eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 امیر با خشم به سامیار نگاه کرد دور زد یقعه اشو گرفت و گفت: - پس تو مقصر بودی که سارینا افتاد دستشون اره؟ منت می زاری سرش مراقبشی؟ اگه اون نبود که اون شب روح تون هم به مواد ها نمی رسید بعد که خرت از پل گذشت پرونده ات با موفقیت انجام شد ترفیع مقام گرفتی گفتی بیخیال سارینا بره به جهنم؟ اگه اون نبود توی دوتا پرونده کمکت کنه که هیچی نبودی جناب سرگرد! برو بیرون مثل همون موقعه که ولش کردی که الان این حال و روزش باشه الانم بهتره بری و ادای نگران ها رو در نیاری چون اصلا بهت نمیاد. و هلش داد عقب. سامیار نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون. بغض ام ترکید! دوست داشتم الان بگه نه عصبی بودم اون حرف زدم یا بگه من به فکرت بودم دنبالت بودم ولی ساکت بود یعنی حرف های ما درست بود!اون حتا نگران من نشده بود و من توی بدترین و خوب ترین شرایط به فکر شم و دلم اونو می خواد. نمی دونم چم شده بود اما حساس شده بودم روی تک تک حرکات سامیار. امیر بغلم کرد و گفت: - اروم باش حالت خوب نیست اروم باش دختر. وقتی اروم شد کنار رفت و پتو رو روم مرتب کرد و بهم نگاه کرد. نشست روی صندلی و گفت: - سامیار همش دنبالت بود فهمید رکب خورده دیونه شد همش توی اداره بود یا جایی که از تو نشون ی پیدا کنه فک نکنم سر جم 24 ساعت خوابیده باشه تمام این دوهفته!چشاشو که دیدی همون روز که تو فرار کردی عملیات داشتن نجاتت بدن ندیدت دیونه شد فکر کرد بلایی سرت اوردن هر چی گلدون و وسایل بود شیکوند به زور نگهش داشتن فکر می کرد بلایی سرت اورده اون مردک هر چقدر از بادیگارد ها بازجویی می کرد همه می گفتن فرار کردی!ولی خوب سامیار می گفت امکان نداره. بهت زده گفتم: - واقعا نگرانم شده بود؟ امیر سر تکون داد و گفت: - نمی دونستم مصبب گیر افتادنت خودشه و گرنه خرخره اشو می جویدم هر چند که رکب خورد. سری تکون دادم . به زور اسرار های سامیار ترخیص ام کردن. نمی دونستم چرا می خواد من مرخص بشم! خودش تمام کار ها رو انجام داد و حالا اومده بود تا کمکم کنه برم توی ماشین. واقعا فازش چیه؟ یه بار پسم می زنه یه بار نه. امیر دیگه چیزی بهش نگفت یعنی خودم گفتم نگه! سمتم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بشینم. نفس مو فوت کردم و با کمک ش از تخت پایین اومدم. دستشو دور شونه هام گذاشت و تقریبا کامل بهش تکیه دادم. راه افتاد و سرمم رو امیر گرفته بود. عقب ماشین سامیار دراز کشیدم و خودش سرم رو از امیر گرفت سویچ و دادبهش و گفت: - بشین پشت فرمون. و نشست پایین پام و سرم رو گرفت درو بست. نگاهی بهم انداخت و منم بر و بر زل زده بودم بهش. لب زد: - خوبی؟ درد نداری؟ فقط سر تکون دادم که خودمم معنی شو نمی دونم! حس خیلی خوبی بهم دست می داد که حالا به فکرمه و مراقبمه. امیر مانع رو ندید و ماشین پرید که ایی م پیچید. سامیار سریع با دست نگهم داشت و داد کشید: - چیکاررررر می کنی یواش برو. امیر سر تکون داد فقط. کلا همه تو کار سر تکون دادن ایم! بلاخره رسیدیم و سرمم رو امیر گرفت و سامیار کمک کرد پیاده بشم. امیر نگران بهم نگاه کرد و گفت: - سامیار سرخ شده درد داره زود ببرش تو. واقعا پهلوم درد می کرد. در خونه اقا بزرگ و باز کردیم و داخل رفتیم. خیلی عادی نشسته بودن و حرف می زدن. یعنی نگران من نبودن؟ مامان با دیدن م چشاش گرد شد. اب دهنمو قورت دادم جلو رفتیم و سامیار روی مبل خابوندم و امیر گفت: - حواست باشه پهلوی تیر خورده اش اون سمته فشار نیاد. سامیار گفت: - نه تو مراقب بازوش باش باز خون ریزی نکنه. و امیر چون سردم بود یه پتو گذاشت روم. هیچکس چیزی نمی گفت و همه ساکت بودن و بهت زده بجز عمو. به سامیار نگاه کردم که فهمید و دستی پشت گردن ش کشید و گفت: - خبر ندارن. مامان از حال رفت اومدم نیم خیز بشم که سامیار سریع دست گذاشت روی شونه هام و نگهم داشت و گفت: - چیکار می کنی مگه می خوای بخیه ها رو پاره کنی اروم بگیر. نگران گفتم: - وای مامانم بیهوشه. انقدر همه شکه بودن که امیر به خودش اومد و به صورت مامان اب زد تا به هوش اومد. زد زیر گریه و بابا روی زمین جفت ام نشست. دستمو گرفت و گفت: - دورت بگردم سالمی؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - اره فقط دوتا تیر خوردم که درشون اوردن سالمم. مامان بلند شد و سمت سامیار رفت 1 2 3 و یه کشیده ی محکم زد توی صورت سامیار. لب گزیدم و همه شکه نگآهشون کردن. سامیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. مامان با عصبانیت گفت: - اینجور از دخترم مراقبت کردی اره؟
میگفت : زیاد به زندگی دل نبندیا ! هیچکس از زندگی زنده بیرون نیومده .
اللّٰھم الرِزقنا ؛ هر آنچہ خیر است و نمیدانیم !🫴🏽
صبح میشہ این شب.. باز میشہ این در؛ صبر داشتہ باش🤍 (':
- قلب‌انسان‌لایق‌هیچ‌کسی‌نیست !
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-
ما را رها کنید در این رنج بی حساب با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست مرغم درون آتش و ماهـــی بــــــرون آب
حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی پیری رسید غرق بطالت پس از شباب
از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب
هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خـــواب