°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت20
#ترانه
به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی.
پیاده شدیم و در ماشین و قفل کرد و وایساد اول من برم.
سری تکون دادم و وارد پاساژ شدیم.
همه بوتیک ها چیزای مذهبی داشت و من تاحالا انقدر وسایل مذهبی یک جا ندیده بودم.
کلی ذوق کرده بودم و از همه اش می خواستم.
برگشتم سمت مهدی و گفتم:
- وای خدا چقدر خوشکله اینجا بریم اول چادر بخریم؟
چشم ارومی گفت .
سمت بوتیک چادر فروشی رفتیم.
انواع مختلفی چادر بود.
ولی من که نمی دونستم کدومو بپوشم!
یا اصلا کدوم برای من خوبه!
برگشتم و گفتم:
- کمکم می کنی؟ من تاحالا نزدم چادر یه چیزی بگو بگیرم که راحت باشه برام.
یکم فرد کرد و رفت سمت یه چادر که پایین ش حالت دامن داشت و بالاش یه طور دیگه.
رو به خانوم فروشنده که کاملا محجبه بود گفت:
- خواهر می شه به ایشون کمک کنید چادر رو بپوشن؟
خانومه حتما ی گفت و یه نمونه اشو اورد و گفت:
- این چادر قجری یا کمری هم بهش می گن خیلی راحته و نیاز نیست با دست جلوش گرفته بشه و اذیت بشید.
اون حالت دامن شکل پایین ش بالاش پیش کمرم یه بند بود که دور کمرم بسته می شد و تا باز ش نمی کردم چادر در نمی یومد و بالاش هم کش رو سرم کرد و واقا خیلی راحت بود و اصلا چادر زدن سخت نبود.
جلوی اینه رفتم واقا خوشکل شده بودم.
روبروی مهدی وایسادم و گفتم:
- قشنگ شدم؟
یکم این پا و اون پا کرد و در اخر گفت:
- جواب این سوال تونو توی یه روز خاص بهتون می دم.
متعجب سری تکون دادم .
رفتم چادر و در بیارم که مهدی اومد گفت:
- واسه چی درمیارید؟ بزارید سرتون دیگه .
راست می گفتا!
باشه ای گفتم و لب زد:
- بریم روسری بخرید.
لب زدم:
- واییسا حساب کنم.
سمت در رفت و درو باز کرد و گفت:
- حساب کردم بفرماید.
از در خارج شدم و اونم پشت سرم اومد که گفتم:
- من خودم پول باهام هست.
اونم گفت:
- مگه من گفتم پول باهاتون نیست؟
نمی فهمیدم دلیل این رفتار شو.
وارد بوتیک روسری فروشی شدیم.
خیلی روسری های بلندی داشت بازم به مهدی نگاه کردم یعنی خودت بخر من سر در نمیارم.
به روسری ها نگاه کرد و رنگ های ملایم زیبایی برداشت.
حدود ۱۰ تا.
حساب کرد و بیرون اومدیم.
این دفعه اون سمت مانتو فروشی رفت و من دمبالش.
با دقت نگاه می کرد و هر لباس رو کلی وارسی می کرد.
مبادا تنگ باشه
مبادا حریر باشه
مبادا جنس ش خوب نباشه
مبادا جایی ش تور باشه و...
با سخت گیری خیلی زیاد چند دست خرید.
همه لباس ها مذهبی و بلند بودن.
چندتایی ش هم شبیهه چادرم تا روی زمین بودن.
بعد از اون وارد سجاده فروشی شد و گفت:
- شما می خواید نماز بخونید و با خدا حرف بزنید سجاده اتون باید انتخاب خودتون باشه.
الحق که سلیقه اش تا اینجا محشر بود.
ولی راست می گفت.
یه قران زیبا با جلد صورتی خریدم یه سجاده سفید با نقش پروانه های صورتی کمرنگ و تسبیح و مهر ست ش.
مهدی چند تا کتاب قران ی دیگه برداشت و حساب کرد.
ساعت ۱ بود که خرید هامون تمام شد.
سوار ماشین شدیم و من با ذوق همه رو باز می کردم و نگاه می کردم دوباره.
دوست داشتم زود تر همه رو بپوشم
به قلم بانو😌
همونجاییکهمیگیمنسربازامامزمانم
ولیخودتونمیتونیازتوپیوینامحرمجمعکنی
خیلیتباهی (:!
باجنگ،هیچآرامشۍ
ترسیمنمۍشود،رسمجنگآوران
آشـوباسـت...シ!🕶"
#چریڪۍ"
نوشتمت به خط عشق، با دو چشم پُر آب
که من دُچارِ طُام، این دُچار را دریاب..!
#دریابماربابم
عشق سه حرفه...
شهید چهار حرف!
میدونی میخوام چی بگم؟
آره...
شهدا یه پله از عاشقی هم جلو زدن :)
#ڪپشن
هدایت شده از اِنقــلابـے ها...)ღ
کلالحبللذینمنفرطاحسانهملنا
شعرنااناللهیحبنا :
'تمامِعشق ، تقدیمبهکسانیکه
ازشدتِخـوببودنشاناحساس
کردیمكهخدادوستماندارد💙!
#عاشقانهمذهبی
۰✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
@Enghlabiha_313