مننہازکسیجلوترم،ونہازکسیعقبتر
مندرزمـــــانخودمزندگےمیکنـم🧡)!✉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای بدونیخداکیاروبیشترازهمه
دوستداره؟! ✔️✨
#خدا🌱
#امام_زمان
-گفتندشھیدگمنامہ،پلاڪهمنداشت!💔
اصلاهیچنشونہاےنداشٺ!
امیدواربودمرویزیرپیرهنیش
اسمشرونوشتہباشھ…
نوشتہبود:
اگربرای خداسٺ،بگذارگمنامبمانم...✋🏻
#شهیدانه
امامحسينعليهالسلام:
هرڪهخشنود؎خداراباناخشنود؎مردم
بطلبد،خداونداوراازامورمردمبۍنیازڪند
وهرڪهخشنود؎مردمراباناخشنودڪردن
خدابجويد،خداونداورابہمردمواگذارد!🌱
-میزانالحڪمهجلد⁴صفحه⁴⁸⁸
منالصعبتهدئةالقلبالذييريدكدوماً!سختاستآرامڪردنِقلبیڪهتوراهميشہ
مۍخواهد..💔(:
حضرت مهدی (عج):
به مُحبینِ من بگو
آن لحظه که احساسِ تنهایی می کنید
تنها چیزی که شما را آرام می کند،
من هستم…
"یابْنَ الصِّراطِ الْمُسْتَقيمِ"
مهدی جان ♥️
راهیام کن به راهت...!
که هر چه راه غیر مقصدت بروم
بیراهه است🚶🏿♂:)!"
•••🔗🧡"
بهقولحاجقاسمما:
{کسیکهاخلاصداشتاتصالپیدا
میکندو،وصلمیشود}
🕊«#حاج_قاسم»↶
. دادیم بھِ حکـٰاک، عقیقِ دل و گفتیم ،
. حك کن به دلِ ما حضرت ارباب ♥️ .
دَرسـَرتدار؎اگرسُودا؎ِعشقوعاشِقۍ؛
عشقشیریناستاگرمَعشوقہتوباشۍحسین!
#حسیــنعزیزدلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیل VSایران 🕶✌🏻
🕊«#ایران_قوی»↶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی ورد زبانت بود
و شھادت آرمانت...💔
داداش آرمان🥺
#شهید_آرمان_علی_وردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیل VSایران 🕶✌🏻
🕊«#ایران_قوی»↶
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت66
#ترانه
به سنگ قبر شهید زل زدم و دستی روش کشیدم که از سرما ش لرزه به تنم افتاد و با لبخند گفتم:
- بلخره ارزو هامو مستجاب کردی داداش انقدر که شبا تا صبح اینجا زار زدم و مهدی رو از تو خواستم فکر کنم کلافه ات کردم و بهم دادیش ممنونم ازت ممنونم.
خم شدم و مزار شو بوسیدم.
بلخره مهدی رسید.
با دیدن وسایل تو دستش خنده ای کردم.
به یاد اولین باری که اومده بودیم سمبوسه و گلاب به اضافه ی شمع گرفته بود.
به دستم داد و گفت:
- بفرما خانوم خشک و خالی که نمی شه.
سری تکون دادم و گفتم:
- دستت طلا.
سمبوسه ها رو چیدم رو پلاستیک و سس و توی کاسه پلاستیکی ریختم.
شمع ها رو با دقت و چیدمان قشنگ دور تا دور مزار شهیدم چیدم و مهدی پشت سر من هر کدوم رو روشن می کرد.
با گلاب هم مزار شو شستیم.
بوی گلاب خودش که همه جا رو پر کرده بود اما خاک نشسته بود و برای همین با گلاب شستیم مزار شهید رو.
مهدی از هر دری برام صحبت می کرد و یه ساعت گذشته بود که کم کم لرز به سراغ اومد و مهدی متوجه شد.
با تعجب به خودم و اون همه لباسی که پوشیده بودم نگاه کرد.
و با بهت گفت:
- سردته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اهن بدن م کمه تحمل سرما رو ندارم.
غم کنج چشماش خونه کرده بود انگار که هر بار یه بحثی راجب مریضی من می شد توی چشاش ولوله به پا می شد.
بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
#صبح
امروز بعد از ۷ ماه قرار بود با مهدی به دانشگاه بریم.
توی ماشین که نشستیم گفتم:
- عه عه تو دانشجو نبودی که .
مهدی گنگ نگاهم کرد و تازه فهمید چی می گم زد زیر خنده.
نشکونی از بازو ش گرفتم و گفتم:
- نگا کنا منم سر کار گذاشته بود.
بلند تر شد خنده اش.
این بار به عنوان دانشجو کنارم نبود.
بلکه به عنوان همسر بود که قراره خانوم شو ببره دانشگاه و بیاره.
لبخند عمیقی روی لب هام هک شده بود و هیچ رقمه پاک نمی شد.
ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
کنار هم وارد دانشگاه شدیم و دهن همه باز و باز تر می شد.
بابا پشت به ما مشغول صحبت با تلفن بود.
باپچ پچ های بقیه بابا برگشت ببینه چه خبره با دیدن ما خشک ش زد.
با رسیدن به بابا مهدی وایساد و به رسم ادب همیشگی سلام کرد.
اما بابا انقدر تو شک بود حرکتی نمی کرد.
فکر می کرد مهدی منو ترک کرده و من اخرش دست از پا دراز تر و پشیمون برمی گردم می گم غلط کردم.
ولی از این خبرا نبود.
دیگه می تونستم خوب و بد و تشخیص بدم و بچه که نبودم.
وارد سالن شدیم که این بار شاهرخ خشک ش زد.
دلم خنک شد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت67
#ترانه
توی کلاس روی صندلی نشستم و مهدی گفت:
- تا ساعت چند کلاس داری؟
دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:
- تا ساعت 2.
سری تکون داد و گفت:
- باشه خانوم میام دمبالت.
خداحافظ ی کردیم .
هر چی منتظر استاد موندیم نیومد!
یکی از دخترا بلند طوری که جلب توجه کنه گفت:
- ترانه واقا شوهرت برگشته بمونه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه قرار بود نیاد و نه مونه؟
با تعجب گفت:
- بعد از7 ماه اخه..
بین حرف ش پریدم و گفتم:
- اولا که من گفته بودم رفته کارا شو درست کنه دوما زندگی خصوصی من به خودم مربوطه .
دیگه کسی سوال نپرسید!
هر چی منتظر شدیم استاد نیومد و بلندم شدم از کلاس اومدم بیرون که بابا جلومو گرفت.
واقا دوست نداشتم بازم سوال و جواب بشم!
اما این بار فرق می کرد حرف ش!
فقط گفت:
-من ازدواج می خوام بکنم این کارت ش.
یه کارت دعوت گرفت جلوم.
و ادامه داد:
- مادر خوبی برات می شه برگرد.
بعدشم رفت.
هوفی کشیدم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.
یکم غذا به ماهی های توی حوز دادم و وارد خونه شدم.
لباس هامو عوض کردم و مشغول پخت و پز شدم برای ناهار.
حالا که مهدی برگشته بود احساس می کردم زندگی اون روی قشنگ شو بهم نشون داده.
قبلا از همه پسرا بدم می یومد و حتا فکر اینکه یکی شون بخواد شوهرم بشه و برام امر نهی کنه هم حال مو بهم میزد!
اما راست گفتن که هر کس نیمه گمشده ای داره!
هر کس نیمه گمشده خودش بهش می خوره نه فرد دیگه ای!
شاید خیلی از طلاق ها هم برای همینه که دوتا نیمه اشتباهی که فکر می کنن نیمه گمشده هم هستن ولی در واقعه نیستند به هم پیوند می خورن.
همین جور تو افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
برگشتم سبد میوه که شسته بودم و توی یخچال بزارم که دیدم مهدی به کابینت تکیه داده و زل زده بهم.
انقدر شوکه شدم از دیدن یهویی ش که جیغ کشیدن هم یادم رفت.
دستمو روی قلبم گذاشتم و با اعتراض اسم شو صدا زدم:
- مهدی!
با خنده جلو اومد و گفت:
- جان خانوم .
یه پرتقال پرت کردم سمت ش و گفتم:
- ترسوندیم خوب.
پرتقال و گرفت و گفت:
- چشمم روشن دست روی من بلند می کنی؟!
خندیدم و سر تکون دادم.
اونم تنگ اب و برداشت و افتاد دمبالم.
اولش فکر کردم شوخی می کنه دیدم نه جدی جدی می خواد بریزه روم.
سریع از پله ها دویدم پایین و مهدی همه رو پرید.
یاخدا فاز حرکات رزمی نظامی ش گل کرده.
می ترسیدم بگیرتم برای همین شروع کردم به تهدید کردن ش:
- مهدییی بریزه روم ناهار بی ناهار .
اونم با خنده گفت:
- از بیرون سفارش می دم.
با فکری که به سرم لبخند خبیثی زدم.
سرعت دویدن مو کم تر کردم اونم فکر کرد دارم خسته می شم تند تر دوید.
یهو برگشتم و وایسادم زدم زیر دستش.
که تنگی رو به خودش ریخت و سرش تا نک پاش خیس اب شد.
خشکش زده بود توی همون حالت.
دستمو روی دلم گذاشته بودم و می خندیدم.
سفره رو پهن کردم و مهدی با حوله دور گردن ش موهاشو خشک می کرد و حرف می زد:
- توعمرم از کسی حقه نخورده بودم بعد بفرما خانومم یه حقه ای بهم زد که برای کل عمرم بسه!
باز هم خندیدم.
نشستیم و مهدی اول برای من کشید بعد خودش.
حین غذا خوردن
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت68
#ترانه
حین غذا خوردن گفتم:
- مهدی.
سر بلند کرد و گفت:
- جانم خانوم؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بابام رفته زن گرفته ما رو هم دعوت کرده.
سری تکون داد و گفت:
- خوبه اینجوری از تنهایی پدرت در میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- ما هم می ریم عروسی شون؟
متعجب گفت:
- خوب اره پدرته خانوم شاید ناراحتت کنه تو و روحیاتت رو درک نکنه تغیر های مثبت تو ندونه اما احترام به بزرگ تر واجبه و باید برای احترام به پدرت توی مجلس عروسی ش شرکت کنی و بهش تبریک بگی .
با حرف هاش اروم شدم و مثل همیشه لبخند نشست رو لبم.
و گفتم:
- غروب بریم لباس مجلسی و وسایل ارایش بخرم؟
لبخند از لب ش پاک شد و با صدای ارومی گفت:
- لباس مجلسی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره خوب عروسیه!
مهدی گفت:
- با توجه به پدرت و روحیات ش فکر کنم عروسی های شما مختلط هست درسته؟
اره ای گفتم.
که مهدی گفت:
- بقیه مرد ها بجز من و پدرت به تو نامحرم هستن و تو چادر می زنی که خودتو عمومی نکنی تو چشم اون ها و لبخند خدا رو کسب کنی درسته؟
تو چشاش خیره شدم و سر تکون دادم.
و مهدی ادامه داد:
- مگه توی عروسی اون مرد ها بهت محرم می شن که می خوای چادر تو در بیاری و لباس مجلسی بپوشی؟
از حرف م خجالت زده شدم.
چقدر کوتاه فکر بودم و اصلا به این موضوع توجه نکرده بودم.
با شرمندگی گفتم:
- ببخشید حواسم نبود.
سری تکون داد و گفت:
- خدا ببخشه باید به مساعل ریز و درشت زندگی حواست باشه خانوم شیطان با گناه هاش کمین کرده! و اینکه ارایش صورت شما رو زیبا می کنه و باز هم زیبایی های تو برای منه فقط برای بقیه حرامه .
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته یعنی اگر همه یاد می گرفتن زیبایی هاشون برای همسرشونه و به بقیه مرد ها توجه نمی کردن الان ما توی جامعه خیانت نداشتیم امار طلاق کم می شد و اعتماد دو طرف به هم زیاد.
مهدی گفت:
- صد در صد.
با سوالی که به ذهنم اومد گفتم:
- شیطان ما رو گول می زنه که کار اشتباه بکنیم پس یعنی در واقعه مقصر کار های اشتباه ها شیطان هست درسته؟ اما چرا ما مقصریم پس؟
مهدی گفت:
- ببین خانوم شیطان کاری انجام نمی ده شیطان یه دعوت نامه برات می فرسته و اون ما هستیم که اون دعوت نامه رو قبول کنیم و کار اشتباه رو انجام بدیم یا رد کنیم و خودمونو از گناه پاکیزه نگه داریم وقتی ما اون دنیا می ریم دوزخیان همه کار های زشت شونو به گردن شیطان می ندازن و شیطان در جواب همه ی اون ها می گه من فقط برای شما دعوت نامه برای انجام اون گناه فرستادم خودتون بودید که قبول کردید! مثل الان شیطان برای تو دعوت نامه فرستاد که جلوی اون همه مرد توی عروسی لباس مجلسی بپوشی و ارایش کنی و این تویی عزیزم که قبول کنی خواسته اشو یا نه!