فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم بودن خودشو باور داره 😌❤️
((+_+))@Sadatmolaali❤
دخترکهبـٰاشی🧕🏻
اگرعَقیدهات🕶
شھادتباشد🩸
مادرکِهشُدۍ👩👦
چمرانمیپَرورانی:))'!
˼
((+_+))@Sadatmolaali❤
اینم از اونایی که بهش میگن ستاد تشویق به ازدواج 😁🫣
「((+_+))@Sadatmolaali❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبری آسمونو ببین🤍🤤
((+_+))@Sadatmolaali❤
شِعرڪُجا؟غَزَلڪُجا؟آیہےِلَمیَزَلڪُجا؟
مَدحِتوڪِیبُوَدرَواجُزلَبِذوالجَــــلالِتو؟
#رفیقانه💞🌱
╭─🌿♥️─↷
│ᵂᴱ ˢᴴᴵᴺᴱ ᵀᴼᴳᴱᵀᴴᴱᵀ❝
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛((+_+))@Sadatmolaali❤
رَّبَّنَااكْشِفْعَنَّاالْعَذَابَإِنَّامُؤْمِنُونَ
پروردگارا
اینعذابراازسرمابرطرفڪنڪہما
ایمانمۍآوریم...💛✨
الدخان¹²
🕊⃟♥️¦⇢ #آیھگرافۍ
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
‹
مهمنیستکهچقدرآروم
پیشرفتمیکنے
توهنوزازخیلےهاکہ
تلاشنمیکننجلوترے😌💛
🐇⃟🍓¦⇢#انگـیزشـۍ
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم_ایتا 🌱
ایتاتو رنگی رنگی کن💜💚
• تم شیک و جذاب واسه خاص پسندا😎
((+_+))@Sadatmolaali❤
نہدِلآزُرده،نہدِلتَـنگ،نہدِلسـوختہاَم
یَعنـۍاَز؏ـُمرِگِـرآنهیـچنَیَـندوختہاَمシ..!
💚⃟👒¦⇢#دخـتࢪونــہ
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
آرامـِشاَسـتعـٰاقبـَتِاضِطـِرابهـٰآ!..
💛⃟🦋⸾⸾⇢ #پســࢪونــہ
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
⇉ ☁️| ༉
الله أنت أملي الوحيد وهذا كل شيء ...
- خدایا تو تنها امید منی و بس
((+_+))@Sadatmolaali❤
•
لَنا فِی الله ظَنٌ لا یخیب !
ما گمانی درباره خدا داریم
که ناامیدکننده نیست !
🌻((+_+))@Sadatmolaali❤
هدایت شده از متروکه .
میشه چندتا امام حسینی بفرستید اینور؟!🥺🇮🇷
تگ میزارم.
@Aztabarzahra
جهت ارسال تگ.
@emam_zamanam_313
#فورمرامی
هدایت شده از 🕊️چآدُرْ مِشْکْی🕊️
نیازمند ادمین هستیم
@yarqye313
#فور_مرامی
وقسم به زمانے کہ
غیرت در زن بجوشد...✌🏻"
خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی؛
((+_+))@Sadatmolaali❤
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت1
#یاس
تازه از مدرسه برگشته بودم و با همون کیف و چادر قابلمه به دست توی اشپزخونه نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم که با صدای سلام پسری لقمه پرید گلوم و به سرفه افتادم و سریع طرف پرید و لیوان اب داد دستم زود خوردم.
داشتم خفه می شدم!
سر بلند کردم که دیدم پاشاست! پسر عموم.
اب دهنمو قورت دادم اینجا چیکار می کرد؟ همه که رفتن شمال مامان و بابا هم که رفتن این چی می خواست اینجا؟ چطور از در اومد داخل؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
-سلام چطور اومدید داخل؟
با پرویی نشست رو صندلی و لم داد زل زد بهم و گفت:
- از رو در پریدم داخل.
چشام گرد شد که گفت:
- در می زدم که باز درو باز می کردی می رفتی تو اتاق درو قفل می کردی!
اره خوب همیشه همین بود نمی خواستم با پسرای فامیل مثل بقیه دخترا ارتباط داشته باشم و گناه کنم یا باهاشون راحت بشم برای همین همیشه تو اتاقم بودم و درو قفل می کردم به بهونه درس خوندن بیرون نمی یومدم!
دو سه بار هم مامان با ترفند کشیدتم بیرون که اقا بزرگ بحث ازدواج با پاشا رو اورد و دختر عموشی و فلان من هر بار با قهر برگشتم تو اتاقم و جواب شونو ندادم مگه زوره نمی خواستم!
ولی اقا بزرگ این حرف ها حالیش نمی شد!
با صدای پاشا اخم کردم:
- موزایک ترک برداشت من به این قشنگی جلوت وایسادم به من نگاه کن.
اخمم بیشتر شد و گفتم:
- چی می خواید اینجا؟ من فردا امتحان دا..
که گفت:
- اره اره خواهر خودمم تو همون کلاسه که تو هستی چطور اون نداره تو داری؟ هر دفعه امتحان دارم منم این مقطع و گذروندم خر نیستم هر بار می گفتی امتحان دارم بساط و جمع کن بریم شمال نرفتم با هم بریم ناسلامتی قراره زنم بشی!
هوفی کشیدم و گفتم:
- من با شما هیجا نمیام برید بیرون .
اونم بدتر از من یه دنده بود و این چیزا رو ننه جون هر بار می یومد تعریف می کرد یعنی من عاشقش بشم!
پاشا هم گفت:
- ببین این دفعه شده دست و پاتو ببندم می برمت خوب؟ خودت برو اماده شو افرین برو.
سمت در اشپزخونه رفتم و دویدم سمت اتاق که دیدم فهمید نقشه ام چیه و داره پشت سرم می دوعه .
سریع اومدم درو ببندم قفل کنم که پاشو گذاشت لای در و محکم هل داد که خوردم زمین و اخی گفتم .
درو وا کرد و اومد داخل و گفت:
- انقدر هم هالو نیستم ساک ت کجاست؟
رفت سمت کمد م و چمدون مو بالای کمد اورد پایین و گفت:
- میای لباس بزاری یا خودم بزارم؟
با حرص گفتم:
- خودم می زارم
بلند شدم و منتظر شدم بره بیرون ولی نمی رفت.
با حرص گفتم:
- برید بیرون .
سمت در رفت و قبل ش کلید رو هم برداشت و پنجره هم نگاه کرد یه وقت راه فراری نداشته باشم.
تا زد بیرون سریع از زیر تخت اون کلید و دراوردم و درو قفل کردم و کلید رو هم گذاشتم تو در که نتونه با کلید باز کنه.
قفل در رو بالا و پایین کرد و گفت:
- عه پس بازی ت گرفته بازی دوست داری عمو جون؟ باشه حتما .
و صدای قدم هاش اومد که رفت.
اخیشی گفتم و چادر مو دراوردم و اویزون کردم.
که یهو یه چیزی محکم خورد تو در.
قلبم اومد تو دهنم و جیغی کشیدم از ترس.
یه بار دیگه زد که از ترس شونه هام بالا پرید و قفل در ترق افتاد زمین و اومد تو.
سریع چادرمو برداشتم و پوشیدم.