eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
*ـ «🌱✨» ↯🕊✨️↯ و از تو میپرسند: زیبایـے را ڪجا میشود یافت ؟! بھ آنھا بگو در چھره‌ی آنان ڪھ از خُدا حیا میکنند💛(:! ❤️
از این پس زمین قشنگـــا💔🥲
ﻋزﯾزم ﺣسين ❤️‍🩹
دﺧترا فڕشته‍ ان اﻤا بدون بآل🦋🧚🏻‍♂️
گنبدت‌دل‌مےبرد؛وقت‌ملاقاتےبده💔🌿:)
براۍنفس‌خودٺون‌نقشہ‌بکشید وگرنہ‌نفس‌براۍشمـٰانقشہ‌مۍکشہ! -حـاج‌حسیـن‌یکتـا💔🌿'!
ما فرزندان مدرسه ای هستیم! ک در آنجا یاد گرفتیم، آزاد زندگی کنیم . . ما امنیت را از دشمن التماس و گدایی نمی‌کنیم🖤🌿
ما لا یُحکی، یُبکی، آن‌چه گفته نمی‌‌ شود اشک می‌شود💕
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? زود متوجه اوضاع شد لبخند زد و گفت: - خدا ببخشه خانوم! یهو یاد چیزی افتادم و گفتم: - راستی مهدی قضیه صیغه های امام علی چیه؟ چرا همه می گن کلی زن داشتن؟ مهدی چادرمو از توی اتاق برداشت و داشت توی جاهای دوخته شده لبه هاش دمبال جای خوب برای کارگذاشتن ردیاب و شنود میگشت. دوباره نشست سرش جاش و گفت: - ببین خانوم امام علی وقتی جنگ می رفت خوب کاری به خانواده ها نداشتن! یعنی کسی حق نداشت به اونا اسیبی بزنه! مثل الان نیست که این تکفیری و داعشی های بی همه چیز این اسراعیل ای ها و امریکا و انگلیس و این کشور های بی منطق غرب به صغیر و کبیر رحم نمی کنن! شرف و غیرت توی وجود بی وجود اینا اصلا وجود نداره! نیست! ولی امام علی و امام های ما وقتی مجبوری درگیر جنگ می شدن اصلا به خانواده و حتا اسرا صدمه نمی زدن! بلکه امام علی به اون خانواده و خانوم ها کمک هم می کرد درست ش اینکه یه صیغه می خوندن اما فقط برای این بود که امام علی برای اون ها خورد و خوراک و این چیزا رو تامین کنه همین! اصلا اینطور نبوده که زن ش باشن و حتا زیر یه سقف برن! حالا اونایی که نمی دونن این چیزا رو افتاده سر زبون شون که اسلام کثیفه و صیغه داره و فلان این حرف های افرآد کوتاه فکره! ولی تو که الان پرسیدی تا حقیقت رو بدونی معلومه خیلی فکرت گسترش پیدا کرده و این خیلی خوبه خانومم. همیشه یه طوری ازم تعریف یا انتقاد می کرد که منو به راهی که توش دارم قدم می زارم و جلو می رم تشویق کنه! واقعا مهدی برای من یک همسر نمونه بود! بعد توی اتاق روی صندلی جلوی اتاق نشسته بودم. امروز روز وصال بود. روز ازدواج دو تا کبوتر عاشق که هر وقت می خواستن ازدواج کنن یه مشکلی پیش می یومد! بعله امروز روز عروسی من و مهدی هست! عروسی که من هیچ جهازی نخریدم و مهدی حتا یک بار به روم نیاورد! (اقایون لطفا اگر همسرتون توان جور کردن جهاز نداره بهشون نیش و کنایه نزنید بلکه هواشونو داشته باشید دلبستگی به مال دنیا فریب شیطانه فریب نخوردید!) عروسی که من باشم ارایشگاه نرفتم و قول دادم هیچ ارایشی نکنم تا کاملا زهرایی به وصال علی م برم! با لبخند به مهدی خیره بودم که پشت سرم وایساده بود و داشت تاج مو روی روسری م گیر می کرد. چنان درگیرش شده بود که انگار می خواد هسته اتم بشکافه کاری نداشت که . اخر سر گذاشتش سر میز و گفت: - ترانه می خوام یه چیزی بهت بگم شرمنده واقعا شرمنده می شه این تاج و نپوشی؟ به جاش هر روز تو خونه برای من بپرش که هر روز بهم یاداوردی بشه تو تاج سر منی! شاه بانوی این خونه ای! ابرو بالا انداختم و گفتم: - چرا شازده داماد؟ مهدی سرشو انداخت پایین و گفت: - قشنگه زرق و برق زیادی هم داره مطمعنن جلب توجه می کنه من نمی خوام کسی نگات کنه! راست می گفت اصلا به این نکته توجه نکرده بودم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? تاج و توی صندوق ش گذاشتم و گفتم: - درسته اقا من به این توجه نکرده بودم ممنون که گفتی و نزاشتی گناه بکنم. لبخند قشنگی روی لب های مهدی نقش بست و گفت: - می دونم که با تو به سعادت می رسم ترانه ممنونم از وجودت! منم متقابل لبخند زیبا تری به چشماش هدیه کردم. مهدی تور رو بست و بلند شدم. انگار که یه چادر سفید دمباله دار تنم کرده باشم! مهدی پشت سرم وایساد و گفت: - مثل فرشته ها شدی خانوم ! فقط دوتا بال کم داری! از این تعریف ش قند تو دلم اب شد. مگه بجز یه همدم از جنس مهربانی چیز دیگه ای هم از این دنیا می خواستم؟ با کمک مهدی از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدیم. قرار شده بود بریم رستوران و بعد شمال. حتا نتونستیم ماشین رو گل بزنیم چون نباید جلب توجه می کردیم و ماشین مون رو هم عوض کرده بودیم! مهدی راه افتاد و این دفعه به مناسبت عروسی مون مولودی از حضرت زینب گذاشت. منم باهاش دست می زدم و مهدی یه جاهایی همخونی می کرد و منو تشویق می کرد بیشتر دست بزنم و بخندم. بلاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم . وارد سالن شدیم و مهمان هامون بلند شدن و صدای دست و صلوات بالا رفت. تک تک با همه روبوسی کردم و خوشامد گفتم . اخرم روی صندلی نشستیم و یه نی نی دادن بغلم. می گفتن این کار برای اینکه خدا بهمون بچه بده اونم بچه های سالم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? ناهار رو با خنده و شوخی بقیه و سر به سر گذاشتن های مهدی توسط بچه ها گذشت. واقعا شب به یادماندنی بود. بعد از شام شروع کردن مولودی های شاد خوندن و همه باهم دست می زدیم. اخرشم ختم شد به اشعار زیبای صلوات و از چهره ی همه می شد فهمید محو اشعار شدن. واقعا این فضای صمیمی و پاک و بی گناه رو دوست داشتم! کسی به کسی چشم نداشت! همه محجبه! مولودی های بدون گناه! متن های تاثیر گذار و پند اموز! دعای های عاقبت بخیری از ته دل! واقعا لذت بخش بود. بعد از تموم شدن جشن همه سوار ماشین ها شدیم و سمت شمال راه افتادیم. انقدر مهدی مولودی خونده بود و من دست زده بودم دستام قرمز شده بود. مهدی همش داشت اطراف و نگاه می کرد اما خوب جز سیاهی چیزی نصیبمون نمی شد. هر چی می رفتیم این راه تمام نمی شد! و اینکه بجز چند تا ماشین کسی از اینجا رد نمی شد! مگه جاده شمال همیشه شلوغ نیست؟ کم کم مسیر از اسفالتی دراومد و خاکی شد با حرف مهدی ترسیدم: - صد در صد اشتباه اومدیم. نگران بهش نگاه کردم و گفتم: - شوخی نکن خیلی سرده ترسناکه تاریکه! مهدی با خنده گفت: - اگه نمی ترسی باید بگم بنزین هم نداریم. چشام درشت شد و گفتم: - گاومون زاید ۵ قلو هم زاید.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی بلند به حرفم خندید . یعنی قراره تو این جنگل شب و سپری کنیم؟ یهو ماشین وایساد! ترسیده برگشتم سمت مهدی ولی مهدی خیلی ریلکس بود تازه خندون هم بود! متعجب بهش نگاه کردم که گفت: - خوب بنزین تمام شد. اقایون پیاده شدن تا فکری بکنن. منم پیاده شدم و کم کم همه پیاده شدیم . کنار همسر اقای مهدوی وایساده بودم . اونم نگران بود با نگرانی نگاهم کرد و گفت: - خوبی عروس خانوم؟ سردت نیست؟ لبخندی زدم که دندون هام یخ بست: - خوبم فقط یکم ترسیدم . اونم سری تکون داد و گفت: - منم همین طور هوا سرده مسیر معلوم نیست انتن هم نیست . مرد ها می گفتن باید بمونیم ممکنه از پرتگاه یا جای بدی سر در بیاریم توی این تاریکی . تا چشم کار می کرد مزارع بود. چون زمین کشاوری و جنگل بود هوا سرد تر بود و کم کم داشتیم یخ می زدیم . سمت مهدی رفتم و گفتم: - یخ زدم اقا چی شد؟ مهدی برگشت و نگاهم کرد و گفت: - چرا پیاده شدی سرده! بعد رفت سمت ماشین و از صندوق عقب کاپشن دیگه خودش رو دراورد و داد بهم . متعجب به کاپشن نگاه کردم و گفتم: - مهدی من تو این گم می شم! خنده ای کرد و گفت: - خوب از این به بعد خواستم لباس بخرم برای خودم سایز خانومم می گیرم خوبه؟ دیونه ای گفتم و روی چادرم پوشیدمش . خنده مهدی بلند شد مشتی توی بازوش زدم و گفتم: - هر هر خیلی ام جذاب شدم. رو زانو هاش خم شد و خندید: - از جذاب هم جذاب و دلربا تر شدی بانو. پشت چشمی براش نازک کردم و برگشتیم پیش بقیه. بقیه هم خنده اشون گرفته بود. استین هاش خوب بلند بود و دستام معلوم نبود تو تنم زار می زد ها! تا روی زانوم بود و چون چادر تنم بود انگار کاپشن پوشیدم رو دامن! که مهدی گفت: - تو ماشین که یخ می زنیم اینجا هم نمی شد چادر زد موند واقعا سرده! اینجا مزارع پس حتما کلبه دارن که بریم و اتیش روشن کنیم فقط باید بگردیم. هر کدوم یه وری راه افتاد مهدی ام منو گذاشت پیش طاهر و زینب با هادی خودش رفت. طاهر نگاهی بهمون انداخت و نگران به زینب نگاه کرد . واقعا برای اون سخت تر بود شرایط چون باردار بود. زینب به ماشین تکیه داد و گفت: - گرسنمه . و دستشو روی شکمش گذاشت. لب زدم: - الان برات یه چیزی میارم بخوری.