برگشت چایی شو برداشته که خیره شد بهم.
لبخند زورکی زدم و گفت:
- چرا زرد و قرمزی؟
یکم بو کرد و گفت:
- بوی غذا و ادویه می دی.
دستمو گرفت و گفت:
- خوبی؟
خودمو زدم به اون راه:
- هیچی بابا لباس مو عوض نکردم بوی غذای ظهر مونده روش روی صورت خواب بودم برا همین زرد و قرمز شدم.
یه طوری نگاهم کرد ببینه راست می گم یا الکی.
که با صدای هادی همه چی لو رفت:
- عههههه ابجی دستتت درد نکنه این همه غذا رو چطوری درست کردی؟ بابا ابجی من نوکرتم .
لبخند خجولی زدم و هادی همین طور ادامه داد:
- ابجی 6 تا قابلمه غذا پختی بابا ایول ماشاءالله اووه یخچال و نگاه سالاد الویه و این چیزا هم درست کردی ظرف ها رو هم که همه رو شستی اخه چطوری تونستی.
مهدی زل زده بود بهم و حرکتی نمی کرد.
سعید یه سیب از اپن پرت کرد که شالام خورد تو سر هادی و ما رو نشون داد.
به من من افتادم:
- می دونی اصلا بهم فشار نیومدا اروم اروم درست کردم اخه حوصله ام سر رفته بود .
همون طور نگاهم کرد باز:
- نگا کن به خدا سالمم هیچیم نشد اخه اینا گناه دارن گفتم می ریم غذا داشته باشن.
دوباره همون طور نگاهم کرد:
- امروز تو اداره چطور بود خوب بود؟
دیدم نه کارم ساخته است سریع فرمون و گرد کردم و پا شدم ده برو که رفتیم.
دویدم تو اتاق و اون پشت سرم می دوید سریع درو قفل کردم و با نفس نفس رو تخت ولو شدم.
مهدی گفت:
- مگه نمیای تو دست من اصلا باید ببرمت دکت
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت64
#ترانه
دکتر بگم تو به حرف من گوش نمی دی قفل و زنجیرت کنن به تخت نه نه باید داروی خواب اور ۲۴ ساعته بهت بدم.
با حرفاش که از ته دل و با حرص می گفت بلند خندیدم که بدتر حرصی شد.
محکم دستگیره در و بالا و پایین می کرد و گفت:
- هادی بیا این درو وا کن زود.
هادی گفت:
- من به ابجیم خیانت نمی کنم.
مهدی گفت:
- 6 ماه اضافه باید کار کنی.
خودش دست به کار شد و از اون ورم تهدیدم می کرد:
- باز درو با کنم برات می گم ترانه خانوم اینطوری مراقب خودته اره؟
عه اینجوری برام بد می شد که باید یه بهونه جور می کردم.
درو باز کردم و دست به کمر وایسادم جلوش و گفتم:
- اصلا یه سوال مگه حضرت فاطمه اونقدر زحمت نمی کشید با اینکه همش تو سختی بود تازه حضرت فاطمه وقتی حامله بود پشت در موند میخ رفت تو پهلوش سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد من که کاری نکردم فقط چند تا قابلمه غذا درست کنم اونم برای این جوونای خدا خوب دلشون خواسته درست و حسابی بهشون رسیده نشده چی می شه چند روز بخورن اگه بخوای منو انقدر تنبل بار بیاری نمی تونم مثل حضرت فاطمه و حضرت زینب تو مساعل زندگی کنارت باشم و همش کم میارم و اونوقت فردا جلوی خدا شرمنده می شم.
همون جور که زانو زده بود و هنوز سنجاقی که توی دستش بود و می خواست درو باز کنه خشک شده بود و با بهت بهم نگاه می کرد و به حرفام گوش می داد.
با لبخند پیروزی نگاهش کردم.
پسرا هم برام دست زدن.
مهدی نالید:
- دهن منو بستی تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟
با نیش باز به خودش اشاره کردم .
ساعت ۸ بود و ۹ پرواز داشتیم داشتم وسایل و می بستم و از ته دل خوشحال بودم .
بلاخره داشتم با مهدی برمی گشتم با گمشده ی این ۷ ماه تلخ زندگیم!
همه وسایل اماده بود و اماده توی اتاق نشسته بودم و کتاب یادت باشد دستم بود .
چقدر تحمل می خواست همسر شهید بودن چه دلی دارن.
با هر صفحه که می خوندم اشکام بیشتر رون می شد.
مخصوصا اونجاهایی که شهید سیاهکالی راجب شهید شدن و رفتن ش به سوریه و عراق صحبت می کرد و خانوم ش صبح تا شب گریه می کرد ولی برای اینکه فردای روز قیامت شرمنده شهدا و اعمه اطهار نشه و شرمنده نباشه و به خاطر عشق در وجود خودش خودخواهی نکرده باشه با رفتن همسرش تمام زندگیش موافقت کرده بود.
از همسرش گذشت برای خدا
برای ارمان هاشون
برای بقیه انسان ها
برای دفاع از مظلومین
برای پیروزی حق در مقابل ظلم
برای خوشنودی شهدا و امامان.
با صدای مهدی گریه ام شدید تر شد:
- ترانه داری گریه می کنی؟چی شده اتفاقی افتاده خانوم؟
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم.
کنارم نشست و گفت:
- نصف عمر شدم چی شده؟
به کتاب اشاره کردم و سرمو به شونه مهدی فشار دادم و از ته دل گریه کردم.
چیزی نگفت و گذاشت اروم تر بشم.
وقتی اروم تر شدم با لحن همیشگیش شروع کرد باهام صحبت کردن:
- ببین خانوم این خیلی خوبه که این کتاب ها رو می خوندی نحوه زندگی درست و یاد می گیری با انسان های فهمیده و ازاده هم اشنا می شی و همین طور هدف زندگی تو پیدا می کنی که اصلا برای چی داری زندگی می کنی و اینکه وقتی زندگی نامه یه مومن رو بخونی انگار که اون رو احیاء کردی و صواب زیادی داره میدونستی هر چقدر که برای هر شهید از ته دل گریه کنی اون بیشتر حواس ش بهت هست؟
لبخندی زدم.
با لبخند م جون گرفت و گفت:
- پاشو خانوم پاشو دست و صورت تو بشور راه بیفتیم دیر مون نشه
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت65
#ترانه
دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت و حرکت کردیم.
بچه ها بازم کلی تشکر کردم ازم و مهدی و بغل کردن و هادی گفت:
- می گم داش مهدی اون اضافه هایی که گفتی الکی بود دیگه مگه نه؟
مهدی هم مثل خودش دست گذاشت دور کمرش و گفت:
- نخیر داش هادی.
هادی گفت:
- ابجی چطور با این ازدواج کردی فردا می گه خانوم غذات شوره ده ماه اضافه .
همه خندیدیم.
پسرا بدرقه امون کردن و تاکسی گرفتیم رفتیم اهواز و بعدش هم پرواز.
در خونه رو با کلید باز کردم و مهدی با لبخند مهوی اطراف و نگاه کرد.
داخل اومد با دیدن حیاط و سرسبزی و حوز پر از ماهی لبخند ش پررنگ تر شد.
در باز کردم و داخل رفتیم.
نگاه سر تا سر همه چا چرخید.
رخت خواب ش که هنوز پهن بود و لباس و طرخ چیدمان بالشت و وسایل که دست نخورده باقی مونده بود.
برگشتم سمت ش و گفتم:
- خوش اومدی اقا.
اونم مثل خودم جواب داد:
- ممنون تاج سر.
یهو هر دو باهم گفتیم:
- بریم گلزار شهدا؟
به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
وسایل و گذاشته نگذاشته سوار پارس طوسی مشکی که مثل این خونه روی دستم مونده بود شدیم .
نوحه یاد امام و شهدا رو گذاشته بود و هر دوتامون غرق تصورات مون بودیم.
من جبهه ای رو توی ذهنم تصور می کردم که فقط راجب خودش و ادم هاش خونده بودم و عکس دیده بودم و بعضی مناطق شو رفته بودم مثل طلاعیه و هویزه و دهلاویه شلمچه .
ماشین و همون جایی که بار اول اومده بودیم پارک کرد و پیاده شدیم راه افتادیم.
خاطرات روز اول مون برام داشت مرور می شد.
مهدی با صدای ارومی گفت:
- همیشه اینجا با فاصله از هم راه بریم و دست همو نگیریم .
راحت شدم و با ناراحتی سری تکون دادم .
دلیل این حرف ش چی بود یعنی؟
مهدی گفت:
- ببین خانوم اینجا گلزار شهداست ممکنه خانواده شهدا خانوم و عیال شهدا بیاین ما رو ببین باهم ناراحت بشن یا دلتنگ تر بشن ما نباید نمک به زخم شون بپاشیم.
ناخواسته یاد کتاب یادت باشه افتادم وقتی که فرزانه بیرون می رفت و با دیدن هر جوونی که دست توی دستم هم می رفتن یاد شهید حمید سیاهکالی می یوفتاد و کلی گریه می کرد.
حق با مهدی با لبخند قبول کردم.
این دفعه کنار مزار یاد بود شهید ابراهیم نشستیم.
خونده بودم کتاب سلام بر ابراهیم.
شهید معروفی که شده برادر و رفیق و راهنما ی جوونا ی امروزه.
واقعا یه الگوی کامل و بی نقص بود!
مهدی با الان میام پاشد و کم کم از دیدم خارج شد.
#ابـاعبدالله¹²⁸
معجزهیعنیهمینکهدرمیانخانهات..
هرکهگریانمیشود،تاخانهخندانمیرود!
صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ابـاعبدالله