eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 کمک کرد بشینم و وقتی چک کرد دید سالمم محکم بغلم کرد. بعد چند ثانیه ازم جدا شد و گفت: - فکر کردم باز دارم از دست می دمت!دیگه ازم جدا نشو. سری تکون دادم و دستمو گرفت بلند شدم . سوار ماشین پلیس شدیم و برگشتیم خونه بی بی. صدای گریه های امیر ارسلان توی کل محل پیچیده بود! سریع درو حل دادم و رفتم تو. با صدای در نگآهش این سمت چرخید و با دیدن من گریه اش وایساد و یهو خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و دلم براش غش و ضعف رفت. خودمو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم زدم زیر گریه. دو دستی محکم چسبیده بود بهم و هنوز هق هق می کرد گاهی. انقدر توی شک این چند دقیقه بودم رمقی برام نمونده بود. همون توی حیاط نشستم که کروعی رو اوردن و کنار حیاط دستبند به دست نگه داشتن تا نیرو های پشتیبانی برسه! امیر ارسلان و نشوندم روی زمین و سمت کروعی رفتم تا به خودش بیاد یه مشت محکم توی صورت ش کوبیدم و یه لگد نثارش کردم که محمد عقب نگهم داشت و جیغ کشیدم: - بزار بزنمششش گریه های امیر ارسلان ام تقصیر اونه باید بکشمش عوضی رو!چه حالی داری الان؟چه حالی داری من باعث شدم گیر بیفتی؟چه حالی داری یه دختر حساب تو رسیده؟هااااااا! صورت ش از درد جمع شده بود و چیزی نمی گفت. محمد گفت: - امیر ارسلان ترسیده برو بغلش کن گناه داره. سمت امیر ارسلان رفتم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد قربون صدقه ام و کلی معذرت خواهی کرد برای تمام این مدت. چقدر خوب بود که برادرم حالا کنارم بود سالم و پاک! وقتی رسیدیم دیدم همون ویلا بود! همون ویلای شایان که یه بار می خواستن بلا سرش بیارن و من نجات ش دادم. ماشین خیلی این اطراف پارک بود و دقیقا نمی دونستم چرا! رو به فرهاد گفتم: - من می رم داخل تو جایی نرو پیش محمد بمون اگر اتفاقی هم افتاد تنها کاری که می کنی اینکه محمد و می بری یه جای امن خب؟ فرهاد نگران سری تکون داد و گفت: - می خوای نری؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. زنگ در ویلا رو زدم و نگاهی به فرهاد انداختم صدای شایان اومد: - خوش اومدی خانومم. هه!خانوم ش!مگه کسی خانوم شو طلاق می ده!انگار یادش رفته با خانوم ش چیکار کرده و چطور پرت ش کرده بیرون. وارد ویلا شدم و تا حدودی خیالم راحت شد که شیدایی در کار نیست. در ویلا رو باز کردم کلی دانشجوی پسر اینجا بود. درو که باز کردم نگاه های همه برگشت سمت من! چه خبره اینجا! اونا هم با تعجب به من نگاه می کردن. داخل رفتم و درو بستم شایان اومد استقبالم. سرد نگاهش کردم و گفتم: - کار مهم ت چی بود؟ نگاهی به دانشجو ها که ساکت وایساده بودن و نگاه می کردن انداخت و گفت: - بریم بالا توی اتاق بهت می دم باید صحبت کنیم. لب زدم: - همین جا حرف تو بزن زیاد وقت ندارم. لبخند تلخی زد و گفت: - حتی من؟ منم رنگ غم روی لبم نشست و گفتم: - دقیقا برای تویی که گند زدی به زندگیمون دقیقا برای تویی که به من و بچه توی راه ت فکری نکردی دقیقا برای توی که هر کی می فهمه من طلاق گرفتم و باردارم با نگاه بد بهم نگاه می کنه اره دقیقا برای تو فقط وقت ندارم. شایان چشاشو روی هم فشار داد و گفت: - اینجور که فکر می کنی نیست. پوزخندی زدم و گفتم: - منو جلوی همه سکه یه پول کردی جلوی همه از خونه انداختیم بیرون حتی نیومدی ببینی حالم بده یا خوب...
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 توی باغ تاریک فرو رفتم و پشت یکی از درخت ها نشستم بی طاقت بغض مو شکستم و زدم زیر گریه. از چیزی که مدام ازش می ترسیدم و توی فکرم بود به سرم اومده بود. کامیار روبروم به درخت تکیه داد و ساکت موند. هق هق می کردم و کل بدن ام از شدت ناراحتی و عصبانیت که سامیار عشق من و به اون دختره فروخته می لرزید! خدایا واقعا این حق منه؟ حق منه اول باهام بازی کنه بفرستم تو کما بره بعد دوسال بیاد دوباره عاشقم کنه و اینجور بهم خیانت کنه؟ خدایا بچه اش توی شکم من داره رشد می کنه! اخ بچه! اومدم به بابای بچه بگم داره بابا می شه اما چی دیدم!بابای بچه من عاشق یکی دیگه شده بود!عاشق مادر بچه اش نبود عاشق اون دختره بود. زار می زدم به خاطر این عشق تلخی که به جون ام افتاده بود . سامیار خدا لعنتت کنه! واقعا ارزش شو داشت؟ من و به اون دختره فروختی؟ قول می دم پشیمون می شی اما دیگه تو قلب سارینا مردی! دیگه برای من تمام شدی! ظربه ی اخر رو زدی و خوب منو کشتی! اشکام روی صورت ام خشکیده بود و نمی دونم چه مدت بود که اینجا بودم. بی روح به زمین زل زده بودم . هیچ حسی به دنیا نداشتم. مگه بدتر از این هم دیگه می تونست سرم بیاد؟ ای کاش توی این عملیات بمیرم برم پیش خدا بدجور دلم براش تنگ شده. می خوام از دست عشق ظالم خیانتکارم به سمت ش پناه ببرم. بگم چطور هر بار دل منو یه جور می سوزه. از روی زمین سرد بلند شدم که کامیار هم بلند شد و گفتم: - اتاق ی که قراره توش باشیم کجاست؟ کامیار با مکث گفت: - اتاق های اینجا دو واحدی هست یعنی هر اتاق مثل یه خونه است و دو تا اتاق داره و دو گروه دو گروه باید زندگی کنن منم اولش اتاق پیش سامیار رو گرفتم که راحت تر باشیم و حالا. لب زدم: - می ری یه واحد دیگه بگیری؟ سری تکون داد و داخل رفتیم. حتا به اطرافم نگاهی نکردم که باز دلیل های عذاب کشیدن مو ببینم. کامیار سمتم اومد و گفت: - نیست همه ساکن شدن. پس قراره هر روز اونا رو ببینم و زجر بکشم! باشه ارومی زمزمه کردم و چمدون ها رو کامیار برداشت سوار اسانسور شدیم. یاد اون روز توی اسانسور افتادم! ای کاش همون روزه مرده بودم و این روزا ها رو نمی دیدم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ #ناحله #قسمت107 فاطمه: تو یه اردوگاهی نگه داشتن! دیگه حالم از ماشین بهم میخورد. تقر
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه! نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم. دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم. ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد! با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش. من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم! چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت! هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت. به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن  بود تعجبم و بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟ شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش! چطور یادم نبود تولد محمده؟ محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود. نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن. شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن. محمد بلند شد و همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن. داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید. ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم (شهید شی الهی) عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود. دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمع و فوت کرد یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی  مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن  پسر محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی! تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه . بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟ نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم. نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت (دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... ) تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون! اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم واقعا سبک شده بودم. دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم (بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟ استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....) دوباره گریم گرفت. با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم ریحانه بود :فاطمه تویی؟ سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره _چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم. از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم . همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن. محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم. یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم. سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم‌. __ محمد داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم. خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم. نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش . لبخند زدم،حس خوبی داشتم . از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم. اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود. به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت +اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! _نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو _ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟ ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'