eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
671_38652670506476.mp3
2.36M
زیبایۍ بشنویم:))♥️
‌ ‌ یه دࢪدی هست بہ نام دلتنگی؛ یچیزی مثل همون زالو میمونه.. خون آدمُ می‌مَکِه :)))))
"حَاوِل‌أن‌تُحِب‌أحزَانَك‌لَعلَّهَا‌ترحَلُ🌚" سعۍ‌ڪـن‌دوستـدار‌غم‌هـایـٺ‌بـاشی شاید بروند :)🌱👣ッ
مۍگشاید چشم بࢪ ࢪوۍ تو پیش از آفتاب🌤" چشم ما هم طالع آئینہ بودۍ ڪاشڪۍ°💛🫧°‴
مولانـٰا هم در وَصـف رخِ یـٰارش اینطور؎ میگہ : چھ‌جمالِ‌جآن‌فزایے‌کہ‌میانِ‌جان‌مایۍ🫶🏽` ٺـو‌بھ‌جان‌چہ‌می‌نَمایے،ٺـو‌چنین‌شِکَر چرآیی♥️✨؟!(:
چه انسان‌ها دیدم که لباسی‌ بر تَن نداشتند و لباس‌های بسیار دیدم‌که انسانی درآنها نبود:)) -مولانا🌿
گریه هم بر غمِ این فاصله مرهم نشود مثل یک قهوه که از تلخی آن کم نشود
روز و شب پیشِ همه روی لبم لبخند است تا حواسِ احدی جمع به بغضم نشود!
آرزو میکنم ای کاش دلش چون مویش پیش چشمِ کسی، آشفته و درهم نشود
من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی گیرِ لحنِ بمِ مردانه‌ی محکم نشود!:)
شده حتی به دعا دست برآرم که: خدا برود مشهد و برگردد و آدم نشود
خون دل خوردم و حرفی نزدم تا شاید مهربان تر بشود، تازه اگر هم نشود
با منِ ساده همین بس که مدارا بکند عاشقم هم که نشد، خب به جهنم نشود!
-یہ‌جورۍبجنگ‌‌ڪہ‌انگارهیچۍ،   واسہ‌ازدست‌‌دادن‌‌ندارۍ🫀'⌛️:)!
نہ پــ🦋ــࢪوانہ شدم نہ ࢪها ؛ فقط گم شدم🪽' دࢪخیالۍ ڪہ‌ اسمش بیخیالیست🪐":)
‌-↻صداۍخنده ات بࢪدےدل از مابانوۍچادرے🫀؛ مۍپذیرےباحیاماࢪا براۍ همسرے🌚🌼ツ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 حدود5 روز بیمارستان بودیم و امروز قرار بود سامیار ترخیص بشه! محمد اومده بود دنبالمون تا بریم خونه اقا بزرگ. سامیار داشت با تلفن حرف می زد و قطع کرد و گفت: - بابا هم رسیده گفتم بیان اونجا. سری تکون دادم و گفت: - سارینا همه چیو جمع کردی؟ اره ای گفتم که از تخت پایین اومد و روی ویلچر نشست با هیجان دسته های ویلچر رو گرفتم که سامیار گفت: - سارینا خواهش می کنم اروم برو خوب؟ اخه دفعه قبلی یعنی 4 روز پیش من فکر کردم موتور کورسی اومده تو دستم سامیار که سوار شد با سرعت بالا توی راه رو با این صندلی می بردمش بهش هیجان بدم بس که سلام و صلوات فرستاد و قسمم داد بس کردم. خنده ای کردم و باشه ای گفتم. محمد مشکوک نگاهمون کرد و حرکت کردیم. محمد یکی زد تو سر سامیار و گفت: - نگاه کن این بنده خدا یه بار تیر خورده بود تو عین هو برج زهرمار بودی زورت می یومد دو دقیقه وایستی بیمارستان این بچه 1 هفته تنهایی از تو گند اخلاق مراقبت کرد. ولی این یه هفته سامیار بداخلاق نبود خیلی خوش گذشته بود و همش فیلم می دیدم و می خوردیم و می خوابیدم و حرف می زدیم سامیار از عملیات هاش می گفت منم اخر شب براش قصه می گفتم بخوابه. گوشی محمد زنگ خورد یهو با هول و ولا گفت از اداره است و گذاشت رفت و کلید و داد دست من . سامیار وا رفته گفت: - من با این پا که نمی تونم رانندگی کنم این احمق کجا رفت؟ در سمت سامیار رو بستم و دور زدم پست فرمون نشستم که سامیار گفت: - یا امام حسین نکنه تو می خوای رانندگی کنی؟ لبخند خبیثی زرم و گفتم: - کجا شو دیدی بچه مثبت . سامیار گفت: - من جوون ام هنوز ارزو دارم بشین بچه نکنی ها با تاکسی می ریم. بیخیال استارت زدم و با سرعت بالا حرکت کردم. سامیار تنی کمربند شو بست که بلند خندیدم و از بین ماشین ها لایی کشیدم که داد زد: - این دوتا تیر منو نونکشت تو منو می کشی!واییی دختره دیونه مراقب باش. جلوی در خونه اقا بزرگ پارک کردم و بوق زدم که در وا شد و داخل بردم ماشین رو. سامیار نفس شو فوت کرد که گفتم: - حال کردی دست فرمون رو حاجی نه خدایی حال کردی؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: - بزار این پا خوب شه یه فصل مفصل کتکت می زنم به خاطر تمام این فضولی های یه هفته ات هم ویلچر هم این. نیش مو وا کردم و گفتم: - می دونی که من بد تلافی می کنم اونوقت بچه مثبت جون. پیاده شدم و در سمت شو وا کردم و گفتم: - ویلچر نداریم محمد م نداریم دستتو بزار رو شونه ام همه وزن تو نندازی روم له شم. در ماشین و گرفت و بلند شد از عمد وزن شو انداخت روم که نالیدم: - اییی گوریل خان له تم کردی بابا مگه تو چند کلویی؟ عین خودم با شیطنت گفت: - 120 . با چشای گرد شده به قد و هیکل ش نگاه کردم. راه افتادم سمت در که گفت: - باش بابا دلم سوخت برات. و وزن شو از روم برداشت نفس مو با شدت فوت کردم و داخل رفتیم. بلند سلام کردم که همه برگشتن سمت ما. یعنی هر وقت ما از این در اومدیم تو یکی مون ناقص بود. با خنده گفتم: - حالا نوبت مامان توعه سکته کنه. سامیار نالید: - نه از گریه و صدای بلند بدم میاد. بابا اومد کمک و سامیار و نشوندن روی مبل. زن عمو همین جور مات مونده بود. من جای سامیار گفتم: - زن عمو چیزیش نیستا دو تا تیر خورد بود عمل کرد در اورد کل این یه هفته عین شیر مراقب ش بودم بخور و بخواب کلی فیلم سینمایی دیدیم الان هم این تیرک برق ت تحویلت. امیر بهت زده گفت: - په چرا به من نگفتی؟ به سامیار نگاه کردم و گفتم: - راست می گه چرا به ای نگفتیم؟ سامیار گفت: - چه می دونم یادمون رفت. اقا بزرگ با اون عصاش زد دو تا کتک زد تو کمر دوتامون و گفت: - یعنی شما یک هفته است بیمارستان اید و به من نگفتید؟؟ سامیار گفت: - ای اقا جون ناقص شدم. اقا بزرگ نگاه چپی بهش انداخت و عمو بهت زده گفت: - مامانت گفتی حالش بد می شه چرا به من چیزی نگفتی؟ سامیار لبخندی زد و گفت: - نمی خواستم نگران بشید می بینید که خوبم. نشستم پایین مبل سامیار و ظرف اجیل ها رو برداشتم و گفتم: - اره بابا عمو هیچی ش نیست ادا در میاره. با دهن پر اشاره کردم به سامیار که اجیل می خوری اونم یه مشت پر برداشت که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - بیشتر برمی داشتی! نامردی نکرد و یه مشت دیگه هم برداشت که یه پرتقال پرت کردم سمت ش که رو هوا گرفت ش و گفتم: - اون مشت دومی و می زاری سر جاش یا بزنمت!
نگاه چپی بهم انداخت گفت: - اره قد ش رو هم داری ماشاءالله! بیشعور داشت مسخره ام می کرد. اقا جون گفت: - چتونه هست . زن عمو نشست پیش سامیار و سر تا پاشو بوس کرد که صورتم جمع شد و با چندش گفتم: - بابا زن عمو بوس نکن این سر تا پاش میکروبه یه هفته است تو اون بیمارستانه بوی امپول و بیمارستان می ده نکن . سامیار همون پرتقال و پرت کرد سمتم که جا خالی دادم و محکم خورد تو صورت امیر. خنده جمع بالا رفت. امیر گفت: - بیا اینم یه هفته با سارینا گشت هار شد. یهو مامان گف..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
نگاه چپی بهم انداخت گفت: - اره قد ش رو هم داری ماشاءالله! بیشعور داشت مسخره ام می کرد. اقا جون گفت:
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یهو مامان گفت: - صدای ماشین اومد سامیار که نمی تونه کی نشسته بود پشت فرمون؟ خیلی ریلکس لبخند ژکوندی زدم و عین موش خودمو بین سامیار و زن عمو جا کردم و کنار گوش سامیار گفتم: - ببین بگو با جن بگو با روح اصلا بگو با جناب محترم ازراعیل اومدیم فقط نگی من پشت ماشین بودم خوب؟ سامیار نامحسوس سری تکون داد که مامان با چشای ریز شده گفت: - با توام سامیار. سامیار هم خیلی ریلکس گفت: - سارینا نشسته بود. چشام گرد شد و بهت زده نگاهش کردم که گفت: - این تلافی اون باری که ویلچر رو با موتور 1300 اشتباه گرفتی. منم نامردی نکردم و چنان پس گردنی بهش زدم که موریگ های داخلی سلول های گلوبول های قرمز ش فلج شد! مامان افتاد دنبالم و با جیغ جیغ به جون بابا غر می زد که چرا ماشین یاد من داده. خودمو پرت کردم تو بغل اقا بزرگ و گفتم: - اقا جون دستم به دامن ت عه دامن نداری دستم به شلوارت نزار این عروس ت منو بزنه شبیهه زامبی ها شده . اقا جون ریلکس گفت: - نه اتفاقا باید ادب ت کنه چیزی رو از من مخفی نکنی! چشامو مظلوووم کردم و بهش خیره شدم که پوفی کشید و گفت: - پدر صلواتی چشاش هم به خودم رفته ای بابا و دستشو دورم حلقه کرد. راست می گه چشای اقا بزرگ ابی بود و بعد بابام و حالا من البته که مامان سبز بود چشاش واسه همین چشای ابی م یه رگ های سبزی داخل ش بود که هر کی می دید می گفت لنزه! داشتیم ناهار می خوردیم و هر چند دقیقه یه بار سامیار دستی به گردن ش می کشید که با نیشخند گفتم: - اخی الهی دردت گرفت؟ اوف شدی ؟ یه طوری نگاهم کرد که انگار می گفت دارم برات. یهو شروع کرد سرفه کردن و به نوشابه اشاره کرد. سریع باز کردم که عین بمب منفجر شد. تا چند ثانیه خشک شده وایسادم و یا امام حسینی گفتم. به جان خودم اگر قطره های نوشابه از سر و روم چکه نمی کرد گفتم حتما صدام گور به گور شده از صد کفن بلند شده و بمب انداخته. کل میز نوشابه شده بود سامیار دستی به شونه ام زد و گفت: - دستم درد نکنه کاری نداشت فقط یکم هم زدن نیاز بود و قرص نعنا برای منفجر کردنت. و زد زیر خنده. همه بهت زده نگاهش می کردن. زن عمو گفت: - یه هفته اینا پیش هم بودن نگا اینم مثل اون شد از صبح یه بند دارن بلا سر هم میارن! با خشم گفتم: - سامیار دلت می خواد چیکارت کنم؟ یکم متفکر نگاهم کرد و گفت: - خوابم میاد تا اتاقم همراهیم کن . اخمامو تو هم کشیدم و کشدار گفتم: - عجبببببب. نوشابه رو برداشتم و نصف ش که مونده بود توش رو سرشو گرفتم طرف سامیار و با دستام بطری رو چلوندم که عین گلوله پرت شد تو صورت سامیار و از کله اش تا پاش نوشابه چک می کرد و چون شیرین بود نوشابه بدن ش چسبناک چسبناک شده بود. و خیلی ریلکس از محل حادثه گریختم! امشب با همه نوه ها جمع شده بودیم فیلم ببینیم اونم ترسناک. با سینی پر مخلفاتی که با سلیقه برای خودم چیده بودم رفتم تو سالن امیر گور به گور شده لامپ هارو خاموش کرده بود فضا بیشتر ترسناک بشه. سامیار با دیدن خوراکی ها به کنارش اشاره کرد که از خدا خواسته سریع رفتم کنارش نشستم و شروع کردیم به خوردن. رفته بود جای ترسناک فیلم و از ترس دست سامیار رو اوردم بالا جلوی صورتم . سامیار گفت: - راحتی انشاءالله؟ منم عین خودش گفتم: - بعله تقبالله. با دهنی صاف شده گفت: - اونو بعد نماز می گن خنگ خدا. متفکر گفتم : - بعله پس استغفرالله! و همچنین دهن ش صاف تر شد و گفت: - من تمنا می کنم همون فارسی عین ادم حرف بزن انقدر خودتو اذیت نکن! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - از اونجایی که اصلا مهم نیستی پس باشه! چشاش گرد شد وای خیلی چشاش یاحال شده بود با ذوق دستم زدم به تخم چشم ش که زود دستمو عقب زد و داد زد: - کورم کردی مگه دیونه ای؟ نگاهمو به تلوزیون دوختم و گفتم: - عاره سر خود نکبتت رفتم. یه مشت تخمه برداشت و گفت: - نه ببین نکبت و با فرشته خدا اشتباه گرفتی اگه می خوای نکبت و ببینی باید بری تو اینه نگاه کنی. دستمو طرف ش کشیدم و گفتم: - نیاز نیست چون جفتم نشسته داره تخمه می خوره و زر زر می کنه‌! ‌
من و امیر زیر میز بهشون نگاه می کردیم و خنده ریسه می رفتیم. انگار که گرگ زده باشه به گله . بعد 3 دقیقه تمام شد و بیرون اومدیم. از بس خندیده بودم جون تو دست و پاهام نمونده بود. همه با خشم نگاهمون کردن و حسابی شکه شده بودن. سامیار نشست و دستشو روی قلب ش گذاشت و گفت: - داشتم اشهد می خوندما گفتم حتما شهید می شم! قهقهه های من و امیر سالن و پر کرد. کتک زدن من و امیر و موکول کردن به بعد و دور تا دور میز نشستیم. سامیار اومد و نشست جفتم و گفت: - حالا این 2 چیه؟ همه کنجکاو بهم نگاه کردن که دستامو بهم کوبیدم و با ژست گفتم: - به مناسبت دو تا تیر خوردن ت دیگه. شلیک خنده امیر به اسمون رفت. سامیار با چشای گرد شده گفت: - ها! یکی زدم رو شونه اش و گفتم: - به امید تیر های بیشتر صد سال به این سال ها شهید بشی انشاءالله. همه خنده ای کردن و سامیار هم خندید. با دیدن عکس روی کیک گفت: - خودم این عکس و ندارم از کجا اوردی‌ش؟ اوه اوه نفهمه من گرفتم. یکم با دقت نگاه کرد و گفت: - این همون روزیه که اومدم از دم در مدرسه ات بردمت رستوران کی عکس گرفتی من ندیدم؟ نگاه ها رو که حس کردم یکم همچین یه نموره خجالت کشیدم . شونه ای بالا انداختم و با دست و سوت جیغ سامیار و همراهی کردیم و فوت کرد. داشتم می