« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت66
#سارینا
با خشم به سامیار نگاه کردم با یک تصمیم ناگهانی سروان که حواسش به محمد و سامیار بود رو محکم هل دادم و همون طور که تو تمرینات یاد گرفته بودم یکی کوبیدم تو زانوش که پرت شد روی زمین و ناله کرد.
بد جوری و بدجایی زده بودم .
با دو رفتم از دو تا خیابون عبور کردم و دیدم سامیار داره می دوعه دنبالم.
بشین تا برسی.
هر چی در توان ام بود گذاشتم و فقط می دویدم و تند تند خیابون ها رو می گذروندم.
کم نمیاورد و دنبال ام می دوید.
با دیدن در یه گاراژ که باز بود دویدم تو و پشت ماشین جا گرفتم.
وای خدا نفس م گرفت ها عجب کنه ایه.
تند تند نفس می کشیدم و برگشتم بیینم رفت ندیدمش حتما ندیدم رفت.
اخیشی گفتم و رومو برگردوندم که دیدم کنارم نشسته داره نفس نفس می زنه.
چشام چهار تا شد.
یا امام هشتم.
خیلی ریلکس اون یکی دستبند رو زد به دست خودش و پاشد مجبوری دنبالش راه افتادم.
چه غلطی کردم وایسادما ای کاش می دویدم.
پوفی کشیدم و برگشتیم همون جا.
همه تعجب کرده بودن سامیار چطور منو گیر انداخته.
ناسلامتی زیر دست خودش تعلیم دیده بودم معلومه بیشتر از من می تونه بدوعه.
بردم توی سالن و دستبند مو وا کرد زد به قفل در و نشست پشت میز.
خسته گفتم:
- هوی حداقل دستمو بزن پایین تر بشینم رو زمین خسته ام.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- همین جور می مونی ادم بشی بخوای زر زر کنی دهنت رو هم می بندم خوب؟مگه تو رقاصی اومدی اینجا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- ها چیه ندیدی برقصم؟ می خوای یه طور برات برقصم کف کنی ؟
در حالی که اسم نفر بعدی رو می نوشت گفت:
- خفه شو فقط سارینا .
با حرص خودمو کشیدم جلو و با پام یه لگد محکم زدم به میز که عقب رفت و صدای بدی داد.
و داد زدم:
- بیا دستمو وا کن سامیار به خدا می دم اقاجون پوستت و بکنه.
پوزخندی زد و گفت:
- ترسیدم امر دیگه؟
فایده نداره مثلا اومدم خودمو لوس کنم و با ترفند و هزار روز و فشار اشک از چشام ریختم و با بغض الکی گفتم:
- ایی جای تیر دردم می کنه اخ.
و روی پهلوم خم شدم.
سریع پاشد و دستمو وا کرد نشوندم روی میز و صورتمو بین دستاش گرفت:
- چی شدی ببینمت خوبی؟ببرمت بیمارستان؟ احمق واسه چی می دویی نفهم.
ابراز علاقه اش هم با فوشه انتر.
برگشتم به حالت طبیعی م و لبخند ژکوند زدم و گفتم:
- شوخی کردم بخندیم.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- من چیکار کنم از دست تو؟
لم دادم به صندلی و گفتم:
- شکر خدا.
رو به محمد که می خندید گفت:
- برو یه قرص سردرد بگیر برام بیار محمد فقط زود!
محمد سری تکون داد و رفت.
لب زد:
- پاشو دستبند بزنم بهت اعتباری نیست باز در نری حال ندارم بیفتم دنبال یه الف بچه.
خسته گفتم:
- بابا ولم کن دیگه به خدا جایی نمی رم اووف جون اقا جون نمی رم .
و نشستم رو زمین.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- می ری از سروان اسدی هم عذرخواهی می کنی که اون طور زدیش.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش.
به بقیه رسیدگی کرد و اونایی که بار اول بود می فرستاد برن و اونایی که چند بار رو بازداشت می کرد زنگ بزنه خانواده اشون.
خسته گفتم:
- بابا منم بار اولمه منو چرا نگه داشتی؟
داشت اسم نفر بعدی رو می نوشت و گفت:
- شما حساب ت جداست زیر 18 سالته باید زنگ بزنم عمو بیاد اونم توی اداره.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش بزن می دونی که من یکی یدونه ام اخم هم بهم نمی کنن تازه توروهم می زنن می گن چرا بچه رو نگه داشتی.
لب زد:
- عجب!
که گوشیم زنگ خورد.
از جای مخفی کیف ام درش اوردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گوشی هم که می بری مدرسه!سر راه حتما می ریم تا مدرسه ات.
همینو کم داشتم.
برو بابایی نثارش کردم مامان بود.
جواب دادم:
- سلام بر مهلا عشق علی.
مامان خندید و گفت:
- قربونت برم شیرین زبون یه وقت مدیری معاونی کسی نبینتت.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- مامی جون این سامیار بداخلاقه منو گرفته دستبند زده می دونی دخترا گولم زدن رفتم پارتی رقص اومدم دیدم چه بده خواستم برگردم پلیس اومد بعد سامیار منو گرفت بقیه رو ازاد کرد منو دستبند زد.
مامان گفت:
- خاک به سرم دستت که زخم نشد مامانم؟ دورت بگردم کجایی الان میام .
و ادرس دادم.
با خنده قطع کردم و گفتم:
- اخ اخ سامیار پوستت کنده است.
بی توجه بهم اسامی بقیه رو نوشت.
یه ربع نشد مامان اومد بلند شدم زود رفتم بغلش.
بغلم کرد و بوسیدتم.
دستمو نگاه کرد ببینه زخم نشده باشه وقتی دید سالمه رفت سمت سامیار و گفت:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
- علیک سلام اقا سامیار.
سامیار بلند شد وگفت:
- سلام زن عمو.
مامان گفت:
- واسه چی این بچه رو نگه داشتی؟
همین چند وقت پیش سر قضیه شما دو تا تیر خورده خودت همش بودی دیدی که حالا به جای اینکه براش تاکسی بگیری برگرده بهش دستبند زدی ؟اگر دردش بگیره خودت باید جواب گو باشی.
سامیار گفت:
- دست من نیست زن عمو
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت67
#سارینا
مامان با عصبانیت گفت:
- پس دست کیه؟
سامیار گفت:
- طبق قانون اونایی که زیر 18 سالشونه خانواده اشون باید بیاد و تعهد بده.
مامان گفت:
- کجا رو تعهد بدم؟
سامیار نشون ش داد و مامان انگشت زد و امضا کرد و گفت:
- بریم مامان جون.
لب زدم:
- می خوام برم توی شهر بعد میام خوب؟
سری تکون داد و گفت:
- باشه پول داری؟
اره ای گفتم و رفت.
دست به کمر سامیار رو نگاه کردم و گفتم:
- خوردی؟ نوش جونت.
دستاشو توی جیب ش کرد و گفت:
- یه روز از دنیا هم مونده باشه بلاخره خودم تورو ادم می کنم .
زبونی براش در اوردم و زدم بیرون.
#سامیار.
تا رفت بیرون محمد و صدا زدم و گفتم:
- بقیه رو انجام بده باید برم دنبالش.
محمد گفت:
- چیه داش نکنه دلت پیشش گیره؟
سریع سمت در رفتم و گفتم:
- نه احمق کیارش دنبالشه چقدر خری تو.
اهانی گفت و سریع سوار ماشین شدم و کنار پیاده رو وایسادم و بوق زدم برگشت.
با دیدنم اومد سمت ماشین و گفت:
- ها؟
لب زدم:
- بیا بالا هر جا بخوای بری خودم می برمت.
دستاشو زد به کمرش و شیطون گفت:
- اونوقت چرا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بیا دیگه لوس نشو .
سوار شد و گفت:
- ببرم تو شهر تابم بده .
ادم بیکار که می گن یعنی همه!
ادم بدبخت هم که می گن منم که کارم به این بیکار افتاده.
هی خدا کرم تو شکر.
اینجوری فایده نداشت.
باید یه برنامه ای می چیدم و کیارش و توی دام می نداختم.
#سارینا
2 هفته گذشت سامیار24 ساعت پیشم بود.
اصلا عجیب مهربون شده بود هر چی می خواستم می خرید می بردم بیرون اصلا نمی زاشت تنهایی از این در برم بیرون .
خیلی وابسته اش شده بودم و هر شب کلی باهاش چت می کردم وقتی شب ها می خواستم بخوابم.
مطمعنم اونم عاشقم شده و گرنه چه دلیلی داره بعد عملیات این همه پیگیرم باشه؟
با ذوق به عکس سامیار نگاه کردم.
خدایا خیلی دوسش داشتم.
ابهت ش جذبه اش خوشکلیش مهربونی هاش اهمیت هاش توجه هاش.
با ذوق لبمو گاز گرفتم و خودمو توی لباس عروس و اونو توی لباس دامادی تصور کردم.
چقدر خوشکل بودیم کنار هم.
ای کاش زودتر بیاد بهم بگه که عاشقمه.
اصلا تحمل ندارم ازم دور بمونه خیلی دلم براش تنگ شده.
اصلا باید تا فردا بگه و گرنه خودم بهش می گم ها؟ شاید اون فکر می کنه من عاشقش نیستم! باید زود تر بهش بگم و ازدواج کنیم.
طبق معمول صبح اومد برسونتم مدرسه و کیف کوک بود.
نشستیم باهم صبحونه می خوردیم و هی لبخند می زد.
زیر چشمی نگاهش می کردم .
عجب عشقی دارما!
یه عکس زیر زیرکی ازش گرفتم.
اصلا تا عکس هاشو نمی دیدم خوابم نمی برد.
حتا زهرا و فاطی هم فهمیده بودن دیگه بس که ورد زبونم شده بود سامیار سامیار.
حآلا که فکر می کنم از همون اول دوسش داشتم که این همه باهاش کلک می کردم.
لب زد:
- سارینا بریم؟ ولی مدرسه نه می خوام ببرم یه جا رو بهت نشون بدم.
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- بریم.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَحْلُمُ عَنِّي حَتَّى كَأَنِّي لا ذَنْبَ لِي..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَحْلُمُ عَنِّي حَتَّى كَأَنِّي لا ذَنْبَ لِي..
خدا را سپاس که بر من بردباری میکند
تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست♥️ : ')
گهۍ مومن ،
گهۍ مستم ،
گهۍ از زندگۍ خستم .
گهۍ هم کودکۍ شاد و
گهۍ غم را بھ دل بستم !🚶🏿♂️