#تلنگرانه
رفیق میدونستی که امامزمان به محتوای گوشی همهی ما دسترسی دارن
و از جزئیات اون آگاه هستن؟؟!
پس اگه مطلب ناپسندی داری که آقا رو ناراحت میکنه، فردا دیره همین الان پاکش کن...!
رمضان که میآید هرکس با حاجتی
سر سفره مهمانی خدا مینشیند؛
خوش به حال آنها که تنها حاجتشان
شماييد امام زمانم..♥️
سلام امام زمانم🖐🏻❤️
#اللهمعجللولیکالفرج♥️
#امام_زمان
#ماه_رمضان
یـھقسمتتودعاۍڪمیلهستكمیگھ:
‹ خدایـامراباآنچهازاسرارِنھهانم ؛
میدانۍرسوا مساز✨ ›
-بنظرمقشنگتریندعایۍكمیتونیم
ازخـدابخوایمهمـینھه . . ˘˘!☁️
~زِندگیمثلِپیانومیمونِه
هَمروزایِسِفیددارِه
هَمروزایِسیاه
فَقطوَقتیباهَمباشَنمیشِه
موسیقیدِلنشینشِنید🌚🌱🎶~
#شایدتلنگر❗️
خدادنبالبهونہاستتاببخشتت(:
اینفرصتوازدستندیم!
بلندشیمبریمبگیمببخشماروشایدامروز
روزآخرۍباشہکہهستیم...
_حاجآقاپناهیان
اینجھـٰانرا
بۍبھـٰار؎تـٰابهڪۍ؛شیعیـٰانرابۍقـَرار؎تـٰابهڪی
ڪۍمیـٰایۍبـٰاڪدآمیـنقـٰافلـِه؛مـَھدیـٰا
چـَشمانتظـٰار؎تـٰابهڪی؟
یـٰامـھدے'؏ـج'🌱
«✋🏼🍂»
اگہجـٰایۍگیرکردۍیہتسبیحبـردار
وذکرِ:
"اِلھۍبھرقیـھ"
بگوبۍبۍحَلشمیکنہ.
#شھیدحسیـنمعـزغلامـۍ🌿-!
#شهیدانه
#رفاقت_تا_شهادت
#شهدا #امام_زمان
یَقیناً کُلُّہُ خَیْر🌱:
من سلام خویش را بر بال فطرس بسته ام
تا به سویت آورد پیغام هر روز مرا
منکه بی بال و پرم فطرس بدادم میرسد
چون خود او هم کشیده درد جانسوز مرا
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله 💚🌤
چادرم ..
چہخوباستڪہ
نہرنگتازمُدمےافتدونہمُدلت
چادرمازثباتتوست
ڪہمنشخصیتپیدامیڪنم...💜
#چادرانه🌸⛓
یهچیزیبگم؟!'
میگمکہ
بیاینفقطبچھمذهبیہفضایمجازینباشیم✌️🏻
درعالمواقعیهم
جوریرفتـٰارکنیمکهبگن
اوهبچھمذهبی🌿
اونجاستکہبخودتمیبـٰالیو
دلامامزمانتشادھ♥️(:
اَللّهُــمَّعَجـِّــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
بهاینفکرمیکردمچرا
نمیاداونیکهبایدبیاد؟
بهایننتیجهرسیدمشایدنیستیم
اونیکهبایدباشیم :) ! 💔
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#تݪنگࢪانھ
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست
#حجاب💖
#امام_زمان
آںٖچہامࢪوزگذشٺ بانو↻
ݪفندھࢪفیقبمونۍقشنگټࢪھ
شࢪمندھخستتون ڪࢪدیمツ
فࢪداباڪݪۍفعاݪیټبࢪمیگࢪدیم
ۅضۆیادټۅںنࢪھ🖇
اݪتماسدعاۍشہادٺ🖐🏼
شݕݓۅن مہدۅ؎🖤
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت17
#ترانه
مهدی منو رسوند پیش ماشینم و سوار شدم و حرکت کردم سمت خونه.
یاد لبخند مهدی روی مزار شهدا افتادم.
چه لبخند قشنگی داشت.
ماشین و پارک کردم و دوست داشتم بابا خواب باشه حوصله نداشتم باز سوال جواب بشم!
ولی متاسفانه تا پامو گذاشتم توی سالن جلوم سبز شد.
سلام کردم که بی مقدمه گفت:
- اون پسره چی داره چسبیدی بهش؟ می خوای ابروی منو ببری،؟ این چه سر و وعضیه؟ مگه رفتی مجلس ختم اینطور سیاه و ساده پوشیدی.
کلافه گفتم:
- بابا این زندگی منه با هر کس دوست داشته باشم می گردم.
بی توجه به صدا کردن هاش دویدم بالا و در اتاقم و قفل کردم.
خودمو روی تخت انداختم و شروع کردم به مرور و بآلا و پایین کردن حرف های مهدی.
اسم ش به نظرم خیلی قشنگ بود یه ارامش خاصی داشت!
صبح زودتر از همه و برای اینکه از دست سین جین های بابا خلاص بشم اماده شدم و زدم بیرون.
پشت چراغ قرمز بودم که یکی زد به شیشه .
شیشه رو اوردم پایین یه دختر کوچولویی با موهای شلخته که از سرما در حال یخ زدن بود.
اشک تو چشم هام با دیدن ش جمع شد.
شاید اگر با مهدی و حرف ها و اون کتاب ها اشنا نمی شدم الان ابن دختر و سر و شکلش هیچ اهمیتی برام نداشت!
با صدا کردن هاش به خودم اومدم:
- خاله خاله جون گل نمی خوای؟
لب زدم:
- بدو بیا سوار شو یخ زدی بیا بریم برات لباس بخرم.
چنان ذوق زده شد که گفتم الان هست سکته کنه.
زود اومد سوار شد .
شیشه ها رو دادم بالا و گفتم:
- قشنگم مامان و بابات کجا هستن؟ تو این سرما اومدی بیرون؟
ناراحت شد و زد زیر گریه.
منم با گریه مظلومانه اش بغض کردم و گفت:
- من مامان و بابا ندارم رفتن پیش خدا اصغر اقا بزرگم کرده من براش کار می کنم اگه پول نبرم و گل ها رو نفروشم منو با کمربند می زنه خاله می شه گل هامو بخری؟ من نمی خوام کتک بخورم درد داره اگه برام لباس بخرید دختر اصغر اقا همه رو می بره برا خودش.
با حرفاش حالم بدتر شد.
باید یه کاری می کردم دنبال راه حل بودم.
اما به جایی نرسیدم چون تاحالا به کسی کمک نکرده بودم که بدونم حالا با این کوچولو چیکار کنم!
مهدی اره مهدی بهترین راهکار ها رو همیشه داشت.
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- نگران نباش خاله نمی زارم بری پیش اصغر اقا می برمت به جای خوب باشه؟
متعجب سری تکون داد.
سمت دانشگاه رفتم .
ماشین مو پارک کردم و پیاده شدیم.
دستشو زود گرفتم تا بریم داخل و سرد ش نباشه .
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشوندمش.
اکثرا انگار موجود چندش و کثیفی دیده باشن صورت شونو جمع کردن.
یکی از پسرا گفت:
- این دخترا مریضی دارن واسه چی اوردیش؟ نکنه بهش دست زدی؟بابا مریض می شی خانوم خوشکله!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- بهتره دهنتو ببندی باشه؟
همیشه لحن م تند و رک و راست بود.
اخمی کرد و روی برگردوند.
از نگاه هاشون کلافه شده بودم و گفتم:
- چتونه؟ یه جای دیگه رو نگاه کنید .
همه از داد م جا خوردن و زود مسیر نگاه شونو تغیر دادن که سر و کله شاهرخ پیدا شد.
همین یکی و یکم داشتم!
سمتم اومد و ازم گذر کرد یقعه لباس دختره رو گرفت و مثل یه موجود کثیف هلش داد سمت در که افتاد زمین و دقیقا همون لحضه مهدی رسید.
خم شد و دختر بچه رو بلند کرد که دختره از ترس زد زیر گریه.
متعجب بهش نگاه کرد و بغلش کرد و گفت:
- چی شد عمو جان قربونت برم چقد تو نازی.
وقتب دیدم سالمه برگشتم و از شدت ناراحتی اشک م روی گونه ام سر خورد.
با قدم های بلند سمت شاهرخ رفتم بی درنگ کشیده محکمی توی صورت ش کوبیدم که هین دخترا بالا رفت.
با داد و هق هق سرش داد کشیدم:
- عوضی اشغال غلط کردی بهش دست زدی فکر کردی اون مثل تو کثیفه که اینطور باهاش برخورد می کنی خیلی بی خود کردی هل ش دادی.
با خشم هلش می دادم و داد می زدم.
نیک سرشت استین مو گرفت و کشیدم عقب و گفت:
- اروم باش ترانه.
از گریه های من هول شده بود و برای همین جمع نبسته بود!
سمت دختره رفتم و بغلش کردم .
توی بغلم اروم شد و خودمم کم کم اروم شدم .
مهدی نگاه خشمناکی به شاهرخ انداخت و اومد سمتمون .
شاهرخ که حسابی ضایعه شده بود گفت:
- تو بیخود کردی دختر عموی منو به اسم صدا کردی.
مهدی برگشت و تهدید وار گفت:
- به شما هیچ ربطی نداره! اول برید طرز رفتار با یه بچه رو یاد بگیرید هر وقت یاد گرفتید مرد باشید بیاین صحبت می کنیم!
بدترین حرف و موادبانه بهش زده بود .
حق ش بود.
سمت ما اومد گفت: