eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم الرزقنا شهادت...🤲🏻🤲🏻
سلام علیکم🤍🖐🏼 انشالله بعد از ظهر بعد ازاینکه پست های که گذاشتم ۲۰ ویو خوردن ✨️🌱 🥺 میزارم❤️
رفیـــق ڳوش ڪن🙃 خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 بسم اللّٰہ🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🔪😅
{🌿} دَراین‌بـٰازارِ‌داغِ‌دین‌فُرۅشۍ‌… هَنۅزخُدایۍهَست‌ڪِہ‌بَراۍِ‌اۅتیپ‌میزَنم‌!🌸
فضای مجازی، از بمب اتم مخرب تر است..! _حضرت آقا
- معكِ‌أبْتسم‌کـأنَّكِ‌فرحةُ‌عيد : کنارت‌لبخندبه‌لب‌دارم؛ گویی‌توشادمانی‌عیدی💛!
شهید گمنام یعنی؛ شهیدی که می‌توانست عقب بیاید اما ماند💔🚶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیرون کردن دختر از مسجد به خاطر حجاب نامناسب! اوبه مسجد پناه آورده بود! ولی اگرخواستین مذهبی باشین،ازاین دسته از مذهبیا نباشید که ادمارو با طرزلباس پوشیدنشون و... قضاوت میکنن که بخاطر اینکه مذهبین به خودشون میبالن که دنبال ریاان...🚶
این‌‌ذکر‌حضرت‌زهرا‹س‌›رو‌،زیاد‌بگید‌: الٰهی‌إِستَعْمِلْنٖی‌لِها‌خَلَقْتَنی‌لَهُ خدایا‌مرا‌خرجِ‌کاری‌کن‌کہ‌، مرا‌‌بہ‌خاطرش‌آفریدی!..♥️🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطعا‌ًروزے‌خواهَد‌آمَد‌کہ‌ما‌ مہدیِمان‌را‌ببینیم.. 💔
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? هر کدوم پای سیستم ش نشست و از تمیزی حسابی کیف کردن. مهدی هم مدام پیش یکی شون بود و انگار کلی کار داشتن. بلند شدم که مهدی گفت: - کجا میری بخوابی خانوم؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه الان میام. سری تکون داد و رفتم تو اشپزخونه. چایی ریختم با کیک و کلوچه و خوراکی و تنقلاتی که مهدی خریده بود توی ۵ تا ظرف چیدم ۴ تا برای اونا یکی هم برای خودم و مهدی. سینی رو روی اپن گذاشتم و رفتم تو پذیرایی سینی به دست جلوی هر کدوم خم شدم و با چشمایی از شوق می درخشید بر می داشتن. نشستم کنار مهدی که کنار سعید بود و داشتن یه سری کارا بهش می گفت انجام بده. زیاد از حرفاشون سر در نمیاوردم. بشقاب خودمون رو هم جلومون گذاشتم و یه کیک برداشتم . مهدی چایی شو سر کشید و گفت: - دستت طلا خانوم . لبخندی از سر ذوق زدم. کیک مو خوردم و خواستم عقب بکشم که مهدی گفت: - کجا پس اینا چی؟ به تنقلات نگاه کردم همین گردو و پسته و اجیل و بادوم و اینا. صورتم رفت توهم. مهدی با چشای ریز شده نگاهم کرد و سرشو تهدید وار تکون داد. منم خیلی ریلکس اروم اروم اومدم پاشم فرار کنم که مچ دستمو گرفت و نشوند جفت خودش و گفت: - زود باش عزیزم کجا به سلامتی هنوز مونده . همه انگار سینما دیده باشن زل زده بودن بهمون بببن ته جدال ما چی می شه. هر چی سعی می کردم دستمو از دست ش بکشم بیرون نمی شد. با حرص گفتم: - ایی مهدی دستم ولم کن مگه زوره نمی خوام بخورم بدم میاد حالم بد می شه نگا قیافه اشون هم چندشه.. تو همین هین مهدی دست برد سریع مشت شو پر کرد هل داد تو دهنم. با دهنی بسته نگاهش کردم و چشام گرد شده بود. این دفعه جلوی دهن مو گرفت و گفت: - بخور زود ببین چه خوشمزه است. چشامو محکم بستم و به زور یکم تو دهن م مزه مزه کردم که حالم فوری بهم خورد و اوقی زدم که مهدی ولم کرد و دویدم توی روشویی توی حمام و اوق زدم. خورده و نخورده هر چی بود و بالا اوردم. انقدر با شدت اوق می زدم که اشک از چشامم رون شده بود. مهدی نگران به در می زد و صدام می کرد: - ترانه چی شد خانوم باز کن ببینمت ترانه. بی حال گوشه حمام نشستم و با دستم رجک و باز کردم که به زور خودشو از لای در رد کرد داخل و با دیدن حال و زورم گفت: - جانم ببینمت رنگ به رو نداری بریم دکتر؟ سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم: - گفتم حالم بد می شه نگاه گوش نمی کنی. اونم با صورتی مغلوب گفت: - خیلی ضعیف شدی باید بخوری دکتر سفارش کرده. شونه ای بغض کرده بالا انداختم . لب زد: - پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن . با کمک ش بلند شدم و توی اتاق ش رفتم . روی تخت دراز کشیده که دیدم خیره شده به دفتر خاطرات روی میزش و فهمیده من خوندمش. یه نگاهی بین من و دفتر خاطرات رد و بدل کرد و ابرویی بالا انداخت. منم با شیطنت در و دیوار و نگاه کردم یعنی مثلا من خبر ندارم. خنده ام گرفت که گفت: - خودم فهمیدم نمی خواد حالا به خودت فشار بیاری لو ندی داری می ترکی. بلند زدم زیر خنده. نچ نچی کرد و گفت: - خداروشکر اصلا بلد نیستی دروغ بگی! پایین تخت نشست و دستم و توی دست ش گرفت و گفت: - توی نبود من چیکارا کردی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - خوب دانشگاه می رفتم همه اذیتم می کردن من به همه گفتم تو رفتی کار هاتو انجام بدی و برگردی پیشم ازدواج کنیم همه مسخره ام می کردن و می گفتن تو داری خودتو گول می زنی شبا تا صبح می رفتم مزار همون شهیدی که اولین بار با هم رفتیم مسجد هم که هر روز می رفتم و شدم مسعول ول برگزاری حلقه صالحین بچه ها و خیلی دوسم دارن اوم راستی اون خانواده هایی که بهشون کمک می کردی و غذا می بردی من برای همه اشون می بردم همون جور مخفیانه کتاب هم زیاد خوندم و سعی می کردم به بقیه بچه ها معرفی کنم اما خیلی مسخره ام می کردن ولی خوب تاثیر هم داشت
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? توی نبودت سعی کردم به کارایی که قبلا یادم داده بودی عمل کنم همه چی خوب بود بجز اینکه تو نبودی! گلزار شهدا می رفتم تو جلوی چشام بودی مسجد و بسیج می رفتم تو و خاطراتت جلوم بودی همه چیز بود تو نبودی و تو هم برای من همه دنیامی نمی دونی چقدر سخت بود حس می کردم خدا داره تنبیهه ام می کنه یا شایدم دوسم نداره یا اینکه به خاطر گناه هام تو رو از من گرفته. مهدی با صدای ارومی گفت: - اینطور نیست اولا که خدا همیشه ادم ها رو با چیزایی که دوست دارن امتحان می کنه تا ببینه فقط توی شرایط خوب بنده هاش یا توی شرایط سخت هم باهاشن و گله نمی کنن! و اینکه من اشتباه کردم می خواستم نجاتت بدم اما روش کارم اشتباه بود و بدتر عذاب ت دادم هم خودمو هم تورو و شرمنده اتم باید بیشتر راجب ش فکر می کردم ولی با دیدن حال و روزت خیلی حالم بد شده بود و نفهمیدم باید چیکار کنم ببخشید خانومم. سری تکون دادم و گفتم: - بهتره راجب ش صحبت نکنیم. مهدی سری تکون داد و کنارم موند تا خوابم برد. چشم که باز کردم ساعت 4 صبح بود. اروم نشستم دیگه خوابم نمیومد چون دیشب زود خابیده بودم. مهدی عمیق خواب بود بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و توی پذیرایی نرفتم گفتم شاید پسرا با لباس راحتی خابیده باشن! لامپ اشپزخونه رو روشن کردم و نون ها رو دراوردم تا یکم گرم بشن. میز و با خلاقیت چیدم و به خودم که اومدم ساعت 5 بود. نماز مو خوندم و داشتم نون ها رو می چیدم که با صدای سلام ناگهانی قلبم اومد تو دهنم و هین بلندی گفتم. سعید دستاشو حالت تسلیم بالا برد و گفتم: - ابجی نترس منم. دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: - سلام یهویی اومدین ترسیدم. با سر و صدای ما بقیه هم بیدار شدن مهدی خابالود توی اشپزخونه اومد و گفت: - چی شده؟ صدای هین چی بود؟ سمتم اومد و سر تا پا مو نگاه کرد مطمعن بشه سالمم. سعید گفت: - ابجی تو فکر بود یهویی اومدم سلام کردم ترسید. مهدی یه لیوان اب بهم داد و خوردم. چایی ریختم و همه دست و صورت شونو شستن و نشستن. متعجب گفتم: - من خوابم نبرد شما چه زود بیدار شدید! هادی گفت: - تایم بیداری ما ساعت 5 هست . اهانی گفتم . رو به مهدی گفتم: - می شه امروز بریم یه دوری توی شهر بزنیم؟ شرمنده گفت: - امروز باید برم اداره ولی قول می دم فردا بریم. باشه ای گفتم. و مهدی و سعید و علی اماده شدن برن اداره و هادی و امیر می موندن. بدرقه اشون کردم و برگشتم. توی اشپزخونه رفتم و هادی با لحن خواهشی گفت: - ابجی می شه ناهار فسنجون درست کنی؟ اره ای گفتم که گفت: - کمک خواستی بگو بیام کمکت ابجی. ممنونی گفتم و مشغول درست کردن فسنجون شدم. چون بلد نبودم از توی گوگل در اوردم و خدا کنه خوب بشه. ناهار و بار گذاشتم و ظرف ها رو هم شستم. یکم حالم بد شده بود و هی گیج می رفتم یا سردرد های لحضه ای بدی می گرفتم قدم هام سست می شد. دستمو به اپن گرفتم که صدای نگران امیر بلند شد: - ابجی خوبی؟ هادی بیا زنگ بزن مهدی حالش خوب نیست. هادی تند خودشو رسوند و فرصت نداد بگم خوبم زنگ زد مهدی. به نیم ساعت نکشیده خونه بود. چنان در می زد که گفتم در الان می شکنه. هادی رفت درو باز کرد که دوید اومد داخل کنارم نشست و گفت: - چی شدی ببینمت رنگ به رو نداری چت شد یهو صبح خوب بودی. خسته و کلافه از سوال هاش که مجال جواب دادن بهم نمی داد بهش تکیه دادم و چشامو بستم . انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - قرص هات دارو هاتو خوردی؟ با صدای ضعیفی گفتم: - نه یادم رفت. هادی سریع اورد و چند تا قرص اهن و ویتامین و این چیزا بهم داد خوردم. جفتم نشسته بود و تکون نمی خورد هی بهم زل می زد و می گفت: - خوبی؟ بهتری؟ برای بار ۵۰ م گفت: - خوبی بهتری؟ سری تکون دادم و گفتم: - خوبم مهدی نگران نباش. بعد یک دقیقه گفت: - مطمعن باشم خوبی؟ راست می گی؟ بهش زل زدم و گفتم: - به امام حسین خوبم ۱۰۰ بار پرسیدی اروم بگیر. سری تکون داد و بلند شدم که تند بلند شد و گفت: - کجا؟ سمت اشپزخونه رفتم و گفتم: - به غذا سر بزنم. پشت سرم راه افتاد و شروع کرد غر غر کردن: - یه دقیقه نمی تونه بشینه
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? به غر غر هاش گوش می دادم و ملاقه رو از روی اپن برداشتم و دم در اشپزخونه وایسادم جلو مهدی و گفتم: - غر غر ممنوعه مخصوصا توی اشپزخونه که حوزه استفاضی منه بفرماید بیرون اقا. با ابروی های بالا رفته گفت: - شما خانوم زن من هستید نگهداری و مراقبت از شما هم وظیفه منه! دست به سینه وایسادم و مثل خودش ابرو بالا انداختم و گقتم: - اقایون محترمه در پذیرایی اگر نیاید این فرمانده اتونو ببرید هیچ خبری از ناهار نیست. چهار تا شون هجوم اوردن و تا مهدی بخواد چیزی بگه بلندش کردن گذاشتن ش رو کول شون و بردن ش تو پذیرایی منم در اشپزخونه رو قفل کردم . مهدی پشت در بود و مدام غر می زد: - صدای چی میاد نکنه چیز سنگین بلند کنی اگه چیزیت بشه این ۴ تا رو اخراج می کنم اگر اضافه نزدم براشون همش تقصیر ایناست اینا تو رو شیر می کنن پا می شی خودتو خسته می کنی نگا نگا خانوم های مردم تا لنگ ظهر خوابن مال منو باید ساعت ۳ شب از تو اشپزخونه کول کنی بکشی بیرون خسته نشدی؟ بیام ظرف بشورم؟ می خوام بیام اب بخورم. اخراش که دید حرفاش فایده ای نداره مظلوم گفت: - بزار بیام ساکت می شینم نگات می کنم قول می دم. خنده ام گرفت از این حرکات ش. عین بچه های یه ساله می موند که برای شیر خوردن بهونه می گرفتن. درو باز کردم که فوری اومد داخل با ملاقه تحدید وار گفتم: - اروم می شینی غر هم نمی زنی! تند تند سری تکون داد و چهار زانو نشست زل زد بهم. غذا رو هم زدم و ادویه های لازم و بهش اضافه کردم. دوباره شروع کرد: - نمی خوای بشینی؟ با چشای ریز شده نگاهش کردم که خودشو زد به اون راه: - خوب نشین نزن ما رو حالا اومدیم صواب کنیم کباب شدیم. فقط نق می زد . اگر دختر بود هیچکس نمی گرفتت ش بس که غر غروعه. بعدشم خود به خود گفتم: - بی خود کرده کسی بگیرتش دختر بود من باید پسر می شدم من می گرفتمش و به به روم اخم کردم . مهدی و نگاه کردم با چشای درشت شده نگاهم می کرد. عهههه بلند بلند فکر کردم بدبخت حالا می گه دیونه شد رفت! اومدم سفره رو بچینم که دیگه تحمل ش طاق شد و نشوندم روی صندلی خودش همه رو چید منم فقط غذا کشیدم . پسرا رو صدا کرد و همه گی نشستیم. هادی قابلمه ها رو ورداشت و گفت: - والا ما خودمه کسی بهشون دست بزنه انگشت هاشو قلم می کنم گفته باشم. امیر گفت: - حالت تو بیا اینو بخور. با استرس نگاهشون کردم مهدی لقمه اول رو خورد که یهو ثابت موند. نکنه بدمزه شده؟ با چشای ریزه شده هادی و نگاه کرد و گفت: - از همین الان بهت می گم هر چی تو قابلمه مونده نصف نصفه و گرنه مرخصی بی مرخصی. خنده تو گلویی کردم و ناهار خوردیم . اخرای ناهار مهدی گفت: - بخورید که دیگه تمام ساعت ۹ ما پرواز داریم به تهران. همه اشون پوکر شدن . هادی ادای گریه کردن رو در اورد و گفت: - خوشی به ما نیومده وای ننه. همه خندیدیم از این حالت ش. مهدی یه پس گردنی بهش زد و گفت: - من نمی دونم چطور ازمون اوردی به سپاه قبول شدی. هادی صداشو صاف کرد و گفت: - بسم الله رحمن الرحیم به نام خدای بی همتا هادی صداقتی هستم بچه رشت. بعد با لحن شوخ همیشه گیش گفت: - اینجوری قبولم کردن. مهدی سری به نشونه تاسف تکون داد و بهش زنگ زدن گفت برای بقیه کار های انتقال باید بره اداره بقیه بچه ها هم باید برن جلسه دارن. منم خودمو زدم به اون راه: - چقدر خسته ام منم می خوابم. مهدی که خیالش راحت شده بود کاری نمی کنم گفت: - اره کار خوبی می کنی . وقتی رد شون کردم سریع ظرف ها رو شستم و چند مدل غذا برای پسرا درست کردم که تا چند روزی غذا داشته باشن. واقا دیگه رمق توی دست و پام نمونده بود و از ضعف می لرزیدم. سریع چند تا قرص خوردم این دفعه حالم بد می شد مهدی می زاشتم سر کوچه! خدا خدا می کردم دیر تر بیان تا حالم بیشتر سر جا بیاد. درست زمانی که نشستم استراحت کنم زنگ در زده شد. دویدم توی اینه و به خودم نگاه کردم رنگم زرد شده بود و صورتم خسته و خابالود بود و چشام نیمه باز و لبام خشک. چند تا کشیده به خودم زدم زردی بره نرفت هیچ سرخ هم شدم! سریع درو وا کردم و سلام کردم. خداروشکر حیاط نیمه روشن بود و مهدی نفهمید تا اینجا به خیر گذشت. داخل رفتیم و چایی اوردم باراشون مهدی همین طور که یه سری کارا با کامپیوتر سعید انجام می داد گفت: - خواب بودی؟ منم گفتم: - اره تا همین ده دقیقه پیش خواب بودم تازه بیدار شدم.
برگشت چایی شو برداشته که خیره شد بهم. لبخند زورکی زدم و گفت: - چرا زرد و قرمزی؟ یکم بو کرد و گفت: - بوی غذا و ادویه می دی. دستمو گرفت و گفت: - خوبی؟ خودمو زدم به اون راه: - هیچی بابا لباس مو عوض نکردم بوی غذای ظهر مونده روش روی صورت خواب بودم برا همین زرد و قرمز شدم. یه طوری نگاهم کرد ببینه راست می گم یا الکی. که با صدای هادی همه چی لو رفت: - عههههه ابجی دستتت درد نکنه این همه غذا رو چطوری درست کردی؟ بابا ابجی من نوکرتم . لبخند خجولی زدم و هادی همین طور ادامه داد: - ابجی 6 تا قابلمه غذا پختی بابا ایول ماشاءالله اووه یخچال و نگاه سالاد الویه و این چیزا هم درست کردی ظرف ها رو هم که همه رو شستی اخه چطوری تونستی. مهدی زل زده بود بهم و حرکتی نمی کرد. سعید یه سیب از اپن پرت کرد که شالام خورد تو سر هادی و ما رو نشون داد. به من من افتادم: - می دونی اصلا بهم فشار نیومدا اروم اروم درست کردم اخه حوصله ام سر رفته بود . همون طور نگاهم کرد باز: - نگا کن به خدا سالمم هیچیم نشد اخه اینا گناه دارن گفتم می ریم غذا داشته باشن. دوباره همون طور نگاهم کرد: - امروز تو اداره چطور بود خوب بود؟ دیدم نه کارم ساخته است سریع فرمون و گرد کردم و پا شدم ده برو که رفتیم. دویدم تو اتاق و اون پشت سرم می دوید سریع درو قفل کردم و با نفس نفس رو تخت ولو شدم. مهدی گفت: - مگه نمیای تو دست من اصلا باید ببرمت دکت
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? دکتر بگم تو به حرف من گوش نمی دی قفل و زنجیرت کنن به تخت نه نه باید داروی خواب اور ۲۴ ساعته بهت بدم. با حرفاش که از ته دل و با حرص می گفت بلند خندیدم که بدتر حرصی شد. محکم دستگیره در و بالا و پایین می کرد و گفت: - هادی بیا این درو وا کن زود. هادی گفت: - من به ابجیم خیانت نمی کنم. مهدی گفت: - 6 ماه اضافه باید کار کنی. خودش دست به کار شد و از اون ورم تهدیدم می کرد: - باز درو با کنم برات می گم ترانه خانوم اینطوری مراقب خودته اره؟ عه اینجوری برام بد می شد که باید یه بهونه جور می کردم. درو باز کردم و دست به کمر وایسادم جلوش و گفتم: - اصلا یه سوال مگه حضرت فاطمه اونقدر زحمت نمی کشید با اینکه همش تو سختی بود تازه حضرت فاطمه وقتی حامله بود پشت در موند میخ رفت تو پهلوش سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد من که کاری نکردم فقط چند تا قابلمه غذا درست کنم اونم برای این جوونای خدا خوب دلشون خواسته درست و حسابی بهشون رسیده نشده چی می شه چند روز بخورن اگه بخوای منو انقدر تنبل بار بیاری نمی تونم مثل حضرت فاطمه و حضرت زینب تو مساعل زندگی کنارت باشم و همش کم میارم و اونوقت فردا جلوی خدا شرمنده می شم. همون جور که زانو زده بود و هنوز سنجاقی که توی دستش بود و می خواست درو باز کنه خشک شده بود و با بهت بهم نگاه می کرد و به حرفام گوش می داد. با لبخند پیروزی نگاهش کردم. پسرا هم برام دست زدن. مهدی نالید: - دهن منو بستی تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ با نیش باز به خودش اشاره کردم . ساعت ۸ بود و ۹ پرواز داشتیم داشتم وسایل و می بستم و از ته دل خوشحال بودم . بلاخره داشتم با مهدی برمی گشتم با گمشده ی این ۷ ماه تلخ زندگیم! همه وسایل اماده بود و اماده توی اتاق نشسته بودم و کتاب یادت باشد دستم بود . چقدر تحمل می خواست همسر شهید بودن چه دلی دارن. با هر صفحه که می خوندم اشکام بیشتر رون می شد. مخصوصا اونجاهایی که شهید سیاهکالی راجب شهید شدن و رفتن ش به سوریه و عراق صحبت می کرد و خانوم ش صبح تا شب گریه می کرد ولی برای اینکه فردای روز قیامت شرمنده شهدا و اعمه اطهار نشه و شرمنده نباشه و به خاطر عشق در وجود خودش خودخواهی نکرده باشه با رفتن همسرش تمام زندگیش موافقت کرده بود. از همسرش گذشت برای خدا برای ارمان هاشون برای بقیه انسان ها برای دفاع از مظلومین برای پیروزی حق در مقابل ظلم برای خوشنودی شهدا و امامان. با صدای مهدی گریه ام شدید تر شد: - ترانه داری گریه می کنی؟چی شده اتفاقی افتاده خانوم؟ سر بلند کردم و بهش نگاه کردم. کنارم نشست و گفت: - نصف عمر شدم چی شده؟ به کتاب اشاره کردم و سرمو به شونه مهدی فشار دادم و از ته دل گریه کردم. چیزی نگفت و گذاشت اروم تر بشم. وقتی اروم تر شدم با لحن همیشگیش شروع کرد باهام صحبت کردن: - ببین خانوم این خیلی خوبه که این کتاب ها رو می خوندی نحوه زندگی درست و یاد می گیری با انسان های فهمیده و ازاده هم اشنا می شی و همین طور هدف زندگی تو پیدا می کنی که اصلا برای چی داری زندگی می کنی و اینکه وقتی زندگی نامه یه مومن رو بخونی انگار که اون رو احیاء کردی و صواب زیادی داره میدونستی هر چقدر که برای هر شهید از ته دل گریه کنی اون بیشتر حواس ش بهت هست؟ لبخندی زدم. با لبخند م جون گرفت و گفت: - پاشو خانوم پاشو دست و صورت تو بشور راه بیفتیم دیر مون نشه
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت و حرکت کردیم. بچه ها بازم کلی تشکر کردم ازم و مهدی و بغل کردن و هادی گفت: - می گم داش مهدی اون اضافه هایی که گفتی الکی بود دیگه مگه نه؟ مهدی هم مثل خودش دست گذاشت دور کمرش و گفت: - نخیر داش هادی. هادی گفت: - ابجی چطور با این ازدواج کردی فردا می گه خانوم غذات شوره ده ماه اضافه . همه خندیدیم. پسرا بدرقه امون کردن و تاکسی گرفتیم رفتیم اهواز و بعدش هم پرواز. در خونه رو با کلید باز کردم و مهدی با لبخند مهوی اطراف و نگاه کرد. داخل اومد با دیدن حیاط و سرسبزی و حوز پر از ماهی لبخند ش پررنگ تر شد. در باز کردم و داخل رفتیم. نگاه سر تا سر همه چا چرخید. رخت خواب ش که هنوز پهن بود و لباس و طرخ چیدمان بالشت و وسایل که دست نخورده باقی مونده بود. برگشتم سمت ش و گفتم: - خوش اومدی اقا. اونم مثل خودم جواب داد: - ممنون تاج سر. یهو هر دو باهم گفتیم: - بریم گلزار شهدا؟ به هم نگاه کردیم و خندیدیم. وسایل و گذاشته نگذاشته سوار پارس طوسی مشکی که مثل این خونه روی دستم مونده بود شدیم . نوحه یاد امام و شهدا رو گذاشته بود و هر دوتامون غرق تصورات مون بودیم. من جبهه ای رو توی ذهنم تصور می کردم که فقط راجب خودش و ادم هاش خونده بودم و عکس دیده بودم و بعضی مناطق شو رفته بودم مثل طلاعیه و هویزه و دهلاویه شلمچه . ماشین و همون جایی که بار اول اومده بودیم پارک کرد و پیاده شدیم راه افتادیم. خاطرات روز اول مون برام داشت مرور می شد. مهدی با صدای ارومی گفت: - همیشه اینجا با فاصله از هم راه بریم و دست همو نگیریم . راحت شدم و با ناراحتی سری تکون دادم . دلیل این حرف ش چی بود یعنی؟ مهدی گفت: - ببین خانوم اینجا گلزار شهداست ممکنه خانواده شهدا خانوم و عیال شهدا بیاین ما رو ببین باهم ناراحت بشن یا دلتنگ تر بشن ما نباید نمک به زخم شون بپاشیم. ناخواسته یاد کتاب یادت باشه افتادم وقتی که فرزانه بیرون می رفت و با دیدن هر جوونی که دست توی دستم هم می رفتن یاد شهید حمید سیاهکالی می یوفتاد و کلی گریه می کرد. حق با مهدی با لبخند قبول کردم. این دفعه کنار مزار یاد بود شهید ابراهیم نشستیم. خونده بودم کتاب سلام بر ابراهیم. شهید معروفی که شده برادر و رفیق و راهنما ی جوونا ی امروزه. واقعا یه الگوی کامل و بی نقص بود! مهدی با الان میام پاشد و کم کم از دیدم خارج شد.
تقدیم نگاهاتون😉🙃
عشق شاید اشتباهی بین ما باشد ولی گاه گاهی حال مارا اشتباهی خوب کن:)