برای ما که خستهایم و دل شکستهایم نه
ولی برای عدهای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعهام
دوباره صبح، ظهر نه غروب شد نیامدی((:
572_40268282294562.mp3
801.2K
• مــ🌙ــاه من لطفا از سفࢪ بࢪگࢪد🥲🫶🏻 •
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
| وفیالسماءرزقکموماتوعدون ؛
[ چگونهدرزمینبماندآنکهدرآرزوی ِ
آسماناست! ]
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت52
#سارینا
ابی که کلافه شد یه جا خالی دادم و پامو جلوش خم کردم که سکندری خورد به جلو و با این پام کوبیدم توی پشت زانو ش که پخش زمین شد.
هوووووو همه بالا رفت.
مامان اومد و نگاهی به ما کرد و دستمو گرفت و گفت:
- بچه تو امشب تولدته نگاه کن چه شکلی شده این همه ارایش کرده بودی بیا ببینم شما هم برین تو وقت ناهاره.
تلفن سامیار زنگ خورد و نگاه همه کشیده شد سمت ش انگاد مهم بود که زود جواب دادم و فقط اها و بعله از حرف هاش فهمیدم.
سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
- زن عمو یه ده دقیقه دیگه میارمش برات.
و سریع دستمو گرفت وارد سالن شدیم و مستقیم رفت اتاق ش و از توی ساک ش یه چیزایی دراورد اما به خوبی با چشم معلوم نبود!
ترسیده نگاهش کردم با یه چیزی شبیهه موچین یکی شو مثل برچسب از جلد ش جا کرد و زیر گلوم چسبوند رنگ پوست ام بود و اصلا مشخص نبود.
فشار بهش اورد که روشن شد .
بعدی رو بالای پلک م زد و اصلا مشخص نبود.
یکی روی ناخون ام زد دقیقا همرنگ ش و خم شد یکی زد روی انگشت پام.
اخری رو هم بین موهام روی پوست سرم زد و گفت:
- اینا ردیاب ان به هیچ وجه کسی نباید بفهمه تو روی پوستت ردیاب داری خوب؟
سری تکون دادم و گفت:
- حالا هر جا بری من می فهمم حتا اگه خدای نکرده اتفاقی هم بیفته من متوجه می شم سریع کجایی پس نگران نباش.
لب زدم:
- اتفاقی افتاده؟
نه ارومی گفت اما مطمعنم یه چیزی شده بود.
با کمک مامان حمام رفتم و از اول اماده ام کرد.
سالن شلوغ شده بود و همه خوشحال بودن جز سامیار یکی از لباس پوشیدن بقیه راحت نبود و سرش و اصلا بالا نمیاورد گردن ش خورد شد ها.
یکی ام انگار استرس و دلهره داشت.
دلش نمی خواست یه ثانیه هم بمونه از یه طرف هم منو و نمی تونست ول کنه و از جفتم تکون نمی خورد با رفتار هاش همه فهمیده بودن یه چیزی شده اما بروز نمی داد.
به سامیار نگاه کردم که غرق فکر بود دلم نمی یومد انقدر اذیت بشه مخصوصا که هی دست می کشید به گردن ش با اینکه درد گرفته بود اما باز هم سرش رو بالا نمیاورد.
دستشو گرفتم و پاشدم.
همه مشغول خوردن کیک بودن و قبلش مامان می خواست برقصم اما دیدن حال سامیار کلا کلافه ام کرده بود و کیک و بریده بودم و دورهمی تازه شروع شده بود اما نمی تونستم حال سامیار و تحمل کنم.
سمت طبقه بالا رفتیم و گفتم:
- ساک تو بردار بریم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- نه تولدتته تمام شد می ریم.
ساک شو برداشتم و سمت اتاقم رفتم از بالکن پایین اومدیم و سوار ماشین شدم که سوار شد و بی وقفه از ویلا زدیم بیرون نفس شو فوت کرد شدید و حرکت کرد.
خسته کفش ها رو در اوردم و پاهامو روی صندلی جمع کردم و گفتم:
- توروخدا بیا این تاج و در بیار سرم کند.
زد کنار و زود تاج و در اورد و با سرعت حرکت کرد.
سرعت ش بالا بود و حسابی نگران شده بودم.
ترسیده گفتم:
- چی شده اخه.
سامیار گفت:
- هیسس ساکت باش.
از داد ش به خودم لرزیدم و بغض کردم اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
انگار فوران کرد که گفت:
- همش تقصیر توعه سه ماهه زندگیم الاف تو شده به خاطر تو و تصمیم های بچه گانه تو اگر با اون کیارش در نیوفتاده بودی اگر توی اون عمارت نحس پا نزاشته بودی الان راحت بودم دوستم و گروگان نگرفته بودن خدا لعنتت کنه فقط مصبیتی!
بهت زده نگاهم به حرف و کلمه هایی بود که عین پتک روی سرم کوبیده می شد.
منم مثل خودش با بغض داد زدم:
- اون موقعه که جای مواد ها رو گفتم خوب کبک ت خروس می خوند حالا خرت از پل گذشته من شدم مقصر؟
با چشای اشکی نگاه مو ازش گرفتم و به جاده تاریک دوختم.
اشکام روی صورتم سر خورد و حسابی دلم شکسته بود ازش.
نامرد.
فقط صدای فین فین من و نفس های عصبی سامیار توی ماشین می پیچید.
جلوی عمارت پارک کرد و کلید و انداخت روی پام و گفت:
- وقت ندارم مراقب تو باشم باید برم دنبال دوستم برو داخل بقیه مراقبت ان.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من التماست نکردم مراقب ام باشی فردا هم از اینجا می رم تو دست اون کیارش بیفتم بهتر از تو و حرفای توعه! مرسی که تولد مو زهرم کردی.
پیاده شدم و نموندم چیزی بشنوم و رفتم داخل.
و ماشین ش با سرعت دور شد.
با چشای گریون سمت ویلا رفتم و درو باز کردم که با دیدن افراد داخل ویلا دهن م از ترس و تعجب وا موند.
کیارش که روی مبل نشسته بود و بادیگارد هاش.
با دیدن م پاشد که عقب عقب رفتم حالا می فهمم چی شده!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست به سر کنه و منو گیر بیاره.
با دو دویدم سمت ته عمارت تنها جایی که می تونستم برم همون جا جایی نبود.
با فاصله ازم می دویدن و می دونستم خون م امشب حلاله!
با نفس نفس رسیدم به خونه ها و تازه فهمیدم کجا اومدم.
با نفس نفس نگاه کردم که دیدم همون خانواده مرده روح شون وایساده دم در هر اتاق.
ترسیده نگاهشون کردم اما ترسناک تر الان کیارش بود.
بغض کرده گفتم:
- من می دونم شما روح اید بهم گفتن توروخدا بهم امون بدید می خوان بکشنم.
هم از این ور وحشت داشتم از اون ور.
ولی دلم خوش بود اینا خطری ندارن و اونا بیفتم دست شون تکیه تکیه ام می کنن!
اون زن از کنار اتاق کنار رفت و دست شو کشید سمت اتاق.
صبر و جایزه ندیدم و دویدم سمت شون دروغ چرا قلبم داشت می یومد تو دهن ام.
و وارد اتاق شدم پشت در قایم شدم.
همه اشون بهم نگاه کردن و نزدیک هم شدن رفتن جلو تر .
کیارش و دار و دسته اش رسید و با دیدن اینا خشک شدن.
دقیقا مثل اون روز من و سامیار.
کیارش با خنده گفت:
- حتما لباس جن پوشیدن بزنید شون .
و خودش اولین تیر رو زد که از مرده رد شد خورد تو دیوار.
حالا ترس توی چهره تک تک شون افتاده بود.
مرده از زمین جا شد و بالا تر رفت.
اب دهنمو قورت دادم و همه اونا پا گذاشتن به فرار.
بیرون اومدم و با ترس بهشون نگاه کردم و گفتم:
- تورو
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت53
#سارینا
خدا با من کاری نداشته باشید.
همزمان همه اشون برگشتن سمت ام.
یهو رنگ شون از مشکی تغیر کرد و چهره های واقعی شون به نمایش در اومد و می تونستم هر کدوم و ببینم.
همون هایی بودن که سرهنگ گفته بود.
مرده یعنی خان گفت:
- ما از اون زمان که کشته شدیم منتظر بودیم به یک نفر کمک کنیم تا از این حالت معلق بودن بین زمین و اسمون در بیایم ممنون که تو اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم حالا می تونیم بریم اون دنیا و راجب مون تصمیم گرفته بشه! برو دختر.
اب دهنمو قورت دادم و همه چی مثل فیلم می موند یه فیلم خیالی ترسناک.
سری تکون دادم و اروم اروم سمت عمارت رفتم در عمارت باز شده بود و یه ماشین داشت وارد می شد و بقیه اشون توی حیاط مونده بودن تا ببین چیکار کنن.
اروم سوار موتورم شدم و با بسم الله که سامیار همیشه می گفت روشن کردم و فقط گاز دادم و با سرعت از در خارج شدم که صدای تیر بلند شد کامل روی موتور خم شده بودم و یکم مونده بود به جاده برسم که صدای تیر اومد اومد و پهلوم سوخت.
انقدر درد ش شدید بود که کنترل موتور
از دستم خارج شد و با شدت پرت شدم روی زمین و موتور چند غلط خورد افتاد و روی زمین با شدت پرت شدم و چند ملق خوردم و به صورت افتادم.
احساس کردم جون از دست و پام رفته و نفس های اخرمه.
تمام تنم درد می کرد و انقدر دردش شدید بود که نتونستم چشامو باز نگه دارم.
# سامیار
باورم نمی شد یکه خورده باشم!
با دو حلیه اینکه ما گیر افتادیم سرهنگ و بقیه رو کشید بیرون و با حیله دوستام منو!
خنده هاش پشت تلفن روی مخ ام بود.
صدای ایمیل گوشیم اومد و سرهنگ و بقیه سریع سمتم اومدن.
باز کردم یه فیلم بود پلی کردم سارینا رو نشون می داد که با موتور با سرعت داشت می رفت سمت جاده و صدای شلیک و خون از پهلوش زد بیرون و از روی موتور پرت شد روی اون سنگ ریزه و خار و خاک ها و چند ملق خورد و بیهوش بود.
دوربین کم کم بهش نزدیک تر می شد و کیارش با پوزخند با پا برش گردوند و گفت:
- نمی کشمش فعلا باهاش کار دارم البته زنده موندن ش به تو بستگی داره سرگرد جون باید کل مواد ها رو برگردونی.
و فیلم قطع شد.
بهت بده نگاهم به صفحه گوشی خشک شده بود.
من چطور مواد ها رو برگردونم؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت54
#سارینا
#1هفته بعد
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
یه اتاق قشنگ!
یه اتاق با وسایل سلطنتی!
خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم.
نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود.
تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
نگاهمو به پهلوم دوختم.
لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟
اگر می مردم که بهتر بود!
از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن.
در باز شد و نگاهم و دوختم بر.
خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود.
ای کاش حداقل بی درد بکشتم!
نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت:
- نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که!
اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود.
گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟
شروع کرد به حرف زدن:
- بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده .
با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد.
خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم.
فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت:
- ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که!
درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند.
به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد.
این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون.
هنوز قلبم تند می زد.
در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود.
دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد.
به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم.
ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید.
بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم.
کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت:
- عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم.
این ادم به شخصه یه روانیه روانی.
بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی.
میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه.
کیارش گفت:
- ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن .
بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت:
- می خوای کمکت کنم عزیزم؟
و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم:
- نه توروخدا خودم پا می شم.
دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت:
- یالا زیاد منتظرم گذاشتی.
از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم.
نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم.
دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت:
- بکش عزیزم همه چی هست!
با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم:
- می خوای منو بکشی؟
برای خودش برنج ریخت و گفت:
- اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم.
واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود.
برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم.
که گفت:
- من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد .
محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم.
چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
3پارت..
گریه نکنی ها...❤️🩹.
دیروز چون جمعه بود گفتم خوبیت نداره رمان بزارم ؛))
اینم جواب چرا چرا های شمان **"🌿
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
If you fell down yesterday stand up today :)
ᴅᴏɴ'ᴛ ᴡᴏʀʀʏ ɢᴏᴅ
ɪs ᴀʟᴡᴀʏs ᴡɪᴛʜ ʏᴏu..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ᴅᴏɴ'ᴛ ᴡᴏʀʀʏ ɢᴏᴅ ɪs ᴀʟᴡᴀʏs ᴡɪᴛʜ ʏᴏu..
پروردگارا ، جز تـو پناهۍ نیست . !(:
- برای دلم و بی قراری هایش
والعصر میخوانم وتکرار میکنم..
وَ تَواصَو بِالصَّبر
وَ تَواصَو بِالصَّبر
وَ تَواصَو بِالصَّبر
وَ تَواصَو بِالصَّبر