؛ ــــــــ 🫂🤍
بھ تو پناه میبرم از شر تمام درد و غمها.
🐇⃟🍓¦⇢#دلۍ
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
«••𑁍••»
-یـِکۍبـٰآشہکہمثـلِاحمـَدجمشیـد؎بهمونبگہ:
تـوبـِہمـَجـٰاز؎تـَرینشیـوـہهـَمکـِہبخـَند؎
مـَنبـِہحقیقـۍتـَرینحـٰآلـَتممکـنفـَدآیـَتمیشـَوم...!꧇)
ــ ــ ــ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ــ ــ ــ
« 🍓♥️#عـاشقآنہ_گـراف!𑁍••»
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
«••𑁍••»
-هرکـِہرفـتازدیدـہمیگویـَندازدلمیـرود
دلبـَرمـٰاازنـَظردوراسـتوازدلدورنیسـت!:)
ــ ــ ــ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ــ ــ ــ
«💚🍓 #شـاعرآنه!𑁍••»
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
این همہ راهے کہ اومدے الڪے نیسٺ
ٺهش قشنگہ🙂📚:)
💫¦↫ #انگیزشیجاٺ.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
#دلبࢪانھ
#عاشقانہ_مذهبی
ولی رفیقـام جرعت ندارن اسمتو بیـارن
چہ برسه به اینکه از ایـن بھ بعـد
بخوان در رابطـہ با رابطــــــون نظࢪ بـدَن؛
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
#عاشقانہ_مذهبی
#پروفایل
⠀"**تـــو" دَقیقاً هَمان یِکنَفری هَستی
کِه دِلمـ میخواهَد پا به پایَش پیر شَومـ...!
تُـو هَمان یارے هَستی که شَهریار میگویَد
"بِدونِ وجودَش شَهر ارزشِ دیدَن
را هَم ندارد"💍🦋
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
#عاشقانہ_مذهبی
#پروفایل
⠀- ولی من تویِ کنج ترین و تنها ترین . .
جایِ قلبم تو رو حس میکنم !
میتپه و تو رو صدا میزنه مثل اونجایی ك ؛
جناب سعدی میگه :
‹ دیگران چون بروند از نظر از دل بروند !
تو چنان در دلِ من رفتهِ ك . .
جان در بدنی : )!' 🧡'📽 ›
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت9
#یاس
ساشا چشم بلند بالایی گفت و رفت.
با حاج اقا برگشت سلام کردم و حاج اقا نشست.
پاشا با چادر و قران برگشت .
داد دستم و گفت:
- اینا رو می خواستی؟
سر تکون دادم.
و توی اولین اتاق رفتم و چادر مو عوض کردم برگشتم.
روی صندلی نشستیم و گفتم:
- حاج اقا می شه اول یه استخاره بگیرید؟ راجب این ازدواج!
سر تکون داد و گفت:
- حتما دخترم.
پاشا گفت:
- استخاره چیه؟
قران و باز کردم و گفتم:
- یعنی این ازدواج خوبه یا نه! وقتی می خوای کاری انجام بدی استخاره بگیر خوب بود انجام بده خوب نبود انجام نده.
با خنده گفت:
- یادت رفت جمع ببندی!
گیج نگاهش کردم و تازه فهمیدم چی می گه!
مطمعن بود الان حاج اقا می گه خوب نیست اما با لبخند گفت:
- عالیه دخترم عالی دراومده.
پاشا با خوشحالی گفت:
- بفرما اینم استخاره!
تعجب کرده بودم.
حاج اقا گفت:
- مدت صیغه چقدر باشه؟ کی قراره ازدواج کنید؟
پاشا گفت:
- امروز شنبه است پنجشنبه عروسی می کنیم .
حاج اقا سر تکون داد و شروع کرد به خوندن و مشغول قران خوندن شدم.
ولی تمام شد نفس عمیقی کشیدم و با توکل به خدا بعله رو دادم پاشا هم همین طور.
پول حاج اقا رو داد و راهی ش کرد.
ساشا با لبخند نگاهمون کرد و چون خسته بود رفت بخوابه.
کیف مو بلند کردم و رو به پاشا که نشست سیب بخوره گفتم:
- بریم؟
پاشا متعجب گفت:
- کجا؟
کیف و روی دوشم جا به جا کردم و گفتم:
- خودت گفتی بعله رو دادی محرم شدیم از اینجا می برمت هر جا که خواستی یادت رفت،؟
کلید اتاق شو گرفت سمتم و گفت:
- برو توی اتاقم حال ندارم به خدا.
اره خوب خر ش از پل گذشته بود چرا به حرف من گوش بده.
سرمو پایین انداختم تا اشکام و نبینه که اماده باریدن بود.
کلید و گرفتم و گفت:
- بالا اولی.
سریع سمت پله ها رفتم و تند تند پله ها رو رد کردم.
درو باز کردم و داخل رفتم که بغض م شکست!
هوای اتاق و این عمارت نفس گیر بود با دیدن بالکن توی بالکن رفتم.
با دیدن راه پله که به حیاط پله می خورد اشکامو پاک کردم.
نشون ت می دم اقا پاشا.
چادر سفید مو روی تختش گذاشتم و چادر مشکی کمری مو سرم کردم و پله ها رو اروم اروم طی کردم.
نگاهی به در سالن کردم بسته بودم.
سریع دویدم سمت در و بازش کردم بیرون زدم.
با نقشه یاب به ایسگاه اتوبوس رفتم و برای تهران بلیط گرفتم .
و خیلی زود اتوبوس راه افتاد.
#2ساعت بعد..
#پاشا
ساشا پله ها رو پایین اومد و اماده بود بره چمن.
وقتی یاس و کنارم ندید گفت:
- پس زن داداش کو؟
نگاهش کردم و گفتم:
- تو اتاقمه.
متعجب گفت:
- ولی من تازه تو اتاقت بودم دمبال ساک ورزشی فقط چادر سفیدش رو تخت بود در بالکن باز بود ولی کسی توی اتاق نبود!
بلند شدم و سریع پله ها رو بالا رفتم نبود .
سریع پله ها رو پایین اومد و سویچ و برداشتم که ساشا گفت:
- چی شد؟ کجا؟
کلافه گفتم:
- نیست شبه کجا رفته نکنه اتفاقی براش بیفته؟ گم شده باشه به طور یه ادم مست بخوره چی؟
ساشا گفت:
- مگه می دونی کجاست که داری می ری؟
نه ای گفتم که
همون روی پله ها نشست و گفت:
- چیکار کردی که رفت اینو بگو!
هوفی کشیدم و گفتم:
- قول دادم بعد محرمیت هر جا خواست ببرمش از اینجا خوشش نمیاد حال نداشتم نبردمش گفتم بره تو اتاقم.
ساشا گفت:
- می زاشتی دو دقیقه بگذره بعد بدقولی می کردی! یه زنگ بزن بهش.
سر تکون دادم و شماره اشو گرفتم جواب داد صدر صد شماره امو نداشت و چون شماره بود جواب داد صداش خابالود بود:
- سلام بفرماید؟
نگران گفتم:
- یاس کجایی؟ کجا گذاشتی رفتی؟ شبه کجایی بگو بیام دمبالت به خدا هر جا گفتی می برمت فقط بگو کجایی!
بغض کرد! و گفت:
- اره دیدم چقدر رو قول ت موندی که حالا بمونی دیگه دیره من یه ساعت دیگه می رسم تهران به منم زنگ نزن .
و قطع کرد.
ساشا گفت:
- برگشته تهران اره؟
سر تکون دادم و گفتم:
- حتما با اتوبوس رفته!
ساشا گفت:
- پس برگرد تهران برو از دل ش در بیار.
رو مبل وارفتم:
- ظهر زدم قفل اتاق شو شیکوندم خونه نره چی؟ چون می دونه من اونجا می رم.
مامان ش گفت:
- می ره گلزار شهدا ازشب تا صبح پیش اون قبر ها می شینه و حرف می زنه!
ادرس و گرفتم و راه افتادم.
اگه می بردمش این اتفاق نمی یوفتاد.
با سرعت زیادی سمت تهران حرکت کردم هوا سرد بود چطور از شب تا صبح توی این سرما می رفت توی قبرستون؟ نمی ترسید از قبرستون زشت و ترسناک؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت10
#یاس
رسیدم تهران و اول رفتم خونه می دونستم پاشا میاد و عمرا اگه اینجا می موندم.
درس های فردا مو برداشتم و فرم مدرسه امو پوشیدم با لباس گرم چادرمم زدم و زدم بیرون .
تاکسی گرفتم یه راست رفتم گلزار شهدا.
تنها جایی که می تونست ارومم کنه گلزار شهدا بود.
فانوس های کنار هر مزار شهید و بوی گلای بهم ارامش می داد.
سلامی به شهدا کردم و طبق معمول به مزار ها نگاه کردم و اونی که دوست داشتم باهاش خلوت کنم و انتخاب کردم و روی مزارش نشستم.
اول با گلاب شستم مزار شهید رو و بعد گل رو روی مزارش گذاشتم .
به غیر از من خیلیا اینجا بودن .
چادرمو طور روی صورتم گذاشتم که اشک هام مشخص نباشه.
#پاشا
هر چی بهش زنگ زدم قطع کرد اخر سر هم گوشی رو خاموش کرد.
هوفی کشیدم غیرتم اجازه نمی داد این موقعه شب زن م تنها بیرون باشه!
بلاخره به گلزار شهدا رسیدم.
فکر می کردم کسی نباشه اما افرادی در حال رفت و امد بود یکم خیالم راحت شد.
اینجا اصلا تاریک و ترسناک نبود!
کنار مزار هر شهید فانوس بود و حالت قشنگی داشت.
تک یا دو نفره کنار هر قبر تک و توکی ادم نشسته بود .
چشم چرخوندم که دیدمش.
از روی کیف استایل ش فهمیدم خودشه.
سمت ش رفتم و روبروش نشستم.
چادر توی صورت ش بود و درست نمی دیدم مطمعنن و گفت:
- اقا لطفا اینجا نشنید ممنون .
لب زدم:
- کی گفت بی اجازه ام این همه راه تنها بیای؟
با مکث چادر رو از روی صورت ش برداشت و متعجب بهم نگاه کرد.
انقدر گریه کرد بود رد اشک روی صورت ش خشکیده بود.
فین فینی کرد و گفت:
- دوست داشتم همون طور که تو بلد نبودی روی قول ت وایسی منم نتونستم اونجا بمونم الانم برو.
لب زدم:
- هوا سرده سرما می خوری پاشو بریم خونه.
جوابمو نداد و گفتم:
- یا پا می شی یا جلوی همه این ادم ها میندازمت رو کولم می برمت!
#یاس
بلند شدم و جلو تر راه افتادم.
داشتم از مسیر تاریک می بردمش تا سریع بتونم از دستش در برم.
متعجب گفت:
- من از این راه نیومدم خیلی تاریکه! یاس کجایی نمی بینمت.
با قدم های اروم و خمیده توی قسمت تاریک تر رفتم و چشم هامو بستم مسیر و حفظی توی ذهنم بلد بودم و پا تند کردم و وقتی کامل ازش دور شدم شروع کردم به دویدن.
وقتی مطمعن شدم اثری ازش نیست نفس راحتی کشیدم اما جای امن نداشتم حالا! چیکار می کردم؟
فهمیدم باید می رفتم خونه تو انبار می خوابیدم.
اصلا به فکرش هم نمی رسید من برم خونه!
سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه.
زود توی انباری رفتم اما خیلی تاریک و کثیف بود.
مجبوری برگشتم تو خونه که صدای ماشین ش اومد از پنجره نگاه کردم خودش بود.
انقدر عصبی و کلافه بود که حد نداشت.
چیکار می کردم،؟
سریع زیر تختم رفتم که بخت خوبم اومد دقیقا خودشو محکم انداخت رو تختم چون قدیمی بود میله اش محکم اومد پایین و خورد روم .
جیغی کشیدم که سه متر از تخت پرید سریع خم شد زیر تخت و با دیدن من نفس راحتی کشید و تخت بلند کرد بازمو گرفت کشیدتم از زیر تخت بیرونو تخت و ول کرد.
سریع بلند شدم سمت در برم که چراغ خواب مو پرت کرد جلوم محکم خورد تو دیوار و خورد شد جیغی زدم و سر جام خشکم زد.
همون کنار تخت رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- قدم از قدم برداری از این اتاق بری بیرون من می دونم با تو!
همون کنار در رو زمین نشستم .
حسابی خسته بودم و نا نداشتم.
دراز کشیدم و کوله امو زیر سرم گذاشتم که گفت:
- بلند شو بیا رو تخت .
نمی خوامی زمزمه کردم.
و خیلی زود خوابم برد.
ساعت 5 صبح گوشیم زنگ خورد.
نشستم و پتویی که روم انداخته شده بود و کنار زدم حتما کار پاشاست.
خودشم دو قدم اون ور تر دراز کشیده بود و پاهاشو چسبونده بود به در یعنی درو بسته بود!
اروم بلند شدم و خواستم درو باز کنم که با چشای بسته گفت:
- کجا به سلامتی؟
لب زدم:
- وضو بگیرم نمازه.