امروز میخوام یه داستان بگم...
داستانِ تحول پسری که دخترباز بود و هر گناهی که فکرشو بکنی کرده بود!
من حدود دو سال پیش گناهی نبود که نکرده باشم...
به هیچی هم اعتقاد نداشتم حتی امام حسین و عاشورا و...
میگفتم همه رو آخوندا ساختن
زندگیم شده بود دختر بازی!
با چند تا رفیقام تو خونه مجردی هر غلطی که بگی کردیم...
شب عاشورا داشتم با ماشین تو خیابون گشت میزدم یه دختر خانم چادری رو دیدم که داشت میرفت سمت هیئت عزاداری...
منم به هر زوری که بود سوارش کردم بردمش خونه مجردی
اونم از اولش فقط گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری!شب عاشوراعه خجالت نمیکشی؟
منم میگفتم من این چیزا حالیم نیست
تو عاشورا دو تا عرب باهم دعواشون شده خب به ما چه؟
اون دختر هم میگفت تو رو به زهرا قسمت میدم که کاری با من نداشته باشی
ولی من که نه زهرایی میشناختم نه حسینی!
دخترخانم چادری بهم گفت بیا فقط امشبو به خاطر حضرت زهرا گناه نکن ببین چجوری دستتو میگیره
اصلا اگه دستتو نگرفت برو هرکاری که میخوای بکن...
منم غیرتی شدم و اون دخترو دوباره رسوندمش دم حسینیه
اونم پیاده شد و همینجوری که گریه میکرد گفت خدا خیرت بده انشالله حضرت زهرا دستتو بگیره
منم که ضد حال خورده بودم رفتم خونمون کسی خونه نبود همه رفته بودن عزاداری چون فقط من توی خانواده لات و لوت بودم...
تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره کربلا رو به صورت زنده نشون میده
من همونجا دلم شکست و تا جون داشتم گریه کردم،فریاد زدم،ناله کردم و حسابی خودمو خالی کردم
خالی کردم تموم بغضایی که این چند سال تو گلوم گیر کرده بود