«🤍🐼»
-
-
تورـاگُممۍکنَمهَرروزوپیدـامۍکنمهرشَب…!
بِدینسآنخوـابهاراباتوزیبـٰامۍکنَمهَرشَب...!)
-
🤍⃟🐼⸾⸾↬ #پروفتـون
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
«🤍☕️»
-
-
گاهۍگمـٰاننِمیڪنۍوَلیخوبمیشود...؛)
-
🤍⃟☕️⸾⸾↬ #دلۍ
𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹
@Soeud_313
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت12
#یاس
هوا هنوز کامل روشن نشده بود و واقعا ترسناک بود.
با دیدن چند تا پسر که تلو تلو خوران وارد پارک شدن ترس ام بیشتر شد.
با دیدن من بلند بلند یه چیزایی می گفتن و می خندیدن.
یهو یکی شون همون طور شل و ول دوید سمتم.
تو اون لحضه به هیچی فکر نکردم و سریع کیف مو بلند کردم دویدم تو خیابون و از دوتا خیابون با سرعت عبور کردم و در ماشین پاشا رو باز کردم پریدم بالا.
پاشا که داشت می رفت با دیدن من خشکش زد.
اب دهنمو قورت دادم و قفل در رو زدم .
دیدم همین طور داره نگاهم می کنه.
بهش توپیدم:
- ها چیه؟
از شیشه به پارک نگاه کرد که حالا چند تا پسر مست اونجا بودن.
فهمید چرا تسلیم شدم و اومدم پیشش.
راه افتاد و گفت:
- از همین الان دارم بهت می گم که اویزه گوشت کنی فقط یک بار دیگه بی اجازه ام مخصوصا شب جایی بری اون روی سگ من بالا میاد کار دست خودت می دی!
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- فکر نمی کنی امشب تقصیر خودت بوده باشه؟ برای اولین بار روی اولین قول ت نموندی! چطور می تونم روی بقیه قول هات حساب باز کنم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- توهم از همون خاندانی معلومه که مثل همونا باهام رفتار می کنی!
سعی کرد با ارامش حرف بزنه:
- چرا درک نمی کنی؟ می دونی چند ساعت پشت فرمون بودم؟ از صبح تا ۲ دم در خونه منتظر تو که حداقل باز عین بچه ها تو اتاق ت خودتو حبس نکنی! از اینجا تا شمال توی اون ترافیک توی این هوای سرد من رو قول هایی که بهت دادم هستم توهم یکم منو درک کن مثلا چادری ای! من شنیدم دخترای چادری درک شون بالاست دوباره هم که برم گردونی تهران واسه چی سرخود پاشی میای؟ خون خون منو می خورد همش فکر می کردم نکنه بلایی سرت اومده به طور چند تا ادم لاشی نکنه خورده باشی! خانواده ات چطور باهات رفتار می کردن و صبح تا شب هر جا می خواستی می رفتی به من ربطی نداره من رو زن م غیرت دارم ناموس منی! بی من جایی نمی ری خواستی بری خودم می برم و میارمت خوب؟
شاید یه کوچولو قبول داشتم راست می گه! اون به خاطر اینکه خسته شده بود.
به همین خاطر گفتم:
- باشه.
لبخندی و گفت:
- افرین خانوم من حالا هر جا می خوای بری بگو ببرمت بریم صبحونه بخوریم؟ بعدشم بریم خونه یکم من بخوابم بعدشم می رسونمت مدرسه خودمم میام دمبالت خوبه؟
اره ای زیر لب گفتم وخواست اهنگ بزاره که گفتم:
- یا مداحی یا هیچی!
باشه ای گفت و با سر اشاره کرد من بزارم.
یه مداحی از مهدی رسولی گذاشتم :
- تو اسمونی و منم خاکی ام
اگه حبیب فدایی ته من کیم!
بجز یه لاف عاشقی من کیم!
اره درگیر تشویشم!
تو خاک روضه است ریشه ام!
.....
جلوی رستوران وایساد و پیاده شدیم.
داشت منو رو می گرفت به دستش زدم که برگشت و گفتم:
- من می رم دستامو بشورم.
سر تکون داد و با نگاه ش بدرقه ام کرد.
فکر می کردم فقط ما ساعت ۵ و نیم صبح تو خیابونیم اما خیلیا اینجا بودن و رستوران شلوغی بود!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت13
#یاس
دست و صورت مو شستم و چادر مو مرتب کردم برگشتم.
نشستم که سفارش مونو اورد .
با نگاه چندشی زل زدم به کله پارچه!
پاشا برام کشید که عقب رفتم با صندلی متعجب گفت:
- نمی خوری؟
نگاهم بین پاشا و کله پارچه رد و بدل شد.
حس می کردم می خوام بالا بیارم.
بی معطلی سریع دویدم سمت روشویی و خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم.
پاشا بی اینکه به این موضوع توجه کنه که اینجا روشویی خانوم هاست و ممکنه یکی حجاب نداشته باشه اومد داخل!
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ من نمی دونستم بدت میاد .
بهش اشاره کردم بره بیرون .
باشه ای گفت و رفت بیرون دست و صورت مو شستم و بیرون رفتم .
جلوی در منتظرم بود سمتم اومد و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- من سر اون میز نمیام ها.
راه افتادیم و گفت:
- نه جمع ش کردن.
باشه ای گفتن و نشستیم اثری ازش نبود.
منو رو نشونم داد و گفت:
- ببین چی می خوری.
یه نگاهی انداختم و گفتم:
- برگر.
بلند شد رفت و بعد برگشت.
نشست و گفت:
- الان میاره .
باشه ای گفتم که گفت:
- یه هفته وقت داریم بعد مدرسه میام دمبالت بریم لباس عروس ببینیم و تالار.
ارنج مو روی میز گذاشتم و گفتم:
- نمی شه عروسی نگیریم؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- نگیریم؟ چرا؟ همه دخترا که دوست دارن عروسی بگیرن برقصن خوش باشن! بدرخشن تو چشم بقیه!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بجز من! من جلوی بقیه که نامحرم ن نمی رقصم! نمی خوام تو چشم باشم نمی خوام همه چی ساده اش قشنگه تجملات زیاد باشه انسان از خدا دور می شه! لباس عروسمم کاملا محجبه می خوام باشه! ارایش هم نمی کنم .
پاشا گیج شده بود جا به جا شد و گفت:
- چرا ارایش نمی کنی؟ من هر چقدر بخوای خرج می کنم برات!
گفتم:
- بحث پول نیست تو مگه تازه غیرتی نشدی گفتی نمی خوای نصف شب من برم بیرون اما غیرتت اجازه می ده من زیبایی هامو جلوی بقیه مرد ها به نمایش بزارم؟ مگه من عمومی ام! همه مرد ها تا یکی به زن شون تعرض کنه غیرت شون بالا می زنه اما وقتی زن شون لباس لختی بپوشه جلوی مرد نامحرم برقصه ارایش کنه و مردی اونو ببینه هیچ فرقی با تعرض نداره! واقعا به غیرتت بر نمی خوره موها و بدن من و صورت ارایش کرده ام و کسی ببینه؟ همه اتون اینطورین که کسی زل بزنه به زن تون رگ غیرت تون باد می کنه ولی اگه خانوم یه فرد درست بپوشه و رفتار کنه کسی بهش نگاهی نمی کنه!
دست گذاشته بودم روی نقطه ضعف ش یعنی غیرت ش!
اخم کرد و گفت:
- راست می گی به این توجه نکرده بودم! اره نمی خواد ارایش کنی تو مال منی! برای من ارایش می کنی یه لباس عروس محجبه می گیرم برات که یه تار مو ت هم پیدا نباشه!
خوبه پس حرفه ام گرفته بود.
خداکنه بتونم روش تاثیر بزارم.
تا اخر صبحونه فکرش درگیر حرفام بود و ساکت بود.
بعدشم رفتیم خونه و گرفت خابید ساعت ۷ و نیم هم منو و برد مدرسه.
داشتم پیاده می شدم که گفت:
- بیا این کارت و بگیر 1212 رمزشه.
کیف مو برداشتم و گفتم:
- پول دارم.
سر تکون داد و گفت:
- باید خرج زن مو بدم همیشه توی این برات پول می ریزم بگیر.
گرفتم و ممنونی گفتم.
خداحافظ ی کردم و رفتم مدرسه.
همیشه ساعت 7 مدرسه بودم و با تاکسی میومدم و امروز با پاشا و ماشین بی ام وی!
همیشه فیروزه با پاشا پز می داد بقیه .
چند نفری که دم در بودن با دست نشونم می دادن.
همین کافی بود تا سوژه مدرسه بشم.
پچ پچ هاشون اذیتم می کرد و نمی زاشت روی درس تمرکز کنم!
وای دیدی این دختره با داداش فیروزه اومد؟
نکنه رل زده باشه؟
یعنی کجا ها باهم رفتن؟
مثلا چادریه ها خاک تو سرش.
تا جایی که مدیر مدرسه هم فهمید.
سر زنگ کلاس شیمی وارد کلاس شد و با اخم و تخم گفت:
- کریمی بیا دفتر.
بلند شدم و گفتم:
- اگر شما هم می خواید بگید
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت14
#یاس
بلند شدم و گفتم:
- اگر شما هم می خواید بگید چرا با اقای پاشا کریمی اومدم باید بگم همسر منه هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار می شه پسر عموی منه می تونید از خواهرش فیروزه بپرسید یا می خواید زنگ بزنم خودش بیاد.
فیروزه برای اینکه حرص منو در بیاره گفت:
- کو حالا که هنوز زن ش نشدی!
با تعجب گفتم:
- کی دیشب جلوی من نشسته بود که داشتن صیغه محرمیت می خوندن؟
جواب مو نداد و مدیر گفت:
- فیروزه راست می گه؟
فیروزه ایشی کرد و گفت:
- بعله خانوم نمی دونم داداش من عاشق چی این شده!
که در کلاس زده شد و پاشا اومد تو.
اینجا چیکار می کرد؟
فیروزه خوشحال شد و فکر کرد براش خوراکی اورده و برا دوستاش پشت چشم نازک کرد.
اما پاشا رو به مدیر گفت:
- سلام همسر یاس کریمی هستم یادم رفته بود برای یاس چیزی بگیرم خواهرم قبلا گفته بود بوفه هم کارت خوان نداره براش خوراکی اوردم گفتن بیارم اینجا.
سمتم اومد و کل اون همه خوراکی و دستم داد .
می شد یه کلاس و خوراکی بدم.
متعجب گرفتم و گفتم:
- این همه؟
سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم چی می خوری!
و با دیدن فیروزه گفت:
- توهم اومدی؟ نمی دونستم فکر کردم موندی شمال دیرم شده باید برم سرکار می دم یکی برات چیزی بیاره به بابا هم می گم برات اژانس بفرسته!
فیروزه پشت چشمی نازک و گفت:
- من با خودت راحت ترم داداش.
پاشا گفت:
- نمی تونم این هفته که باید مدام یاس و ببرم خرید بعدشم که دیگه میام دمبال یاس ببرمش خونه برات سرویس می گیرم امروزم که می خوام یاس و ببرم لباس عروس انتخاب کنه.
فیروزه گفت:
- خوب منم میام .
پاشا گفت:
- نیازی نیست خودم و یاس خرید ها رو انجام می دیم .
و رو به من گفت:
- میام دمبالت مراقب خودت باش خدانگهدار.
خداحافظ ی گفتم و پاشا رفت.
برگشتم و رو به فیروزه که از عصبانیت سرخ شده بود گفتم:
- برای من خوراکی زیاد گرفته می خوای بهت بدم؟
با حرص نه ای گفت.
منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- هر طور راحتی.
کل مدرسه خبردار شده بود من ازدواج کردم!
می گن یه حرف تو دهن دخترا نمی مونه یعنی همین!
تا جایی که معلم ها هم بهم تبریک می گفتن و توصیه می کردن ازدواج کردم درس هامو یادم نره.
ساعت 2 مدرسه تعطیل شد .
داشتم وسایل مو جمع می کردم که فیروزه و دوستاش نگاهی بین هم رد و بدل کردن.
عجیبه همیشه زود تر از همه می رفتن.
تا راه افتادم سریع از در کلاس رفتن و خواستم برم بیرون یهو محکم درو بستن که خورد تو صورتم.
جیغی از درد زدم و افتادم روی زمین.
درد بدی توی بینی و پیشونی م پیچید.
یه دستم به سرم بود و یه دستم به دماغ ام.
از درد به خودم می پیچیدم و ناله می کردم.
که مدیر و معاون با سرعت سمتم اومدن.
فیروزه گفت:
- ای وای چی شد الان به داداش می گم بیاد و سریع رفت.
مدیر گفت:
- ببینم چی شد.
دستمو از صورت م برداشت و خون روی لباسای چکه کرد.
از بینی م خون می یومد نکنه شکسته باشه؟
هَر چه دارَم هَمه از لُطفِ پِدَر بود که او
عوَضِ قِصّه به بالیـنِ سَرَم گُفت حُسیـن
پیغمبر از غدیر به ما یاد داده است
باید به پایِ عشق علۍ جان به کف شدن♥️
#یکشنبه_های_علوی 💚