« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شخص ستمکار و کمک کننده بر ظلم و آن که راضی به ظلم است، هر سه با هم شریکاند. - مولاعلی'؏' -❤️🩹
تعجب نکن ؛
توقع هر چیزی را از هر کسی داشته باش !
- امیرالمؤمنینعلی'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت6
#سارینا
یهو فوران کرد:
- اصلا من کمک توروووووو نخوام کیو باید ببینم؟
منم ریلکس گفتم:
- انگار من اومدم التماست کردم سامیار توروخدا بزار من بهت کمک کنم خوبه خودت اومدی دنبالم بچه مثبت فراموشی داری می گیری ها گفتم یه دامپزشک برو.
بازومو گرفت و گفت:
- من نمی دونم عمو چطور دختر بی تربیتی مثل تورو تحمل می کنه یالا پاشو برسونمت خونتون من بمیرم از تو کمک نمی گیرم!
هلش دادم کنار و جیغ زدم:
- انقدررررر به من دست نزن! منم بمیرم به تو یکی کمک نمی کنم فهمیدی پچههههههه مثبت؟
به صدا زدن های عمو توجه ای نکردم و حسابی بهم برخورده بود.
خودش منو ورداشته اورده هر چی دلش بخواد هم بارم می کنه.
کوله و لباسامو از روی مبل برداشتم.
و سمت در رفتم که همون پسره بدو بدو اومد چی بود اسمش احمد؟ عضنفر؟ اکبر؟ جعفر؟ اها محمد.
لب زد:
- بیا خودم می رسونمت.
چیزی نگفتم و زیر لب غر غر کردم:
- پسره ی دراز بد قواره سر من داد می زنه فک کرده ننه اش کیه! تیرک برق بی خاصیت! نمی دونم هدف خدا از وجود این چی بود؟ فکر کنم حوصله اش سر رفته بود و از دست ادم های جهنمی ش عصبی بود و هر چی گل به درد نخور مونده بود اینو ساخت شترق فرستاد وسط زمین گند بزنه به زندگی من!
صدای ویبره می یومد نگاه کردم دیدم این پسره هی می خنده.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- چته عامو خودرگیری مزمن داری؟مگه خلی الکی می خندی؟
با خنده گفت:
- چه چیزایی بار سامیار بدبخت کردیا.
ای وایی باز بلند فکر کرده بودم.
هووفی گفتم و به بیرون نگاه کردم.
موتور هم پریدا!
دم در خونه نگه داشت و خواستم پیاده بشم که گفت:
- ببین دختر جون نگران نباش راهی نداره دوباره برمی گرده پیش خودت.
توجه ای نکردم و پیاده شدم درو باز کردم رفتم تو.
مامان ملاقه به دست اومد تو پذیرایی ببینه کیه با دیدن من جا خورد.
بغض کرده رفتم تو بغلش و اون دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:
- سارینا مامان دورت بگردم چی شده؟
بغض کرده با عصبانیت گفتم:
- اون سامیار دراز بی خاصیت روم داد کشید جلو همه.
مامان چشاش درشت شد و گفتم:
- منم قهر کردم اومدم.
مامان با عصبانیت سمت تلفن رفت شماره عمو رو گرفت:
- الو اقا احمد.
.....
- چه سلامی چه علیکی شما به من گفتی مراقب سارینا هستین دو ساعت نشده با چشم اشکی برگشته بچه ام عین ابر بهار اشک می ریزه سامیار به چه حقی روی سارینا داد کشیده جلو همه؟
......
- شما گفتین کمک شو نیاز دارید با اینکه خطرناکه من قبول کردم اما با این کار امروز اقا سامیار من دیگه نمی زارم سارینا بیاد خدانگهدار.
...
و گوشی رو قطع کرد.
حالا من کجا گریه کردم مامان گفت عین ابر بهار داره اشک می ریزه؟
دستمو کردم تو چشم اخ چه دردی داشت اصلا نمناک هم نشد اصلا اشکی تو چشام جمع نشده بود که بخواد عین ابربهار بریزه!
مامان قربون صدقه ام رفت و برام غذا اورد مگه می شد به دستپخت مامان نه گفت؟؟
اصللآ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت7
#سارینا
با صدای داد مامان سریع از جام بلند شدم که شالاپپپپ خوردم زمین.
وای مخم تاب ورداشت.
مامان جلوم نشست و موهامو از صورتم کنار زد تا رسید به چهره ام و گفت:
- وای خدا چقدر خواب تو سنگینه بچه هر بار باید داد بزنم تا بیدار بشی! جنگ هم بشه کسی که خواب می مونه دختر منه!
با چشای بسته لبخند دندون نمایی زدم که مامان گفت:
- پاشو پاشو می خوایم بریم خونه اقاجون شام اونجا دعوتیم.
بلاخره با غر غر های مامان بلند شدم و دوش گرفتم و کلی کف بازی کردم و موهامو با حالت خاصی با اون کف ها توی هوا نگه داشتم عین خو کاه سعد اباد! یهو کاخ شترق سقوط کرد و عین ماست خورد تو صورتم هر چی کف بود رفت تو دهن و چشام.
جیغ زدم و سریع رفتم زیر اب.
چشام قرمز شده بود و همش حالم بد می شد معده ام سوز می داد ناسلامتی سه کیلو کف قورت دادم.
مامان بال بال می زد و از روشویی بیرون اومدم هر چی اوق می زدم فایده نداشت.
بابا بغلم کرد و روی پاش نشوندم لیوان اب میوه رو گرفت سمتم و گفت:
- بابا جون قربونت برم بخور الان خوب می شی.
انقدر حالم بد بود که زود خوردم و انگار اب رو اتیش بود دلم اروم گرفت.
مامان کم مونده بود غش کنه از ترس.
وقتی دید خوب شدم با گریه گفت:
- الهی قربونت برم پاشو یه شیطنتی بکن من ببینم تو سالمی.
منم پاشدم با اهنگ یکم قر دادم و یه دل سیر خندید.
روی صندلی نشسته بودم جلوی اینه و بابا با شونه اومد.
موهامو شونه کنه شونه اول رو که زد جیغ ام به هوا رفت:
- اییییی بابا موهامو کندی.
بابا گفت:
- وای چقدر موهای تو گره خورده تو هم شونه هم گیر کرد.
مامان داخل اتاق اومد و با دیدن وضعیت مون گفت:
- ا وا علی چیکار کردی؟
بابا کنار کشید و مامان گفت:
- نگاه توروخدا چیکاد کرده و به زور از انبار پیچ در پیچ موهام شونه رو در اورد و شروع کرد به شونه زدن رو به بابا گفتم:
- یادبگیر عشق مهلا.
بابا ابرویی بالا انداخت و لپ مو محکم کشید که اییی گفتم و مامان با شونه زد رو دست بابا و گفت:
- علیییی کندی لپ دخترمو.
اماده شدیم و سوار شاسی کوتاه بابا شدیم و حرکت کردیم.
داشتم با گوشی ور می رفتم و مامان و بابا راجب شرکت حرف می زدن.
مامان از اینه بهم نگاه کرد و گفت:
- دختر مامان امشب اتیش نسوزونی ها دوست های عموت اونجان ابرو داری کن امشب باشه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما.
یعنی عمرا خودمون!
بابا ماشین و توی ویلا اقا بزرگ پارک کرد و پیاده شدیم.
خیلی کفش دم در بود چون اقا جون نماز می خوند با کفش نمی رفتیم تو البته خانواده عمو و اون میرغضب بچه مثبت هم می خوند
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت8
#سارینا
بابا درو باز کرد و داخل رفتیم.
همه اینجا بودن عمه عمو ها اقا بزرگ و نوه ها و دوستای سرهنگ عمو.
یا خدا تف تفیم نکنن.
اما مامان بهم اشاره کرد و سیل تف ها بهم سرازیر شد.
کلا خیلی عزیز بودم و کسی بدون بوس ولم نمی کرد حتا نوه ها که کوچیک ترین امیر 18 ساله بود البته قدش خیلی بزرگه اصلا به 18 ساله ها نمی خوره لپ مو بوسید و گفت:
- چه خبر شیطون بلا.
چشمکی بهش زدم.
خیلی با امیر پایه بودیم و هوامو داشت.
پیش اقا بزرگ رفتم که بوسیدتم و عین بچه ها رو پاش نشوندم و گفت:
- شنیدم یکی سرت داد زده.
چه زود خبر ها پیچید.
خودمو مظلوم کردم و سر تکون دادم که گفت:
- غلط کرده.
همه به سامیار نگاه کردن که چپ چپ داشت نگاهم می کرد.
اقا بزرگ اخمی بهش کرد که سرشو انداخت پایین.
ای حقته بچه پرو.
این محمد رفیق ش هم اینجا بود و طبق معمول نیشش وا بود داشت می خندید.
این بشر به ترک روی دیوار هم می خندید خله!
مامان می گه هر کی مامانش توی دوران بارداری پنیر زیاد روش بخوره خل می شه فکر کنم سر دوران بارداری مامانش مامانش همش پنیر می خورد.
امیر اشاره ای به در کرد یعنی بیا بریم خرید هل هوله بخریم.
سر تکون دادم و سمت بابا رفتم و گفتم:
- باباییی جونم؟
داشت با عمو حرف می زد و فهمیدم عمو داره از طرف اون بچه مثبت معذرت خواهی می کنه کارت رو بی حرف گرفت سمتم و رو به امیر گفت:
- عمو امیر مراقب سارینا باشی ها.
امیر چشم ی گفتم و امیر دستمو گرفت و دوتایی فلنگ و بستیم.
با نقشه ام لبخندی زدم و همراه خرید هام یه چسب قطره ای هم گرفتم.
امیر نگاهم کرد و گفت:
- این برای چیه؟
اروم گفتم:
- ابن پسره محمد خیلی نیشش بازه می خوام ببندش یکم.
امیر اول نگاهم کرد و بعد قهقهه زد.
مشتی توی بازوش زدم تا خفه خون بگیره.
دستاشو حالت تسلیم برد بالا.
به کفش ها نگآه کردیم و امیر گفت:
- حالا کدوم مال اون بدبخت خدازده است؟
نمی دونمی گفتم و حدث زدم:
- فکر کنم این باشه.
امیر گفت:
- نکنه این نباشه ابروی یکی دیگه بره؟
نه ای گفتم و سریع کف کفش ها رو چسب مالی کردم و به فرش که جلوی در بود فشار دادم تا خوب پچسبه!
وقتی خوب چسبید خنده ای کردم و با امیر داخل رفتیم.
با صدای خنده ما بقیه مشکوک نگاهمون کردن.
خرید ها رو دادیم دست کبرا خانوم که اینجا کار می کرد تا بچینه. و گفت شام حاضره.
همگی نشستیم و من طبق معمول کنار اقا بزرگ بالا نشستم مامان اشاره ای به سرهنگ ها کرد و به کنار خودش اشاره کرد که نه ای گفتم.
اقا بزرگ نگاهی به مامان کرد و گفت:
- بزار دخترم پیش خودم بشینه.
مامان لب زد:
- گفتم بیاد اینجا سرهنگ ها راحت باشن.
اقا بزرگ گفت:
- راحتن.
مامان سری تکون داد و اخرین نفر سامیار بود که تنها جای خالی کنار من بود با دیدن من نفس عمیقی کشید و به محمد اشاره کرد که محمد بلند شد اومد کنارم نشست و اون رفت جای محمد.
باشه اقا سامیار یه درستی بهت بدم روش یه وجب روغن.
عمو اخمی به سامیار کرد و من تهدید وار نگاهش کردم.
اقا بزرگ برام کشید و مشغول شدم.
اکثرا دخترامون کم اشتها بودن و اقا بزرگ عاشق خوردن من بود چون به دو بشقاب می کشید!
اقا بزرگ با خنده رو به سرهنگ ها گفت:
- همیشه سارینا جاش جفت منه چون انقدر با اشتها می خوره منم به وجد میام.
سرهنگی که صبح دیده بودمش گفت:
- بعله امروز دیدم واقعا دختر شیطون و خوبی هست.
منم لبخندی زدم که زن عمو مادر سامیار گفت:
- مهلا (مامانم) چشات چرا قرمزه؟ گریه کردی؟
همه به مامان نگاه کردن و مامان لبخند تعصنی زد و گفت:
- چیزی نیست شهلا جون سارینا رفته بود حمام موهاشو کف مالی کرده بود عین کوه بالای سرش موهاش خورد تو صورتش کف رفت تو چش و دهن ش چشاش قرمز شد بچه ام و گریه می کرد معده اش بهم ریخته بود و سوز می داد ترسیدم خداروشکر علی بهش ابمیوه داد و خوب شد.
همه به من نگاه کردن و اقا بزرگ:
- خوبی الان بابا؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اهوم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
يَا مَن خلقنِي وسَوانِي امھَلنِي حَتىٰ أرَىٰ إمامَ زَمانِي ❤🩹:))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دراین کشاکشِ سختِ میانِ موت و حیات؛
امیدِ وصلِ تو ما را دلیلِ هر نفس است..🩺'🫀")
غصہهافانۍوباقۍهمہزنجیربہهم ؛
گردلتازستموغصہبِرَنجد،توبخند( :
ما حنجره در حنجره در حنجره بغضیم؛
ما آینه در آینه در آینه دردیم...(؛
karimi-zahra-pesar-avordeh(128).mp3
4.78M
زهراپسر اورده ✨️'
حسن خبر اورده 🌱 .. . .
برای حیدر، حیدر اورده♥️~`
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
تا خدا هست و خدایی می کند،
مجتبی مشکل گشایی می کند :)
#میلادامامحسنمجتبیمبارک♥️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تعجب نکن ؛ توقع هر چیزی را از هر کسی داشته باش ! - امیرالمؤمنینعلی'؏' -❤️🩹
دوامُ الحال مِنَ المُحال
«هیچ حالی دائمی نیست.»
- امیرالمومنینعلی'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
{✨️🤍}
دِلمُردِهـایمویـٰادِتو؛جـٰانمیدَهَدبِہمـٰآ🌱..؛
قَلبـ🫀ـیموبودَنَتضَرَبـٰانمیدَهَدبِہمـٰآ . .🤍🌙ᝰ-
#امـٰامرضاجانم ‹🫁♡-
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
{✨️🤍}
° میخواست گࢪ خدایْ نبخشد گناهِ ما..📄
ما را چـࢪا، امام چنیـن مہࢪبـان دهـد 💕"'.
#شـــٰاهخــراســـٰان 🌱•°
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
{✨️🤍}
طلبرزقندارمزدربـارڪسی 𝄒
هـرچـهدارمزآقـاۍخراسـاندارم🔓🤍ღ
#امامرضاےِقلبم 🫶🏼🫧 ꞋꞌꞋꞌ