« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
با کمربند زده فیلم ش هم هست. سروان نگاه عصبی به بابا انداخت و بابا فکر نمی کرد همچین کاری بکنم و همی
این متن زیادی بود با ادامه رمان نیومد
ولی این ادامه پارت
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت25
#ترانه
سوار ماشین شدیم و مهدی حرکت کرد و گفتم:
- خوب من الان یه دختر اواره ام که جایی برای موندن نداره فکر کنم باید کارتون خواب بشم.
مهدی با دقت رانندگی می کرد و به حرفام گوش می کرد و وقتی حرفم تمام شد گفت:
- این چه حرفیه؟ شما برید خونه من که قابل تون رو هم نداره منم تو ماشین دم در می خوابم.
فکر می کردم بگه ازدواج می کنیم ولی با حرف ش کاملا جا خوردم .
به بیرون نگاه کردم که صدای ظبط مداحی رو کم کرد و گفت:
- خونه مسیر زیاده منم براتون خاطره تعریف می کنم.
با اشتیاق نگاه مو بهش سوق دادم و منتظر موندم.
حرف زدن با مهدی برام معنای دیگه ای داشت و حرفاش بدجور به دلم می نشست.
لب تر کرد و گفت:
- یه شهید داریم به شهید پاییزی معروفه!
متعجب گفتم:
- شهید پاییزی؟ چرا؟
مهدی طوری که انگار داداشه و خیلی میشناستش گفت:
- چون این داداشم توی پاییز به دنیا اومد توی پاییز رفت کربلا توی پاییز ازدواج کرد و توی پاییز هم شهید شد.
واقا خیلی عجیب بود! با حیرت موندم تا بیشتر برام بگه و اون سکوت مو که دید بدون معطلی ادامه داد:
- این شهید مون عاشق دختر برادر مادرشه! اسم این خانوم فرزانه بوده و حسابی درس خون و فکر شوهر نبوده و چند باری دست رد به سینه دادش ما زده ولی داداش ما از خود حضرت معصومه عشق شو خواسته و حضرت معصومه هم اونو به عشقش رسونده و خود خواهر فرزانه هم که نگران بوده نیت می کنه ۴۰ روز متوسل بشه و دعا بخونه و توی این چهل روز هر خاستگاری زود تر اومد به اون جواب مثبت بده و وسط های چهل روز داداشمون رفته و جواب بعله رو گرفته یه چیز جالب براتون بگم روز عقد داداشمون شناسنامه اش یادش می ره موتور هم وسط راه خراب می شه با دستای روغنی که موتور رو درست کرده بود نشسته بود سر سفره و وقتی می خواسته عسل بزاره دهن عروس خانوم عروس فراری بود تا اقا داماد دست هاشو پاک کرده و عروس خانوم رضایت داده.
بلند خندیدم واقا خیلی جالب بود.
مهدی هم خنده اش گرفته بود .
با کمی خنده ادامه داد:
- تازه هنوز مونده وقتی می رن محضر ثبت عقد ماشین و جفت جدول پارک کرده و عروس خانوم رفته تو جدول!
چشام گرد شد و دوباره زدم زیر خنده.
دلم و گرفته بودم و می خندیدم که یهو مهدی گفت:
- اگر من با شما این کارو می کردم شما چیکار می کردید؟
از سوال ش جا خوردم مخصوصا که می گفت خودمونو تصور کنم .
با شیطنت گفتم:
- تک تک موهاتو با موچین تک تک می کنم!
مهدی گفت:
- خوب شد گفتید اصلا این کارو انجام نمی دم!
الان داشت اعتراف می کرد که همچین روزی قراره بیاد و ما قراره مال هم بشیم؟
مهدی با اب و تاب ادامه داد:
- راستی نگفتم این شهیده بازم اون روز شناسنامه رو جا می زاره.
دوباره افتادم رو دور خنده.
مهدی با خنده گفت:
- اخه ذوق داشته یادش می رفته بنده خدا! خیلی شهید مهربون و خوش رویی بوده کتاب ش خونه هست می دم بخونید.
لب زدم:
- واقا جالب شد خیلی مشتاق ام بخونم ش تو که منو کتابی کردی یه روز نخونم روزم شب نمی شه.
مهدی سری تکون داد و گفت:
- خیلی ام عالی انشاءالله که ما همیشه به کار های خوب عادت بکنیم.
جلوی یه خونه با در سفید وایساد.
پیاده شدیم و خرید ها رو برداشت به همراه چمدون و درو باز کرد و کنار وایساد من برم داخل.
داخل رفتم یه حیاط با درخت و گل و پاغچه و حوز مثل خونه قدیمی ها!
جلو تر رفتیم یه خونه اجری که کف ش انباری بود و حالت زیر زمینی داشت و از دو طرف پله می خورد می رفت بالا چهار تا در داشت که کاشی های رنگی رنگی داشت .
با بهت و شگفتی اطراف و نگاه می کردم.
از پله ها بالا رفتم از در روبرو وارد خونه شدم .
یه اشپزخونه دل باز و پذیرایی مستطیل شکل و دوتا اتاق که در هاشون روبروی هم باز می شد.
پشتی و زیر پشتی های سنتی توی پذیرایی بود و یه تاقچه گلی که عکس رهبر و امام خمینی و قرار باز شده و اینه و شمع گذاشته بود.
مهدی خرید ها رو پایین گذاشت و خواست حرفی بزنه که گفتم:
- اینجا خیلی محشره! خیلی خوشکله.
از حرفم جا خورد و دستی پشت سرش کشید و گفت:
- خداروشکر فکر می کردم خوش تون نمیاد.
لب زدم:
- نه عالیه خیلی قشنگه واقا مهو ش شدم.
مهدی با اجازه ای گفت و سمت پذیرایی اومد رخت خواب ش که پهن بود و با معذرت خواهی جمع کرد و مرتب توی اتاق چید و گفت:
- خداروشکر پس تحویل شما من مرخص می شم فقط..
بهش نگاه کردم ببینم چی می خواد بگه.
سمت اتاق سمت چپ رفت و در شو باز کرد.
انواع عکس شهید و قفسه های کتاب کاهگلی و سربند.
واقا دکوراسیون خاکی و جالبی داشت که ارامش رو به جونم تزریق می کرد.
و حس می کردم شبیهه همون جبهه هایه که توی کتاب شهدا خونده بودم.
مهدی گفت:
- کتاب ها اینجاست هر کدوم دوست داشتید بخونید اگر کسی هم احیانا اومد دم در و با من کار داشت به من زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- پس با اجازه.
و رفت.
با شور و شوق کل خونه رو دور زدم و هر جا رو چند بار نگاه می کردم
-مهدیجان شرمندهایم💔
-مولای من،
دلتنگیات زمان و مکان نمیشناسد.
هرگاه یادت میکنم
از چشمهایم نازل میشوی.
خدا کند از چشمتان نیوفتم
که هیچ افتادنی بدتر از این نیست
- اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻
#امام_زمان
#امام_زمان
وقتیکہمیگوییم:خداکند
کہبیاییشایداومیفرماید
خداکندکہبخواهی :)💔
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـٰادࢪدسٺگیࢪ😍☺️
#چادࢪما_سلاحما😘
⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿ ۰ • ⦁ • ۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخٺࢪيهستمازٺبارحضࢪټزینݕ...🙃
#اݪݪهم_عجݪ_ݪۅݪیڪ_الفࢪج❤️
#ݘادࢪانـــہ💚
#اسٺوࢪۍ📲
#ادیٺورانـــہ🙃
⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿ ۰ • ⦁ • ۰ ⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿