تا نگاهت میکنم حالم پریشان میشود👀♥️^
دست و پایم همچو شاخ بیدلرزان می شود.💞🍂'.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت114
#سارینا
کامیار سریع دست برد سمت ساعت ش و دکمه ای رو فشار داد و گفت:
- ده دقیقه ی دیگه اینجان محموله کجاست؟
سریع سمت پارکینگ رفتم و دکمه خطر رو خواستم فشار بدم که کامیار جلومو گرفت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای همه فرار کنن؟
کنارش زدم و دکمه رو زدم که در باز شد.
ناباور نگاهم کرد و زود رفت پایین.
اصلحه امو در اوردم و کشیک می دادم که کامیار اومد بالا و گفت:
- خودشه باید اتیش بزنیم این زیرزمین رو.
نگاهی به ماشین ها انداخت و سمت یکی ش رفت باک شو باز کرد و دوباره رفت پایین با یه شلنگ و قوطی برگشت.
شیلنگ و توی باک گذاشت و نصف ش هم توی دهن خودش و کشید بالا اوقی زد و شیلنگ و ول کرد توی بطری که بنزنین ریخت و پر شد شیلنگ و همون طور ول کرد که بنزین ریخت روی زمین و سریع برگشت تو انبار نگران به انبار نگاه کردم که صدای شلیک بازومو سوزوند.
جیغ کشیدم و پرت شدم توی انبار.
اخی گفتم که کامیار با وحشت اومد سمتم.
به سختی بلند شدم و کامیار اصلحه اشو در اورد و شلیک کنان سمت بیرون رفت که صدای احسان اومد:
- می کشمتون و تیری به ماشین زد دقیقا نزدیک باک.
وای نه الان منفجر می شه.
کامیار بی معطلی بنزین و ریخت روی قرص ها و یه تیر زد که اتش شعله کشیدن و کامیار نگاهی به اطراف انداخت و با پاش یه دیوار ظربه می زد الانا بود که بمیریم داره چیکار می کنه!
با دیدن یه دکمه خطر دیگه سریع زد روش که در باز شد مثل حالت اسانسور و پله سمت بالا بود.
سریع رفتیم که در بسته شد و چند تا پله نرفته صدای بوم انفجار همه جا رو لرزوند.
اگه اون تو می موندیم حتما تیکه تیکه می شدیم و حتا جسد مون هم پیدا نمی شد!
اما می ارزید به خاطر جون تمام مردم مون.
خون داشت ازم می رفت و گلوله توی بدن م بود.
سوزشش خیلی عمیق بود و عرق سرد روی پیشونی م نشست.
پله ها رو که بیرون اومدیم رسیدیم به قسمت جلوی عمارت.
خدایا چقدر اینجا پیچ در پیچ بود.
کامیار سمت اون دو تا بادیگارد که می خواستن بهمون شلیک کنن شلیک کرد و راه ورود باز شد.
که ماشین های نوپو همون لحضه سرعت وارد شد و ما سریع سمت شون رفتیم اول گارد گرفتن که کامیار داد زد:
- سرگرد کامیار رادمهر هستم.
سمت شون رفتیم و در ماشین و باز کردن.
دستمو به بازوم گرفتم و خون از بین دستم فواره می کرد.
دوتا پلیس خانوم سمتم اومدن و مشغول برسی بازوم شدن.
دستمو بستن تا جلوی خون ریزی رو بگیرن و سعی کردن تب م رو بگیرن.
خواست دارویی بهم بزنه که گفتم:
- من باردارم مراقب باشید.
سری تکون داد و داروی امپول رو عوض کرد.
در باز شد و سامیار و کاملیا اومدن داخل.
سامیار با دیدن م چشاش گرد شد و محکم روی هم فشار شون داد.
خانوم پلیس گفت:
- نمی تونیم اینجا تیر رو در بیاریم موقعیت به دلیل باردار بودن تون خطرناکه باید تحمل کنید تا برسیم بیمارستان.
و سریع دستور حرکت داد.
که کامیار هم داخل اومد و نگران کنارم نشست و به صورت بی روح ام نگاه کرد و لب زد:
- تمام شد همه چی تمام شد قوی باش الان می رسیم بیمارستان.
لب گزیدم و سری تکون دادم.
اما دست خودم نبود درد داشتم رنگ م به زردی می زد و تن م خیس از عرق شده بود و خونی که قرار نبود بند بیاد.
دستت بشکنه لعنتی با چه گلوله ای زدی اخه!
ماشین با سرعت وارد بیمارستان شد و پرسنل تخت اوردن و با کمک شون روی تخت دراز کشیدم و سمت اتاق عمل رفتن.
#کامیار
با پیامک سامیار دل از اتاق عمل کندم و سمت دستشویی ها رفتم.
رفتم تو روی صندلی نشسته بود و دستاشو به سرش گرفته بود.
با صدای در اشفته سر بلند کرد و از چشای خیس ش معلوم بود گریه کرده .
لب زد:
- حالش چطوره؟
نشستم کنارش و گفتم:
- نمی دونم خون ازش رفته خون من بهش خورد بهش وصل کردن الانم تو اتاق عمله چون باردار و ضعیف یکم طول می کشه!
با غصه گفت:
- احسان فرار کرده باید کاملیا رو بازم تحمل کنم تا بتونم احسان و پیدا کنم و نزارم کاملیا بلایی سر سارینا بیاره .
سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش من مراقب زن ت هستم فقط زود تر از زبون کاملیا حرف بکش!
سری تکون داد و گفت:
- برو پیش سارینا هر چی شد بهم پیام بده.
باشه ای گفتم و دستی به شونه اش زدم.
با استرس جلوی در قدم می زدم که بعد از یک ساعت که یه عمر گذشت دکتر ش بیرون اومد و گفت:
- نگران نباشید حالشون خوبه گلوله رو در اوردیم هم مادر خوبه هم بچه.
نفس مو با شدت رها کردم و کلی از دکتر تشکر کردم.
سریع به سامیار اس ام اس دادم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت115
#سارینا
چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود.
از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره.
مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم.
سریع ازم جدا شد و گفت:
- چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟
کامیار لب زد:
- نه فقط...
همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم:
- من باردارم مامان.
چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده.
ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت:
- وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید.
با حرف بعدی م باز همه شکه شدن:
- سامیار شوهر من نیست!
اقا بزرگ لب زد:
- یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟
اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود:
- سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه!
همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن.
اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش.
امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم:
- صبر کن امیر.
سر جاش وایساد و گفت:
- تیکه پاره اش می کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن.
دستامو باز کردم و گفتم:
- نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی.
اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد.
امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت:
- یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق.
سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت.
سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت.
همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه.
امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم:
- دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا!
امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت:
- گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم.
سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه!
اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد.
هیچکس دل خوشی ازشون نداشت.
منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام.
اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره.
می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود.
مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه!
حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار.
می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم!
همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود.
امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر!
روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم.
توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم.
همه خوشحال بودن جز خودم.
بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد.
همه چی رنگ و بوی غم می داد.
اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود.
اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ!
پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت116
#سارینا
اقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود و با غم خاصی نگاهم می کرد.
وقتی نگاه مو دید لبخندی به روم زد که بدتر از لبخند خودم فیک بود.
روی صندلی نشستم و امیر کنارم اومد و گفت:
- خوبی؟
سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم.
دوست داشتم جشن زود تر تمام بشه وبرم خونه خودم و تنها باشم.
عادت کرده بودم به تنهایی.
که صدای مامان اومد:
- این عینک ها مال کیه؟عینکی نداشتیم که.
سمت کاملیا رفت و گفت:
- مال شماست؟
لب زدم:
- نه مامان مال منه امروز خریدم.
مامان متعجب بهش نگاه کرد و گفت:
- اینا که شماره داره تو که چشمات ضعیف نیست!
لب زدم:
- چرا درد می کرد رفتم دکتر اینا رو داد قربون دستت بده بزنم چشام درد می کنه.
کامیار گفت:
- تو که زیاد تو گوشی و این چیزا نیستی چطور چشمات ضعیف شده؟
همه انگار منتظر جواب بودن که ساکت شدن.
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
می گفتم چی!
می گفتم انقدر شبا از دوری سامیار گریه می کنم که چشمام ضعیف شده؟
باز غرور مو جلوی عشقم که از عشق هیچی سرش نمی شد خورد می کردم؟
کامیار لب زد:
- به خاطر گریه هاته نه؟
نفس عمیقی کشیدم تا باز بغض نکنم و گفتم:
- بهتره جشن و زودتر شروع کنیم باید زود برم صبح اداره کار دارم.
امیر نگاه خشمگینی به سامیار انداخت.
باز رنگ نگاه همه رنگ غم شد.
سوزن و برداشتم و به بادکنک زدم که ترکید و برگه از توش افتاد.
امیر مشتاق نگاهم کرد که گفتم:
-
خدا چهقشنگ میگه:
「 من حَیثُ لا یَحْتَسِبُ 」
یه جوری کمکت میکنم، که فکرشم نکنی 🤍:)
میگه:حتیاگرمیدونیکربلات
جورنمیشهبازم"تمامِتلاشتوبکن🤍
یدفعهدیدیوسطاینهمهتلاش
دلاربابروبردی:)))❤️🩹✨
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ وَ الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ. دانش،
چه بسیار عبادت کنندهای که دین ندارد!
- مولاعلی'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
وسط حجره گاه گاه افتاد
نفسش در شماره، آه افتاد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ناگه از درد تشنگی برخاست
سمت در، نا امید راه افتاد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
رو زد و آب، نه نمی دادند!
به کنیزان چو کار شاه افتاد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
نه کمی رقص و هلهله کم شد
نه به جان دادنش نگاه افتاد