eitaa logo
ᴍʏ ʀᴏᴏᴍ✨
31 دنبال‌کننده
32 عکس
0 ویدیو
0 فایل
🔴لطـفـــا اولــ در بزنــید! اینجا اتاق منه... ببخشید که یکم به هم ریخته ست!😅 اصکی؟ ممنوع🚫 برای حرفاتون👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/2357377
مشاهده در ایتا
دانلود
پس بریم براے پارت اول؟؟
بریم؟
کرمم گرفته ها😂
بریم
ژانر: عاشقانه_تاریخی_فانتزی °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° مے گویند پدر مادر ها همہ ے فرزندان خود را بہ یک اندازہ دوست دارند... خب شاید آنها همہ فرزندان خود را دوست داشتہ باشند اما، دست کم نہ بہ یک اندازه؛ یا شاید هم خون از چیزے که فکر مےکرد غلیظ تر بوده... °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° https://eitaa.com/Myroom
✼  ҉ دخـتر بابـونه ҉  ✼ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° با صدای رزماری از خواب بیدار شد. سعی کرد بفهمد بین آن همه هیجانی که در صدایش است چه کلماتی رد و بدل می شوند. آرام روی تخت نشست و درحالی که چشمهایش را می مالید با خواب آلودگی گفت: _صبح بخیر رزماری... رزماری با اضطراب گفت: _اوه بانوی من شما اصلا متوجه نیستید!! چشمانش را باز کرد و به صورت کک و مک دار رزماری نگاه کرد و با لبخند گرمی گفت: _امروز خوشگل تر از دیروزی. رزماری یکه ای خورد و بعد خیلی زود صورتش گر گرفت. این واکنش هرروزش بود. مارگارت خمیازه دیگری کشید و پرسید: _اتفاقی افتاده...؟ رزماری دوباره خودش را پیدا کرد. دست هایش را جلوی بدنش مشت کرد و با اشتیاق گفت: _جشن تاسیس اِلدیاست!! آه درست است...تقریبا فراموشش کرده بود. فردا سی و هفتمین سالگرد تاسیس امپراطوری اِلدیا بود. هر ساله جشن باشکوهی در سرتاسر امپراطوری برگزار میشود؛ در مرکز تمام این جشن ها،مهمانی بزرگی ست که در قصر سلطنتی برگزار می شود که شخص امپراطور و ملکه، به همراه ولیعهد امپراطوری در آن حضور دارند. هر سال تمامی اشراف زاده ها برای شرکت در این مهمانی راهی پایتخت امپراطوری میشوند که این، شامل خانواده مارگارت هم میشد. هرچند خود مارگارت تا به حال، هرگز در آن مهمانی شرکت نکرده بود... رزماری بدون آنکه ذره ای از آن اشتیاق را کم کند ادامه داد: _این از معدود جشنایی هست که بانوانی مثل شما که هنوز به سن قانونی نرسیدن هم می تونن توش حضور داشته باشن!! مارگارت درحالی که از تخت پایین می آمد لبخند تلخی زد: _رزماری...میدونی که من نمیتونم به اون جشن برم... _بانوی من... _اگه دوست داشته باشی میتونم از خواهر بخوام که تو رو هم باخودشون ببرن... رزماری بلند فریاد زد: _نه بانوی من!! مارگارت با چشمانی گرد شده به رزماری خیره شد. این اولین باری بود که رزماری اینطور سر او داد میزد. ظاهرا رزماری متوجه اشتباهش شده بود هرچند از نظر مارگارت این هیچ اشکالی نداشت. سریع سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد ولی منتظر جواب مارگارت نماند و گفت: _اینبار شما هم اجازه دارین برین!! مارگارت خشکش زد. با خودش فکر کرد احتمالا اشتباه شنیده، ولی انگار رزماری توانسته بود ذهنش را بخواند: _درست شنیدین بانوی من! مادرتون امروز از من خواستن شمارو برای رفتن به قصر آماده کنم!!! مردمک چشمان مارگارت حتی ریز تر هم شد، به یکباره ترس هولناکی به وجودش رخنه کرد. سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. یک جای کار می لنگید. امکان نداشت بانو سیلسیا به صورت خودجوش بخواهد او با آنها برود. آنها هیچگاه مارگارت را عضوی از خانواده نمی دانستند حتی با اینکه او را به طور رسمی به فرزندی گرفته و نامش را در شجرنامه خانوادگی ثبت کرده بودند پس...قضیه چه بود؟؟ حس خوبی نداشت انگار فرفره ای بزرگ در دلش در حال چرخیدن بود‌. دلش نمی خواست به آن مهمانی برود اما...آیا اصلا حق انتخابی داشت؟ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° کپی؟ حرام است مسلمان!🚫 https://eitaa.com/Myroom
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
با نظراتون اکلیلیم کنید😁✨ https://abzarek.ir/service-p/msg/2357377
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه هاااا