eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
شـیطون واسه افرادی که بچه مــذهبی هستن بیشــتر دام پهن می‌کنه! اون خودش یه بچه مذهبـــی بود که عاقـبت به شَر شد ..! پࢪوانہ_ها ••√↓‌‌•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⛓↻𝒋𝒐𝒊𝒏•͜•↷♥️• ➜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عاشقانه های مذهبی 😂😂😂😂 طنز خونتون نیوفته یه وقت😂💔
دلت‌|♥️🌱|ڪہ‌گرفت قرآن‌برداربسم‌الله‌بگو یـه‌صفحهہ‌ا‌ش‌روبازڪن‌بگو:‌‌‌📖 خدایہ‌ڪم‌باهام‌حرف‌بزن‌آروم‌شم..!🌱🌸 فقط‌تو‌میتونی‌آرومم‌کنی😌✨
به کسی اعتماد کن که اندوه پنهان شده در لبخندت عشق پنهان شده در خشمت و معنای حقیقی سکوتت را بفهمد . . .
نقل است هرموقع آب نوشیدی، بگو: (ع) اما این روزها که آب می‌بینی و نمیتونی بنوشی بگو: (ع)🙂💔
رمان رمان
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? روی نیمکت نشستم که دیدم وایساده و نمی شینه . وسط نیمکت نشسته بودم و اگر می نشست جفت من بود تقربا و فهمیدم دردش چیه! گوشه نیمکت نشستم که نشست و گفت: - بفرماید. زود شروع کردم و گفتم: - خوب ببین من به حرفات فکر کردم تو دیشب به من گفتی من وسیله عمومی ام؟ با کفشش به زمین ضربه می زد و با حرفم پاش ثابت موند و با مکث گفت: - من این توهین و به شما نمی کنم و اگر اینطور حرف منو برداشت کردید شرمنده من خواستم بفهتون بفهمونم هر کسی خودش انتخاب می کنه عمومی باشه یا نه! سری تکون داد و گفتم: - خوب باشه حالا بهم بگو من چطور از عمومی بودن در بیام؟ بلند شد و گفت: - دنبالم بیاین. دنبالش راه افتادم رفت سمت کتابخونه داشنگاه . نگاه های متعجب همه رو می دیدم که روی ما می چرخید اما مهم نبود. وارد کتابخونه شدیم اولین باره می یومدم من و چه به کتاب خوندن. توی قفسه گشت اما انگار چیزی که خواست و پیدا نکرد و گفت: - نیست! شما راس ساعت ۵ بیاین به مسجد... اونجا بهتون یه سری کتاب می دم . سری تکون دادم و گفتم: - باشه حداقل شماره تو بهم بده نتونستم بهت زنگ بزنم یا مثلا بلد نباشم پیدا نکنم. با نقشه ماشین راحت بود برام و فقط قصدم این بود شماره اشو بگیرم. می دونستم باز فهمیده قصدم چیه! روی یه تیکه برگه نوشت و داد بهم. با لبخند پیروزی بهش نگاه کردم و گفتم: - خوب دیگه پس من ۵ میام. خواستم برم که صدام زد: - خانوم کامرانی. برگشتم که دیدم گوشی و عینکم دستشه اما سالم. صفحه شکسته گوشیم تعمیر شده بود دسته های عینکمم همین طور. متعجب گرفتم و به قاب گوشی که عکس یه شهید بود و نوشته بود: - شهید ابراهیم هادی. نگاه کردم . ادامه داد: - نمی دونم خوشتون اومده یا نه امیدوارم خوشتون بیاد. منظورش جلد گوشی بود. یه ارامش خاصی بهم تزریق می شد. یه چیز عجیبی! دستمو روی عکس کشیدم و گفتم: - امم خیلی خوبه یه جوریه دوسش دارم. حس کردم نفس راحتی کشید. و گفت: - اصراف کردن گناهه گوشی شما صفحه اش تعمیر می شد عینک تون هم همین طور نباید دور بریزید خدا خوشش نمیاد‌. سری تکون دادم. باز هم یه چیز عجیب دیگه و این بار اسراف! به ساعت نگاه کرد و هول کرد: - کلاس حتما شروع شده وای. بدو بدو سمت کلاس رفتیم و نیک سرشت در زد جلو نرفتم. خدا خدا می کردم راش نده تا بیشتر باهاش صحبت کنم. و طبق خواسته من راش ندادن و گل از گلم شکفت. انتظار داشتم بگه من حرکتی بزنم اما هیچی نگفت و سمت در خروجی رفت منم دمبالش. به رسیدم و گفتم: - خوب دیگه ببین رات ندادن بیا بریم کتاب بده بهم . یکم فکر کرد و با تکون دادم سر قبول کرد. سمت پارکینگ رفت و گفت: - ماشین اوردین؟ اره ای گفتم و اون ادامه داد: - پس برید دم در تا ماشین و در بیارم. باشه ای گفتم و سوار ماشینم شدم و منتظر موندم . ماشین ش یه پارس طوسی بود دمبال راه افتادم . تاحالا این ورا نیومده بودم می خورد محله فقیر نشینی باشه! به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? جلوی یه مسجد وایساد. پشت سرش پارک کردم و پیاده شدم. سمت دوتا جون ی که دم در بود رفت و دست و سلام کردن. منم سلام کردن و اون هم موادب جواب مو دادن. با سوالی که توی ذهن ام اومد نتونستم صبر کنم و وسط حرف شون پریدم و گفتم: - من سوال دارم. نیک سرشت حرف شو خورد و گفت: - بفرماید. کیف مو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم: - شما که به طرف مقابل نگاه نمی کنید خوب شاید طرف مقابل فکر کنه نسبت به حرفای اون بی تفاوت اید و ناراحت بشه! یکی از رفیق هاش گفت: - ببنید خواهرم برای ما انقدر زن و دختر جایگاه مقام و والایی داره که به خودمون اجازه نمی دیم توی صورت شون خیره بشیم‌! زن وسیله نیست که هر کی رسید زل بزنه بهش! مقام داره بالا مرتبه است هر فرد فقط به مادر و خواهر و همسر و دختر و نوه خودش می تونه زل بزنه چرا چون ناموس خودش هستن و گناه نیست اما بقیه ی خانوم ها که محرم ما نیستن ولی ناموس ما هستن و ما به خودمون اجازه نمی دیم بهشون خیره بشیم و به جلوی پاشون نگاه می کنیم تازه این کمترین کاری هست که برای شما افتخار های سرزمین مون می تونیم انجام بدیم ! پس ما اگر به شما نگاه نمی کنیم چون شما برای ما ارزش بالایی دارید و ما اجازه نگاه کردن به شما رو به خودمون نمی دیم یعنی داریم ارزش تونو حفظ می کنیم. دروغ چرا ذوق کرده بودم. تاحالا کسی به این قشنگی ارزش نگاه کردن به یه خانوم رو بهم نگفته بود. نیک سرشت گفت: - راضی شدید؟ با لبخند سر تکون دادم. بحث شو با بعد زنگ می زنم خاتمه وا و وارد مسجد شدیم. وارد یه جای زیر زمینی شد که با عکس هایی پر شده بود فکر کنم عکس شهدا بود. هر کدوم از عکس های شهدا لبخند به لب داشتن و ارامشی رو به وجودم تزریق می کردن که تاحالا درک نکرده بودم. یه اتاقک که با اجر ساخته شده بود پر شده بود از عکس شهدا و قفسه های فلزی پر از کتاب و از سقف سربند اویزون شده بود به متن های: لبیک یا مهدی لبیک یا زهرا لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین و... بلاخره از اطراف دل کندم و سمت نیک سرشت رفتم انگار کتاب شو پیدا کرد و گرفت سمتم و گفت: - خوب این اولی. گرفتم و نگاه کردم عکس همون شهیدی بود که روی قاب گوشیم زده بود. دستی روی صورت ش کشیدم و دومی رو گرفت سمتم: - اینم دومی. گرفتم عکس یه دختر با چادر سفید گلگلی بامزه روش بود به اسم کتاب دختر شینا. با دیدن تصویر روش ناخواسته خندیدیم که نیک سرشت با لبخند محوی گفت: - کلی قراره با این کتاب گریه کنید. متعجب سر بلند کردم و بهش خیره شدم که رفت دنبال بعدی بگرده.
دخترانه پروفایل مذهبی نظامی
دخترانه پروفایل