« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت5
#سارینا
نگاهی به میز کردم و گفتم:
- از همه اش.
عمو خندید و برام همه چی کشید.
که گوشیش زنگ خورد اما صدای زنگ سر تا سر سالن پیچید از بلند گو های توی سالن بیرون می یومد.
عمو گفت:
- باز دوباره همون طور شد دوباره بلوتوث من به بلند گو ها وصل شده هنگ کرده قطع هم نمی شه!
یکم باهاشور رفت و گفت:
- نه درست بشو نیست اشکال نداره سارینا عمو مامانته.
گوشی رو وصل کرد و گذاشت روی میز که صدای مامان تو کل سالن پخش شد:
- الو.
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- سلام مامی جون.
نفس راحتی کشید و گفت:
- سلام قربون یکی یدونه ام برم خوبی مامانی؟
لب زدم:
- اره عشق علی!
اسم بابام علی بود منم همیشه به مامانم می گفتم عشق علی.
همه خنده ریزی کردن.
مامان خندید و گفت:
- از دست تو بچه کجایی مامان جان؟
با خنده گفتم:
- یعنی اطلاعات کامل بدم دیگه؟
مامان گفت:
- دقیقا!
لب زدم:
- خوب ببین مامی جون یه ویلاست یه حیاط بزرگ داره با کلی دار و درخت می شه همه با دوست پسراشون اینجا قرار بزارن خیلی باحاله و جای مخفی زیاد داره بعد توی حیاط یه عده پسر با لباس رزمی مشکی مبارزه می کنن از روی لباس هاشون فهمیدم گروه الف هستن داخل سالن گروه ب که دخترن ولباس شون سفیده بعد عمو و چند تا سرهنگ هم اینجا هست ویلا دو طبقه دیگه هم داره که هنوز سر نزدم ببینم چطوریه!
مامان گفت:
- یه نفس بگیر بچه!
با خنده نفس گرفتم که گفت:
- کسی که اذیتت نکرده ناهار خوردی؟
تو که طاقت گرسنگی رو نداری!
لب زدم:
- دارم می خورم نه کسی اذیتم نکرده عمو اینجاست بابا کجاست؟
مامان گفت:
- داره موهاشو خشک می کنه اتفاقا کارت داشت مامان صبر کن.
باشه ای گفتم که صدای بابا پبچید:
- یکی یدونه خل و دیونه خونه سلام.
با اعتراض گفتم:
- عههه بابا قهرم باهات.
با خنده گفت:
- باشه باشه قربونت برم خوبی؟
لب زدم:
- اره به خدا چرا انقدر می گین خوبی؟ نکنه قراره شهیدم کنن ؟
بابا خندید و گفت:
- والا تو شهید نمی شی هیچ بلکه همه رو دق می دی.
خودمم خندیدم و یهو بابا جدی شد و گفت:
- من که می دونم تو چقدر زرنگی باباجون خوب هر چی عمو و سامیار گفتن گوش بده و انجام بده باشه دخترم؟ کارات و خوب انجام بدی یه جایزه تپل پیش من داری .
چشامو ریز کردم و با هیجان گفتم:
- موتور 1400 رو می خری برام؟
بابا گفت:
- اره می خرم .
جیغ زدم:
- ایوووووول عاشقتم.
بعد کمی قطع کردم .
سامیار متعجب گفت:
- چی؟ موتور 1400 برای چیه؟
با دهن پر گفتم:
- می خوام باهاش مسافر کشی کنم خوب برای چیمه می خوام رانندگی کنم دیگه!
عمو اشاره ای به سامیار کرد و رو به من گفت:
- خیلی هم خوب.
کل غذامو خوردم که اون سرهنگ گفت:
- جسه ریزی داره ولی خداروشکر خوش خوراکه.
عمو سری با خنده تکون داد بعد از ناهار همه باز رفتن سر تمرینات شون ما هم توی یه اتاق دیگه که مثل اتاق کنفرانس پلیس ها توی اداره بود رفتیم.
یه صندلی بود خیلی بلند بود فکر کنم صندلی رعیس بود.
رو به عمو گفتم:
- من می خوام اینجا بشینم .
سامیار دستمو گرفت برد به زور نشوندم پیش خودش و گفت:
- دو دقیقه ساکت باشه و بچه بازی رو تمام کن.
هوووفی کشیدم و به عمو نگاه کردیم.
عمو گفت:
- ببین سارینا عمو یه پرونده دادن به سامیار که فقط با کمک تو حل می شه!
به سامیار نگاه کردم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه باند مواد مخدر هست که از طریق یه سری دانش اموز داره مواد بین دخترا پخش می کنه و ما رسیدیم به مدرسه شما باید ساقی های مواد و توی مدرسه پیدا کنیم و از این کارو تو باید انجام بدی.
متعجب به همه نگاه کردم و گفتم:
- اخه من از کجا بفهمم؟
سامیار ادامه داد :
- این مواد ها رو توی کیک قرار می دن و کیک ها رو بین هم رد و بدل می کنن از توی کشو دو تا جلد کیک دراورد و بهم نشون داد و گفت:
- ببین جلد کیک ها اینجوریه و اینکه توی این کیک مواد همراه با یه نامه است که اطلاع می ده دوباره چطور مواد بگیرن تو باید ببینی این جلد کیک بین کیاست و کی این کیک رو رد و بدل می کنه خوب؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اما من نمی دونم مواد چه شکلیه!
عمو پاشد و از کمد یه ظرف دراورد مثل قابل یخ مربع ای!
بازش کرد و جلوم گذاشت و گفت:
- این انواع مواده هروعین _هشیش_تریاک_شیشه_گل_قرص_...
متعجب سری تکون دادم و عمو گفت:
- چقدر دانش اموز ها رو می شناسی؟
لب زدم:
- زیاد من نشناسمشون اونا منو می شناسن به خاطر فضول کاری هام.
یعنی من پشتتم !'
وقتی که تنهایی،
وقتی که خستهای،
وقتی که نا امیدی،
وقتی که بریدی،
وقتی که نمیخوای
ادامه بدی ..
وقتی هیچکسو نداری اون پشتته: )'!🍀'
وقتی یه نفر گریه میکنه هی نپرسید
چیشده ،اون اگه میتونست حرف بزنه
و از درداش بگه که هیچوقت
گریه نمیکرد ( :
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ࢪفیق جآنـــــــم🤌🫀🌿
توے تمام جهانـــــم🙅🏻♀🌍✨
تولدت مباࢪڪ باشھ قشنڱ تࢪین اتفاق جهاڹم🥺♥️=]
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ࢪفیق جآنـــــــم🤌🫀🌿 توے تمام جهانـــــم🙅🏻♀🌍✨ تولدت مباࢪڪ باشھ قشنڱ تࢪین اتفاق جهاڹم🥺♥️=]
وقتی تو بودی وتو هستی برام
کسی نیست تو دنیانیست!!🤌🏽🚶🏻♂️.
دلیل زندگی برام🌚🫀
اسمت حورا بود بودی برام حور العین تجربه کردم زیبای ای را در چهره ی ماه تابانت ای نور العین 💘✨️👀 "
اری میگویم حور العین نور العین ولی بس نیست برایم تو کی بودی ک باید مث جواهر ک دورت را بپوشونم با جواهر 🔐❤️🔥>>
اه ای خدا دیوانه ام کرده روان پزشکان دوانگی مرا صعب العلاج نام موندن بس نیست برات بس نمیکنی از نیم نگاهی ک یه آسمان وزمین را جا بجا میکند 🌝💐"`••
این کنج دل کوچک است کجا بگذارمت از
چشم .¡
این خوشکل ندیده گان 🚶🏻♂️.
برات شعر میخانم دلیل کلمات قشنگ دنیایم 🌏....🦋☆
وهر چه زیبای ایست الحق ک مختص توست🥲♥️
گفتم چ نیازیست بگویم در گوش جهان دوست دارم وقتی ک تو تمام جهانی در یک جان چ نیاز است به مردم آن!؟ 🫂❤️🩹
تولدت مبارک ای جهان ....💓🥳
وقتی میگویم جهان یعنی تو مال منی وبرای یک جان ک شد فدای اون خندهِ ی نیمه پنهان🤤🎉🔏
امروز روز وشب تولد دوستمه حورا خانوم عشق سادات خانوم ک خودمم ،"
میخام همه گیتون بهش تبریک بگین 🥲♥️>>
یه متن تبریک .
ن مزاحمت:))"
@howraso🌱🫀"~`
ایدی 👆
یه دنیا ممنونم<<🌓✨️>>