eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
-آقای‌اباعبــداللّٰــہ کاش‌می‌دانستم‌توراچگونه‌آرزو‌کنم . .💔"`
ابوتراب‌نبوده‌کسي‌به‌غير‌از‌او تمام‌دهر‌پس‌از‌اين‌يتيم‌خواهد‌‌شد💔 . .
دِگر تعریف میخواهد مگر؟ عشق شیرین و فرهاد در قصہ هاست عشق زهرا و علۍ عشق خداست: ))
برهࢪڪسی‌کہ‌مینگࢪم‌درشڪایت‌ست🎻؛ درحیرتم‌ڪہ‌گردش‌گردوݩ‌بہ‌ڪام‌کیستッ🪐💙"))
《•باࢪها ࢪفتم ڪناࢪ آینہ شاید ڪہ تو🧷' ذࢪه اۍ جا مانده باشۍ و تماشایت ڪنم•🩵'🦋•》
من نمۍدانم‌ چہ شد ، بامن چہ ڪردآن‌مـاه‌رو 🌙، احتمالا عاشـق چشـمان خندانـش شدم!🌝♥️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یک هفته گذشته بود و الانم تازه مدرسه تعطیل شده بود منتظر بابا بودم بیاد دنبالم. دخترا مثل گله گوسفند از مدرسه ریختن بیرون و منم همون دم در منتظر بابا بودم و هر چی نگاه می کردم پیداش نمی کردم. با هووو کشیدن دخترا سر بلند کردم ببینم باز چی دیدن با دیدن ماشین سامیار ابرویی بالا انداختم. لباس اداره تن ش نبود و کت و شلوار رسمی تن ش بود و به ماشین تکیه داده بود با چشم دنبالم می گشت! منم از جام تکون نخوردم و اومدم مثل خودش ژست بگیرم و به در مدرسه تکیه بدم که همون لحضه یکی از دانش اموزا بی مهبا درو باز کرد ماشین معلم بره و افتادم زمین. چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم. دیدم داره میاد سمتم. وسط راه وایساد و بهم اشاره کرد برم سمت ش. اره ارواح عمت بشین تا بیام تو کار داری خودت میای. منم محل ش نزاشتم و از جام تکون نخوردم. عینک زده بود اما به خوبی معلوم بود ام کرده. عینک شو براشت و از بین اون همه دختر که زل زده بودن بهش عبور کرد و وایساد جلوم و گفت: - مگه با تو نیستم؟ لب زدم: - به به جناب سرگرد سامیار رادمهر راه گم کردی؟ و از کلمات و می کشیدم تا حرص ش بدم. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصاب ش مسلط باشه! و اروم گفت: - سلام می خوام باهات حرف بزنم میای بریم؟ لب زدم: - این شد یه چیزی بریم. و راه افتادم سوار ماشین ش شدم و اونم سوار شد حرکت کرد. لب زد: - خوب اول می ریم غذا بخوری! وای خیلی گرسنه ام بود سری تکون دادم و اونم حرکت کرد. جلوی به رستوران وایساد و پیاده شدیم. اخه کدوم احمقی با لباس مدرسه میاد رستوران؟ واییی خدا! گوشه ترین میز نشستم و سامیار هم نشست و گفت: - چی می خوری ..دختر عمو؟ می میری بگی سارینا! منو رو برداشتم و گفتم: - اممم خورشت قیمه . سری تکون داد و گارسون رو صدا کرد و گفت : - یه پرس قیمه .. وسط حرف ش پریدم و گفتم: - نه کمه دو پرس. متعجب گفت: - من نمی خورم! لب زدم: - برا تو نگفتم واسه خودم می گم یکی کمه. سعی کرد چشاشو گرد نکنه و گفت: - دو پرس با مخلفات بیارید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 به صندلی تکیه دادم و پرو پرو نگاهش می کردم. اونم طلبکارانه که انگار ارث باباشو دولپی خوردم یه اب هم روش داشت نگاهم می کرد. من که عمرا از رو برم بلاخره خودش نگاهشو برداشت و پوفی کشید. دستامو روی میز گذاشتم و سرمو روی دستام و گفتم: - چیکارم داری اوردیم بیرون؟ دست به سینه نشست و زل زد توی چشای ابی م گفت: - می گم بهت حالا. سرمو کج کردم که چتری هام یه وری شد. بعد از عمری جون کندن و گرسنگی کشیدن گارسون غذا رو اورد و میز رو پر کرد. منم بدون اینکه بهش تعارف کنم شروع کردم والا می خواست خودش برا خودش سفارش بده عمرا از غذای خودم بهش بدم! دولپی می خوردم اونم هی زل می زد بهم منم اصلا به روی خودم نمیاوردم. همه رو خورده بودم و با خستگی به صندلی تکیه دادم واییی الان فقط باید بخوابی! که صدای تیرک برق بلند شد: - تو چرا این همه می خوری چاق نمی شی؟ منم مثل لات ها فیگور گرفتم و گفتم: - چون گردن م کلفته! با چشای گرد شده نگاهم کرد و یهو زد زیر خنده. اولین بار بود خنده این چلغوز و می دیدم ولی از حق گذشته خیلی قشنگ می خندید چال هم داشت. تا داشت می خندید ازش عکس گرفتم! حتما می گید گوشیت کجا بود بعله من قایمکی گوشی می برم مدرسه اینجوریاسسسس. بلاخره خنده اش تمام شد و دوباره با اخم و ته خند گفت: - این جوک ها رو از کجات در میاری؟ منم لوزلمعده امو نشون ش دادم که گفت: - اگه خوردی تا بریم. سری تکون دادم و بلند شدیم. رفت حساب کنه منم سمت ماشین رفتم که یکی محکم عین بز خورد بهم و نسکافه هایی که دستش بود ریخت رو لباسام. از حرص جیغی کشیدم و بلند شدم یه کشیده ی محکم زدم به پسره. هلش دادم و گفتم: - مگه کوررررری ؟ همین جور مات داشت نگاهم می کرد که بیشتر کفری شدم و خواستم یکی دیگه بزنمش که گفت: - چقدر چشات قشنگه دختر! مهو جمله اش بودم که سامیار جلوم قرار گرفت و انقدر خداوکیلی درازه اصلا پسره رو نمی تونستم ببینم و یقعه پسره رو گرفت و چیزی کنار گوشش گفت بعدم هلش داد عقب دستمو گرفت سوار ماشین شدیم. ای بابا نزاشت چهره اون پسره رو ببینم می خواستم اگه خوشکل بود زن ش بشم عروس ننه اش بشم!
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با حرفای خودم خودم خنده ام گرفت و سامیار با حرص گفت: - بگو ما هم بخندیم. چپ چپ نگاهش کردم که پوفی کشید و پیش یه بستنی فروشی وایساد. سامیار و این کار ها؟ عجببببب. که صدای پیامک گوشیش اومد. گوشی شو برداشتم پیامک روی صفحه بود از طرف بابا بود: - سامیار جان مراقب سارینا باش برای اینکه راضی بشه هم براش خوراکی بگیر گفتم بهت که مثل بستنی و پاستیل وقتی هم گرسنه اش نبود بهش بگو که قبول کنه. اها پس بگو قضیه از کجا اب می خوره! خوب شد پیام و دیدم اینجوری زود وا نمی دادم. ای بابای شیطون! دست دخترت رو پیش این بچه مثبت وا می کنی اره! سامیار زد به شیشه و شیشه رو دادم پایین سینی بستنی رو دستم داد همه نوع توش بود. گرفتم و چشام درخشید. با لذت شروع کردم به خوردن و رفت سوپر مارکت و با دست پر برگشت. گذاشت تو بغلم و راه افتاد. هر کدوم کلی می خوردم که وسط های راه سامیار سر حرف و باز کرد: - می شه برگردی به عملیات؟ نه ای گفتم. شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت: - این عملیات جون خیلی ها رو نجات می ده ما بهت نیاز داریم. زورش می یومد خواهش کنه و بگه من بهت نیاز دارم!پرونده که مال اون بود. پوزخندی زدم و گفتم: - بهتر نیست یکم غرور مسخره اتو کنار بزاری؟ عصبی شد و گفت: - بس کن دیگه ادا و اطفار تو. و ماشین و گوشه ای نگه داشت . پلاستیک خوراکی ها رو با حرص پرت کردم تو صورت ش و اومدم پیاده بشم که خم شد و در رو گرفت و چشماشو بست و گفت: - باشه باشه من به کمک تو نیاز دارم خواهش می کنم بهم توی حل این پرونده کمک کن. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - باشه . نفس راحتی کشید و خوراکی هایی که روش ریخته بود و جمع کرد داد بهم. یکم که دقت کردم داشت می رفت سمت همون ویلا .
یاالله ~ یاعلی" یاامامی‌صاحب‌زمانی!:"))🌱♥️>> بیفرماید اینم سه تا پارت گشنگ جاذاب ؛🤝 قابل توجه اونای ک گفتن چرا رمان نمیزاری " •اخه ادم حسابی کی میاد تو شهادت اونم شهادت امام علی شاه‌دنیا🍂^ بیادرمان طنز دار بزاره 🚶🏻‍♂️. این کجای منه ک بخام بجای اینکه عشق شما به امام علی زیاد تر کنم وبجاش بیام رمان بزارم وکلی بخندونمتون:"//
ایُضیبـڪَ الیـاس والله ربُـڪ...🌱" آیا یـأس تو را فـرا گرفته در حالیـڪه پروردگارت الله اسـت...؟
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم :)✨️
در هیاهوۍ دنیا اگر آرامیم دلمان بہ خدایۍ گرم است🌿. .
گریان بود و ناامید ؛ گفت : خدایا ! بیا و تنها همین گناهم را ببخش . .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
قࢪآن بخوان! تمام جهان گوش مۍشود.. غیࢪ از تو هࢪ چہ هست؛ فࢪاموش مۍشود..( :🫀🪴'
وقت گران بهاتون بخیر همین،نگاهتون نفستون عبادته• هیچ، یعنی هیچ حرفی ندارم "¡ من شدم مث همون دختر بچه سه ساله ارباب با کلنت‌زبان،.. .. ک فقط دوس داره التماس کنه ک دعاش کنید ":))))) دعا کنید بخدا این رو سیاه بدجور محتاجه 🚶🏻‍♂️💔. ..
گمان ڪنم ڪہ زمانش ࢪسیده بࢪگࢪدۍ؛ بہ ساحت شب قدࢪ اۍ سپیده بࢪگࢪدۍ: )
! نامَـت‌‌کِہ‌‌مِۍآیَدآرام‌‌مِیـشۅَم گویِۍجـُز‌تـو‌هِیـچ‌نِیسـت‌مَـرا سوگَند‌بِہ‌نامَـت‌‌کِہ‌تو‌آرام‌مَنےツ
کاش‌میان‌این‌همه‌هیاهوصدایی‌بیاید اَلایااَهلَ‌العالَم،أناالمَهدی🕊🇵🇸 🌙 🌿
💔🌱•• . آقاجانم رمضان رو به اتمام هست:(( خسته‌ایم واز رمضان‌هایے ڪه به وصال شما ختم نمی‌شوند! خسته‌ایم از این فراق طولانے ... خسته‌ایم اما نااُمید هرگز؛ ما عهد بسته‌ایم ڪه تا آخرین لحظه دست از دعا براے ظهورتان برنداریم ...🤲🏻😭 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الْفَرَج🌿
سکوتِ اهل غم را ترجمانی نیست غیر از اشک🌧؛ معانی هم نمی‌گنجند در ظرفِ بیان گاهی❤️‍🩹'🔐:")!
گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید؟!🧷' راستش زور منه خسته به طوفان نرسید•🖤🪐•>>
دل نبستم به جهانی که همه وسوسه است،🥨` از همه ارث جهان یک تـو برایم کافیست..!°🫶🏽'🫀°