقدر غرق میشوم که میرسم به مردِ سر به زیری که امشب برای وصالِ فاطمه اش خوشحال است، به کاسه های شیری میرسم که دیر رسیدند، به یتیمانی که پشت در خانه ی او اشک میریزند، به مادری میرسم که از مظلومیت همسرش دلگیر است، به فرزندانی میرسم که امشب عزادار اند، در خواب هم برای یتیمی حسین و بقیه گریه میکنم، برای مظلومیت بابا علی، برای آسمانِ شهادت، حتی برای چاه که حالا تنها رفیقش را از دست داده.
بیدار که میشوم دلم هوایِ نجف را میکند، کبوتر سفید دلم را تا آن حوالی پرواز میدهم و میرسم به ضریحِ زیبای بابا علی، و همانجا از ته دلم آرزو میکنم که کاش زودتر نجف باشم، و در آخر..
مسئول کفشداری سعی دارد با لهجه ی غلیظ عربی به من بفهماند که اینجا جایِ اشك و خواب نیست، و من بساط دلتنگی هایم را جمع میکنم و با خداحافظی از حسین و عمو عباس، به سمت محل اسکان این چند وقتمان قدم بر میدارم.
به تاریخِ دومین روز از فروردین ماهِ عزیزم.
#بهقلمِلیلی