🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت63
#یاس
رو به همه گفتم:
- کسی حق نداره پاشا رو ناراحت کنه متوجه شدین؟
بلند شدم و بیرون رفتم پاشا توی سالن نبود.
توی حیاط رفتم که صدای ماشین اومد که پاشا رفته.
سریع دویدم درو باز کردم که سر کوچه پیچید .
یه ماشین جلوم وایساد.
بیسیم دست ش بود و یه کارت شناسایی گرفت جلوم و گفت:
- سلام امیری هستم معمور اگاهی اومدم دنبال خانوم یاس محمدی! قاتل های پدر و مادرشون پیدا شدن لطفا می شه به ایشون بگید بیان،؟
متعجب گفتم:
- واقعا؟ یاس خودم هستم .
سری تکون داد و گفت:
- بعله لطفا اول خودتون باید بیاید چون این پرونده سری هست و کسی نباید خبر دار بشه!
سری تکون دادم و درو بستم و سوار شدم و گفتم:
- فقط کدوم اداره من یه زنگ به همسرم بزنم؟
خانوم پلیس که همراه مون بود گفت:
- این عکس و می شناسید؟
سر بلند کردم بهش نگاه کردم که دستمالی رو روی بینی م فشار داد.
دست و پا زدم اما انقدر زورش زیاد بود که نتونستم مقاومت کنم و بیهوش شدم.
#پاشا
حرفاشون همه حقم بود! یاس کم سن و سال بود و هر لحضه ممکن بود به دست اون ناکس ها بیفته! اگر بلایی سرش می یومد چی؟ اون خودش ضعیف بود و با بچه دیگه جونی براش نمی موند.
عذاب وجدان سر تا سر بدن مو گرفته بود.
تا چند ساعت توی خیابون ها بی هدف چرخ می زدم و از کلافگی و عصبانیت مونده بودم چه کاری بکنم؟
ساعت12 بود که برگشتم عمارت.
داخل رفتم و به همه سلام کردم و گفتم:
- روهام به یاس بگو بیاد تو اتاق.
و رفتم سمت پله ها که روهام متعجب گفت:
- شوخی می کنی؟
وایسادم و گفتم:
- ها؟ می گم به یاس بگو بیاد بالا.
کوروش گفت:
- چی می گی مگه یاس و تو باهم نرفتید بیرون؟
بهت زده گفتم:
- نه!
پارسا با وحشت پا شد و گفت:
- ولی تو رفتی یاس یه دقیقه بعد تو اومد و دیگه برنگشت!
روهام سریع دوید سمت دوربین مدار بسته و همه جمع شدیم.
با دیدن یاس که سوار ماشین یه فرد دیگه ای شد قلبم ریخت کف پام.
وا رفتم روی زمین و سرمو بین دستام گرفتم.
زن عموش و عموش بی طاقت زدن زیر گریه!
حالا باید چیکار می کردم؟ چه خاکی توی سرم می کردم؟
# یاس
چشم که باز کردم توی یه عمارت بودم!
یه عمارت قدیمی!
نگاهی به اطراف انداختم چند تا مرد نشسته بودن و به صندلی بسته شده بودم!
نگاهم خورد به همون دختره که بیهوشم کرده بود با لباس های تنگ و کوتاه و بی روسری سیگار می کشید و کنارشون نشسته بود بهم نگاه می کرد.
نگاهی به همشون انداختم و گفتم:
- چی از جونم می خواید؟
دختره دستی برای بادیگارد تکون داد که سمتم اومد و پشت صندلی رو گرفت و خم کرد چشامو بستم فکر کردم می خواد بندازتم و همون طور کشید صندلی رو برد توی اتاقی و ولم کرد رفت بیرون درو بست.
خدایا خودت مراقبم باش من جز تو پناهی ندارم!
با صدای پچ پچ دونفر گوشامو تیز کردم.
اولی:
- این دختر همون زن ست که من زیر گرفتمش؟
دومی:
- اره همونه! بلاخره پیداش کردیم! این دفعه حتما به محلول می رسیم!
اولی:
- این محلوله چیه؟
دومی:
- یه نمونه است! بابای این ساخته یه مایعه ی سبز رنگ توی یه شیشه فلزی که دو طرف ش قفل داره و شیشه اش شکستنی نیست و فلز دور شیشه خیلی محکمه! با اون محلول کلی مواد جدید می شه ساخت و کلی کار می شه کرد خیلی می ارزه! کلی مواد مخدر و قرص های روان گردان جدید می شه با این دارو ساخت اگر گیرش بیاریم زندگی همه امون از این رو به اون رو می شه! ولی بابای این فقط بلد بود بسازه و خودش هم روش ساخت شو دقیق نمی دونست چون همین جوری توی ازمایشگاه به دست ش اورد! می خواست تا روش ساخت شو گیر اورد بده دکترا واسه ساخت دارو و کشور اما نباید بیفته دست اونا باید بیفته دست ما!
اولی:
- مطمعن اید دست این دختره است،؟
دومی:
- نمی دونم اخرین بازمانده اش اینه فقط همین خبر داره حتما! ازش اطلاعات می گیرن اگر هم ندونه می کشنش!
با این حرف ش تن م یخ بست!
می کشنم؟
پاشا دق می کنه! الان هم که یک نفر نیستم دو نفرم! باید مراقب باشم! باید از این محلکه زود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت64
#یاس
باید از این محلکه نجات پیدا کنم باید یه طوری سرگرم شون کنم تا پاشا بتونه پیدام کنه اما واقعا می تونه؟
اصلا می دونه الان کجام؟
نباید به خودم عنرژی منفی بدم نباید بترسم نباید حال خودمو بد بکنم .
با نقشه ای که به سرم زد لبخندی روی لبم شکل گرفت.
می دونستم چیکار بکنم!
فقط ریکس داشت و سخت بود.
چند بار نقشه امو توی ذهن م مرور کردم.
دو روز گذشت و کسی سراغ م نیومد فقط دیشب بهم شام داده بودن.
حسابی گرسنه ام بود و می دونستم به خاطر این بچه است.
دستمو روی شکمم کشیدم و طبق این دو روز یکم باهاش حرف زدم.
قول داده بودم بهش ازش مراقب کنم.
یعنی الان پاشا تو چه حالیه؟
با فکرش هم بغض می کردم!
کمرم درد می کرد بس که نشسته بودم و همین طور گردنم اما نگران این بچم بودم.
نکنه بهش فشار بیاد!
نکنه چیزیش بشه!
در باز شد و یه بادیگارد داخل اومد.
همون طور صندلی مو خم کرد و کشید تا سالن.
ولم کرد و نگاهمو بهشون دوختم.
اما این دفعه یه مرد مسن هم بهشون اضافه شده بود.
به نظر اشنا می یومد اما پشتش به من بود و داشت سیگار می کشید!
با صداش کم مونده بود شاخ در بیارم:
- این دختر هیچی نمی دونه 16 ساله پیش من بوده اگر می دونست می گفت!
یا حداقل یه چیزی سوتی می داد.
برگشت که شکم به یقین تبدیل شد!
اقا بزرگ!
لبام خشک شده بود و بهم چسبیده بودن و نمی تونستم چیزی بگم!
کم مونده بود قلبم از جا بکنه و بیاد بیرون .
نگاهی بهم انداخت و نشست صدر مجلس.
یکی شون گفت:
- فکر نمی کردیم انقدر خودخواه باشید و ما رو بازی بدید و این دختر و ببرید پیش خودتون!
اقا بزرگ گفت:
- اخه کی به من شک می کرد شما که هم دست هام هستین یا پلیس و بقیه که رفیق صمیمی مرتضی بودم! معلومه هیچکس! اینجوری راحت می تونستم نگهش دارم تا اگه فهمیدم جای اون محلول کجاست پیداش کنم .
بهت زده گفتم:
- اقا..بز..رگ!
https://EitaaBot.ir/poll/aft89p
نظر سنجی
لطف نظر هاتونو بهمون بگین
میشنویم
🥺♥️🪴
#دعـٰاۍِفَرَج💛🌻!••
#قـرآرعـٰاشقـٰانہ✨🌤!••
انشاءاللَّهظھورآقامونシ🌼💛!••
#بخونیمبرـاےظھورهرچہزودتر...シ🕊!
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَليِّكَاَلْفَرَج
❰وَلَـنتَـجِدَمِـنْرونِـهِمُلْتَحَداً❱
وَهَـرگِزجُـزاوپَـنٰاهےنَخـوٰاهےیٰافـت..!🌸
#خدا💕✨
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
-|بےهیچاستعارهوبےهیچقافیها؎ジ
-|چـٰادرعجیبرو؎سࢪتعشقمےکند . . .
#چادرانه🧕🏻💕
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
بۍتۅایندیدِهڪُجـٰامِیلِبِہدیدَندارَد
قِصِہۍِ؏ِـشقمَگَربۍتۅشِنیدَندارَد؟
#رهبرانه🌿🌸
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
همھنیمھگمشدهدارنولـےتـو ؛
تمومپیداشدهمنـےرفیـق :)'
#رفیقونه💕✨
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
وَ حَبِّبْ إِلَیّ مَا رَضِیتَ لِی ..
و آنچه را برایم پسندیدهای
در نظرم محبوب ساز ...🤍
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
اوندُختـَرۍڪِه
توگـَرمـٰاچـٰادُرسَرِشمیڪُنِه،خـُلنیست:|
گَرمِشِھ،اَمایادقولِ
اَمانَـتداریشبِهمـٰادَرِشزَهـرامیُفتِھ📻🌿
#چادرانه💕✨
@.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
مـٰایـٰارِتۅایماَهـلِتۅایماَهلبِھِشتیم،
هَرڪسبہهۅاۍتۅنَبـٰاشَدبہجَھَنَم😌!
#رهبرانه😍🌱
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
"ما دمـت أعیش أرنے وجهَڪ یا مولاے"
تازندھامبدھرخنشانمـاۍمولاۍمن🖐🏻
#منتظرانه💕😍
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
همھنیمھگمشدهدارنولـےتـو ؛
تمومپیداشدهمنـےرفیـق :)'
#رفیقونه💕✨
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
<#پروفایل💙🔗>
⊱⋅ ———— ⋅ 𔘓 ⋅ ———— ⋅⊰
- مَرا آتش زد و دور شد تا نَسوزد :)☕️🚶🏼🖤.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرتاسـلام 💪🏻
➦ #tiktok☁️🥢
───────ꨄ︎.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
اصلادردایتوبهمنممربوطه
رفیـقتوحقنداری
ناراحتیتوباهامتقسیمنکنی🧡💊!.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
گفتم:بهشتت؟!
گفت:لبخندحسین'؏'
گفتم:جهنمت؟!
گفت:دورےازحسین'؏'
گفتم:دنیایت؟!
گفت:خیمھعذاےحسین'؏'
گفتم:مرگت؟!
گفت:شهادتدرراهحسین'؏'
گفتم:مدفنت؟!
گفت:بےنشانشبیهمادرحسین'؏'
گفتم:حرفآخرت؟!
گفت:السلامعلیالحسین"؏" :)?.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
#پروف
هرکهپرسیدچهداردمگرازدارِجهان
همهیداروندارمبنویسیدحسین🤍:).
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
⊹˚. ִֶָ #انگیزشۍ^^
قشنگـےزنـدگـےروببیـن
وَخـداروشکرڪن شرایطالـانتو
ممکنہآرزوی خِیلیـابـاشھ꧇)!🌸'✉️
༺————(𔘓)————༻
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️