بسم ِ رب ِ قلب هاۍ نــٰادم .
از اینجا شرو؏ شد 🫴🏽
فۍ البداهہ بگم شاید یہ روزۍ بہ خودش بگیࢪه..
اینجا ؟ نــٰادم[ پشیمان ] .
گاهی مذهبی ؛ گاهی حرف دل و گاهی احوالاتمون ؛ گاهی روزمرگی ِکانال در رابطه با حال ِدلمونه در واقع در کنارش خدمتی هم میکنیم .
دوست داشتی بمون و البته با موندنتون معرفتتونُ به ما ثابت میکنید (:
راستی ممبر عزیز ؛ قشنگی اینجا به فعال بودنِ شماس که سین بزنید و فعال باشید :))
[ ما اینجا مسئولیتِ وقت تلف شدهی شمارو گردن نمیگیریم ] 🤍
ان شاءالله که بتونیم مطالب و پستای مفیدی رو بزاریم .
@nadem313
اینجارو هم یہ نگاه بنداز یہ چیزۍ دست گیࢪت میشہ .
انشالله ادامه فردا😎
نماز هاتون روزه هاتون قبول باشه 🙃
سال نو مبارک هم باشه
شکر خدایادتون نره
استعفار یادتون نره 🤎🤎🤎🤎🤎
قران یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمضان کریم
مبارک🥰
•تُـــــو• دوستداشتنیتَرین
نُسخهِایهَستیکهِمیشَودپیچید..!
بهِدستوپای •زندگــــی• مَن
تاهِیقَدبِکشیتوی •لَحظـــهِهایَم•
وحالمراخــوبتَرکنی :)!🙃💙
#اللهم_ارزقنا🥲
#امام_زمان
#حجاب🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش قلب ❤️🩹❤️🩹
(قران)❤❤
May 11
سلام
نماز قبول باشه
امید وارم دعا کرده باشین
اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🩹🙏
لَبخَندِتۅرادیَدم
ۅبُنیـٰادِدِلَمریختبِھَم…!
شهیدانه💚🌱
خلاصھ ࢪمأن↯
ترانه زیبا ترین و پولدار ترین دختر دانشکده که ذره ای از دین و اسلام و مذهب نمی دونه عاشق پسر بسیجی دانشکده می شه و می خواد باهاش ازدواج کنه اما شرط مهدی برای ازدواج مذهبی شدن ترانه
به قلم بانو
خلاصھ ࢪمأن↯
ترانه زیبا ترین و پولدار ترین دختر دانشکده که ذره ای از دین و اسلام و مذهب نمی دونه عاشق پسر بسیجی دانشکده می شه و می خواد باهاش ازدواج کنه اما شرط مهدی برای ازدواج مذهبی شدن ترانه است!
💚🌱
لینک کانال
https://eitaa.com/NADEM_17
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت1
#ترانه
بوقی زدم تا این نگهبان پیر که مثل یک لاکپشت راه می رفت مانع رو بده بالا و رد بشم!
کلافه از گرما دستمو روی بوق فشار دادم که بلخره سر و کله اش پیدا شد و عصبی غریدم:
- سه ساعته چیکار می کنین؟ پول می گیرین برای چی؟ باز کن دیگه بابا.
سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت!
مگه می تونست چی بگه؟ اونم به کی من که بابام رعیس دانشگاه ست و اخراج و ورود خروج همه تو دستمه.
ماشین مو توی حیاط زیر درخت پارک کردم و پیاده شدم.
مانتوی قرمز رنگ خوش دوختم رو صاف کردم و کوله امو روی دوشم انداختم و عینک هامو روی چشام گذاشتم.
طبق معمول همه ی نگاه ها روی من بود و بعید نبود!
با این همه پولداری و زیبایی معلومه که باید نگاه ها روی من باشه!
با دیدن نگاه ها و دهن های باز بقیه احساس قدرت و غرور می کردم.
داشتم از دیدن نگاه ها لذت می بردم که شاهرخ پارازیت اومد وسط افکارم!
پسر عموی کنه اه.
دست دادیم و گفت:
- کوله ات سنگینه دختر عمو بده من برات میارم.
نگاهی به سر تاپاش انداختم تی شرت جذب مشکی و شلوار زخمی!
همچین زخمی هم نبود انگار سگ گازش گرفته بود و نصف شلوار و خورده بود.
با اکراء گفتم:
- نیازی نیست .
خواست چیزی بگه که گفتم:
- شاهرخ راه تو بکش و برو اول ظهر حوصله وراجی ندارم.
به لحن تند من عادت داشت و دهن کجی کرد و سر تکون داد و رفت.
کلافه اخمی کردم که یهو بند کفشم رفت زیر پام و نزدیک بود با صورت برم تو زمین که بین راه یکی بازمو گرفت و نگه م داشت.
عینکم و گوشیم از دستم افتاد و صدای ترق خورد شدن شون بلند شد.
دست دور بازوم تندی عقب کشیده شد.
یکم که از بهت خارج شدم برگشتم ببینم کی بوده که با یه فرد عجیبی روبرو شدم!
انگار یه چیزی درونم فرو ریخت و به وضوح صدای فرو ریختن شو حس کردم.
اب دهنمو قورت دادم و کنجکاو کل سر و ریخت شو نگاه کردم.
یه شلوار معمولی ساده راسته و یه پیراهن که تا بیخ دکمه هاشو بسته بود.
خفه نمی شه تو این گرما؟
اصلا به من نگاه نمی کرد و به زمین بود نگاهش.
با صدای ملایمی گفت:
- ببخشید جسارت کردم بهتون دست زدم امیدوارم منو حلال کنید قصدم فقط کمک بود شرمنده.
انتظار هر حرفی رو داشتم بجز این!
همه پسرا ارزوشون بود دست منو بگیرن اونوقت این معذرت خواهی می کنه؟
و راه شو کشید و رفت.
متعجب از رفتارش خم شدم و عینک و گوشی رو برداشتم هر دو رو توی سطل زباله انداختم و سمت طبقه بالا رفتم.
حسابی فکرم درگیر این پسره شده بود.
لباساش نگاهش به زمین صورتش حالت چهره اش .
روی صندلی اول نشستم و طبق معمول نگاه پسرا روی من زوم بود.
بدون اهمیت دادن به هیچ کدوم سعی کردم از فکر اون پسره بیرون بیام و از نگاه هایی که به خاطر زیبایی و مقام و ثروتم بود لذت ببرم.
حدود یک ربع بعد استاد رسید و شروع کرد به تدریس کردن!
باز هم فرمول ها و مسعله ها اه چقد سخته این پزشکی!
یه ۴۵دقیقه گذشته بود که صدای تقه ی دراومد.
استاد دست از نوشتن کشید و نگاه همه به سمت در جلب شد.
همون پسره بود .
نگاهش به استاد بود و گفت:
- سلام استاد.
استاد با بداخلاقی گفت:
- دیر تر می یومدی کجا بودید اقای..
پسره با همون ارامش گفت:
- نیک سرشت هستم استاد شرمنده وقت اذان بود و دانشگاه هم جدید طول کشید تا نمازخونه رو پیدا کنم.
استاد پوزخندی زد و گفت:
- بیرون .
بقیه هم نیشخندی زدن .
و عبدالی یکی از دانجشو های حاضر جواب صداش در اومد:
- عه استاد دلتون میاد بچه امون رفته بود نماز بخونه راش ندین گریه می کنه ها.
با اخم نگاهش بهش انداختم و نتونستم ساکت بمونم:
- شما حرف نزنی نمی گن لالی به جای ایراد گرفتن یقعه خودتونو ببند ادم فکر می کنه خواین بچه شیر بدین!
چند لحضه کلاس ساکت شد و یهو همه ترکیدن از خنده.
استاد با داد همه رو ساکت کرد و روبه نیک سرشت که هنوز وایساده بود و فقط گوش می کرد حتا سر بلند نکرد یا به ما نگاه نکرد و حتا از حرف من نخندید گفت:
- تو که اینجایی هنوز برو بیرون دیگه!
لب زدم:
- استاد به خاطر من بزارید بیان.
این یعنی اینکه اگه نزاریش بیاد داخل می دم بابام ادب ت کنه.
استاد سری فقط تکون داد و حتا این بار هم بهم نگاه نکرد فقط وقتی داشت از کنارم رد می شد با صدای بم و ارومی گفت:
- ممنونم خانو..
گفتم:
- ترانه هستم.
و با لبخند بهش خیره شدم که با حرفش جا خوردم:
- من اجازه ندارم شما رو به اسم کوچیک صدا بزنم فامیل شریفتون؟
متعجب گفتم:
- کامرانی.
سری تکون داد و چشاش دل از سرامیک کف کلاس نمی کند.
و گفت:
- ممنونم خانوم کامرانی.
به قلم بانو
May 11
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت2
#ترانه
و دوتا صندلی عقب تر از من نشست.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
خودشو جمع و جور کرد و باز نگاهم نکرد!
همه ارزو داشتن من بهشون یه نگاه بندازم شوهر من بشن!
اونوقت این برای من ناز می کنه؟
تقصیر خودمه نباید براش فداکاری می کردم پرو شده.
نفس پر حرصی کشیدم و نگاه ازش گرفتم و به تخته دوختم.
نگاهم به توضیحات استاد بود که نگاهی رو روی خودم حس کردم.
مطمعنم این پسره است.
عمرا اگه نگات کنم تا ادب بشی .
با لبخند پیروزی به جلو نگاه کردم و ده دقیقه گذشت که تاب نیاوردم و با لبخند برگشتم که متعجب دیدم داره می نویسه و اصلا تو این عالم نیست.
هنوز نگاه خیره روم بود و پشت سرشو نگاه کردم دیدم پسر اقای اصغریه! پسر یکی از استاد ها.
انگار که یکه ای خورده باشم اخمام به شدت توی هم رفت.
و پسره که می خواست چیزی بگه ترسید و نیش شو بست .
با عصبانیت بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم.
واقعا چرا برام مهم شده بود؟
همه برای من سر و دست می شکونن اصلا نگاه بکنه یا نکنه به جهنم!
اما فقط داشتم خودمو گول می زدم و نمی دونم چی توی این بشر دیده بودم که انقدر محتاج یه نگاه و توجه ازش بودم.
اها فهمیدم چیکار کنم!
منتظر موندم کلاس تمام بشه استاد بیرون اومد و سری برای من تکون داد هر چی منتظر موندم کسی بیرون نیومد و سر و صدا از داخل می یومد.
داخل رفتم برای لحضه ای صدا قطع شد!
صدای خودش بود که داشت حرف می زد و دوباره شروع کرد:
- برادر من اعتقادات هر فردی متفاوت خداوند همه موجودات رو به شکل خاصی افریده بهتره ما هم به هم و سلیقه های هم احترام بزاریم.
همه خندیدن و یکی گفت:
- جون چه لفظ قلمم حرف می زنه پسرمون موادبه.
باز خشم توی وجودم شعله کشید و بی اختیار سر پسره داد زدم:
- گم میشی می ری بیرون یا خودم پرت ت کنم بیرون پسره ی الدنگ؟
چشای همه گرد شد.
به پسره نگاه کردم بلکه یه نگاهی بکنه از من که اینطور طرفداری ش رو می کردم اما هنوزم به جلوی پاش خیره بود کور بشی ایشالله.
پسره بلند شد و بی سر و صدا زد بیرون بقیه اشون هم ساکت شدن.
با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشتم گفتم:
- اقای نیک سرشت می شه چند لحظه وقت تون رو بگیرم؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از کلاس خارج شدیم درو بست و گفت:
- بفرماید خانوم کامرانی؟
طبق معمول با کمال پروییم گفتم:
- واقعا شما قدر نشناس هستید!
با لحن متعجبی گفت:
- من؟ خدایی نکرده از بنده اسیب ی به شما رسیده؟
نمی دونم چرا هول شده بودم.
با من من گفتم:
- بعله بعله من به خاطر تو به استاد گفتم بزاره بیای داخل و به خاطر تو با دانشجو ها دعوا کردم اما تو انقدر مغروری که حتا یه نیم نگاه ام به من نمی ندازی!
به قلم بانو
May 11
میدونی چی خیلی بده؟
اینکه امام زمان بین شیعه ها هم خیلی غریبه :)
#دردازاینبدتر؟(؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقت کنید !!
کلام حق