فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم تو حرمت با گریه با زاری،
تو هنوزم وسط بازاری ...💔😭
#یارقیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بطلب اقا جان ک دلتنگ حرم با صفایت هستیم🥺
بایَدبھاینبلوغبرسیمکہنبایددیدہشویم!
آنکسکہبـٰایَدببینَد، میبینَد...!
- حــاجــــے -
- مشڪـٰٓات -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹توکهخودخاللبیازچهگرفتارشدی؟
توطبیبهمهایازچهتوبیمارشدی؟›
#امام_امت
#امام_خمینی
#لبیک_یا_خامنه_ای
حجابماننداولینخاکریزجبههاست!
کهدشمنبرایتصرف
سرزمینیاولبایدآنرابگیرد . .♥️🌿
-شهیدمرتضیمطهری
#پروفایل
#حجاب
#شهیدمرتضیمطهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد عالی: این جمله رو توی قنوت ها و سجده ها بخونید
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رضایتتو..
همہآرزوۍمناست
لبخندتو..
تنهاشاخہگلۍاستکہ
تمامزمینرابہیکاشاره،
گلبارانمۍڪند🗞💙'
امامزمانم🩵
دِلتٌـوࢪاخـٰواسِتحـَریفَشنَشــدَمجـٰاندادم
✿♡
سلامعلیڪم بزرگوار..!💚
حلال بفرمائید بابٺ مزاحمٺمان
خواستم به کانالمون دعوتتون کنم✨
خوش حال میشیم به
جمعمون اضافه شید🌿
بسےمنور میڪنیدباحضورگرمتان♥️
پویش های مختلفی داریم
مسابقه با جایزه های فرهنگی داریم
طرح سوال داریم
چالش داریم
خلاصه قراره کنار هم کلی کار فرهنگی بکنیم
https://eitaa.com/Mowkeb_sahbal_zaman
https://eitaa.com/Mowkeb_sahbal_zaman
#منـتظرتونمۍمونیم:)
-دلمـانگࢪمنگاهیستازجـانبتان'シ!🖐🏻••
#با.آمدنتون.یکی.بیشتر.میشیم🍃
الویل لکم إن أعطانی السید الخامنئی حکم الجهاد🍃
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت91
#ترانه
مهدی اه کشید و گفت:
- قهر بین زن و شوهر خوب نیستا نباید بیشتر از 3 ثانیه طول بکشه!
منم گفتم:
- قهر نیستم باهات حرف نمی زنم تا ادم بشی!
مهدی با لحن خنده داری نالید و گفت:
- یعنی من حیوون م دیگه؟
با حرص یهویی با شدت برگشتم سمت ش که دردی توی پام و کتف م پیچید.
اخ بلندی گفتم که مهدی با هول و ولا نبم خیز شد و اگر نرده تخت نبود پرت شده بود پایین.
اونم دردش گرفته بود و صورتش جمع شده بود ولی سعی می کرد بلند بشه اما نمی تونست.
درد توی پام داشت دیونه ام می کرد.
رگ های پام گرفته بود.
مهدی از اون ور دیونه وار صدام می کرد.
از درد اشکم دراومد و تحمل م طاق شد و جیغ هام بیمارستان و پر کرد.
مهدی با وحشت خودشو هر طور بود بهم رسوند .
جیغی می زدم و سرمو تکون می دادم و گریه می کردم.
مهدی که دید حریف من و جیغ هام نمی شد داد کشید:
- کجات دررررررررد می کنه؟
هق هقی کردم و ساکت شدم.
ترسیده بودم.
به پام اشاره کردم.
با روش پزشکی خاصی پامو ماساژ داد و اشکام اروم اروم می ریخت انقدر ترسیده بودم از داد ش می ترسیدم جیغ بکشم!
کم کم پام خوب شد مهدی وقتی دید ارومم پامو ول کرد و اشک هامو با دستش پاک کرد و گفت:
- خوبی؟ درد پات که خوب شد چرا باز گریه می کنی؟
با بغض گفتم:
- سرم داد کشیدی.
خندید که اخم کردم و گفت:
- نه ببین اون داد نبود که هر کاری می کردم نمی گفتی کجات درد می کنه منم صدامو بردم بالا تا متوجه حرفام بشی و کنترل روی خودت پیدا کنی خوب؟ولی اگه بازم ناراحت شدی شرمنده خانوم ببخشید.
دوتا پرستار با هول و ولا اومدن داخل و گفتن:
- چی شده صدای جیغ و داد چی بود؟
پرستار مرده رفت سمت مهدی و زیر بغل شو گرفت و گفت:
- اقا برا چی بلند شدی تازه بخیه هاتو کشیدی ها!
به مهدی کمک کرد دراز بکشه و یه سرمم براش وصل کرد.
پرستار خانومم سمت من اومد و گفت:
- خوبی خانومی؟ چی شده ؟
لب زدم:
- یهو رگ های پام گرفت درد خیلی بدی داشت.
پرستار مثل مهدی پامو ماساژ داد و گفت:
- به خاطر تصادفه عزیزم تا مدتی گاهی شاید اینطور بشی اما بهتر می شی زود خوب می شی .
سری تکون دادم.
بلاخره بعد از دو هفته ی دیگه مهدی سر پا شد.
خداروشکر بخیه هاش گرفته بود و حالش کاملا خوب شده بود انگار نه انگار تصادف کرده بود و امروز رفته بودن گچ دست شو باز کنن.
یه ساعتی می شد رفته بود و حوصله من سر رفته بود.
باید با عصا راه می رفتم.
یه دو سه روزی تمرین کردم اما یاد نگرفتم.
اخر سر هم مهدی یه صندلی چرخ دار کنترلی گرفت.
به کمک تخت پایین اومدم و از درد لب مو گاز گرفتم.
روی صندلی که نشستم نصف راحتی کشیدم.
و دکمه رو زدم و حرکت کرد.
سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه اول سمت بخش رفتم.
دیگه همه می شناختن ما رو.
پرستار با لبخند گفت:
- خوبی عروس خانوم؟ می بینم با ماشین کنترلی ت راه افتادی تو بخش.
خندیدم و سر تکون دادم و گفتم:
- اره دیگه توهم حتما امتحانی یه دور باهاش بزن خیلی باحاله اومدم دمبال اقا مهدی اومد یه گچ دست باز کنه فقط!
پرستار خندید و گفت:
- حتما اقا مهدی تونم گچ دست شو وا کرده رفته حمام برای شما خوشکل کنه فکر کنم الانم پیش دکتر باشه انتهای همین راه رو .
ممنونی گفتم و راه افتادم.
که صدای شلیک و هم همه توی بیمارستان راه افتاد.
اب دهنمو با ترس قورت دادم.
صدای جیغ و داد می یومد معلوم بود از طبقه دومه.
که در اتاق باز شد و مهدی سریع بیرون اومد خیلی وحشت زده بود.
با دیدن من انگار دنیا رو بهش داده باشن بی توجه به محیط بیمارستان دوید اومد محکم بغلم کرد که دردی توی کتف م پیچید.
یهو سجده شکر رفت.
متعجب بهش زل زده بودم که گفت:
- یا خدا یا امام حسین شکرت خدایا قربون کرمت دمت گرم.
لب زدم:
- مهدی چته خوبی؟
سریع دسته های صندلی مو گرفت و راه افتاد.
تعداد زیادی معمور وارد بیمارستان شد.
مهدی سریع سمت اونا رفت و همه گی با دیدن ما خوشحال شدن .
بین شون قرار گرفتیم یه طوری انگار مراقب ما بودن.
پرستاری با لباس خونی اومد پایین و معموره گفت:
- چی شد؟
پرستار با دیدن من نفس راحتی کشید می شناختمش این با یکی دیگه پرستار های اتاق ما بودند با اینکه شیفت ها عوض می شد اما این دوتا عوض نمی شدن و مراقب ما بودم و گفت:
- هدف شون همسر جناب سرگرد بوده خداروشکر نبودن و سروان حاتمی رفته بوده به ایشون سر بزنه از پنجره دیده اشون و زود در رفته فقط تیر سابیده به بازوش و رفته حالش خوبه فرمانده دیگه مناسب نیست اینجا بمونن باید برن خونه ما می ریم اونجا بهشون رسیدگی می کنیم.
فرمانده هم سر تکون داد و گفت:
- به اوضاع خانوم حاتمی رسیدگی کنید اگر خوب هستن بریم وسایل خانوم کامرانی و اقای نیک سرشت رو بیارید ماشین شخصی دم در می زارم براتون.
سری تکون داد و سریع رفت.
فرمانده به مهدی علامت داد و مهدی راه افتاد.
سوار یه ون سفید شدیم که تعدادی معمور داخل شون بود.
حرکت کردیم که رو به مهدی گفتم:
- می شه به منم بگی چی شده یکی می خواسته منو بکشه،؟ زده یه بدبخت دیگه ناقص کرده .
مهدی حرفی نزد.
با گیجی گفتم:
- نکنه اون تصادف هم عمدی بود؟
مهدی سری تکون داد.
با بهت گفتم:
- اره خوب توی اون جاده خلوت نصف شب کدوم تریلی سوار یه ماشین می شه بعدشم ترمز نمی گیره و می خواد ماشین و له کنده تهشم می کبونش توی ستون! .
مهدی ناراحت بود .
خنده ام گرفت.
مهدی و بقیه متعجب نگاهم کردن.
با خنده گفتم:
- می گم مهدی چقدر زندگی ما اکشن شده شبیه رمان هاست.
مهدی گفت:
- اره رمان اما واقعی جون ت تو خطره خانوم حواست هست،؟
سری تکون دادم و گفتم:
- یه متن ی نوشته بود وقتی یه بسیجی فوش می خوره یا جون ش توی خطر می یوفته یعنی راه و درست رفته خوب من و تو جون مون تو خطره بسیجی هم هستیم توهم که نظامی پس یعنی کارمون درسته تازه ما اگه قرار بود بمیریم همون ماشین لهمون می کرد دیگه مرگ هم که د
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت92
#ترانه
ست خداست حداقل اگه اینجوری بکشنمون با عزت می میریم.
مهدی که ارامش گرفته بود گفت:
- پیشرفت چشم گیری داشتی خانوم.
با نگرانی گفتم:
- می گم مهدی زود تر عروسی کنیم که دیگه کامل مال هم باشیم اون دنیا هم من مال تو باشم به خدا می گم شوهرمه که بهت اجازه نده رنگ حوری ها رو هم ببینی.
فرمانده گفت:
- راست می گن خانوما حسودن.
مهدی گفت:
- روش به دام انداختنت رو خیلی می پسندم.
خندیدم و گفتم:
- بعله دیگه ما اینیم حق منو خوردن وگرنه باید من سرهنگ ارتش بودم.
شونه های مهدی لرزید زدم تو پاش و گفتم:
- به من نخندا.
دستاشو حالت تسلیم بالا برد.
جلوی در خونه ماشین وایساد و پیاده شدیم.
مهدی زنگ در رو زد که زینب در رو باز کرد با دیدن ما شکه نگاهمون کرد.
با خنده سلام کردم.
مهدی دسته های صندلی رو هل داد و داخل رفتیم.
حالا پله ها رو چطور می رفتیم بالا؟
مهدی و زینب دستامو گرفتن و بلند شدم و لب گزیدم از درد.
به مهدی تکیه دادم و از پله ها بالا رفتیم و صندلی و زینب سریع رخت خواب پهن کرد و نشستم.
مهدی طایر های صندلی رو با مایع شست و اوردش بالا.
دو تا بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم .
ترانه از فرمانده و دو نفر دیگه که فقط اومده بودن پذیرایی کرد.
صدای در خونه اومد که مهدی باز کرد.
دوتا پرستاره بودن.
با نگرانی رو به ساجده گفتم:
- خوبی؟ ببخشید به خاطر من..
بغض کردم که خندید و گفت:
- شغل منه عزیزم همکار همسرتم بار اولم نیست جناب سرگرد در جریان هستن.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت92
#ترانه
متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم:
- چرا به من نگفتید؟
مریم گفت:
- نمی شه که ما باید هویت مون مخفی بمونه!
اهانی گفتم.
ساجده سرمم رو زد و گفت:
- دراز بکش نباید زیاد بشینی ها.
دراز کشیدم که زینب هم اومد و خم شد بوسم کرد دستمو روی شکم ش گذاشتم و گفتم:
- مبارک باشه زن داداش وایی دارم عمه می شم.
زینب به ذوقم خندید و گفت:
- بچه امون دختره وای امروز می خوایم بریم خرید سیسمونی.
من بیشتر از زینب ذوق کرده بودم.
طاهر هم رسید و رفته بود بیمارستان گفتن ما مرخص شدیم داداشم شرینی خریده بود و اومده بود خونه.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- خداروشکر سالمی دورت بگردم باید حتما قربانی کنیم کلی نذر کردم برات همه رو دادم گوسفنده مونده که گفتم برگشتی قربانی کنم گوشت شو بدیم خانواده های کم بضاعت.
سری تکون دادم و گفتم:
- جبران می کنم برات داداش شرمنده ام کردی به خدا خیلی زحمت کشیدی.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت93
#ترانه
داداش یکی اروم زد تو سرم و گفت:
- ساکت باش بچه جون تو کار بزرگ تر ها دخالت نکن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- داداش جون بچه بزرگ شده خانوم شده شوهر داره مهدییی بیا ببین به زن ت دارن می گن بچه.
مهدی چایی رو گردوند و گفت:
- همچین بد هم نگفته هر کی گفته! کلا قدت به زور برسه 162 وزن ت هم که شده 55 تا شونه منم هستی بچه ای دیگه .
طاهر قش قش خندید .
با چشای ریز شده گفتم:
- حرف اخرته دیگه اقا مهدی ارررره؟
خودشو زد به کوچه علی چپ:
- نه بابا شما به این خانومی به این عاقلی شوخی می کنم.
کشدار گفتم:
- بعله درستش هم همینه .
مهدی کنارم نشست و گفت:
- مخلص خانوم.
چپ چپی نگاهش کردم.
که زینب بدو رفت تو حیاط و اوق می زد.
ترسیده به مهدی نگاه کردم اما اون عادی بود با دیدن من گفت:
- چی شده رنگت پریده حالت بده خانوم؟
لب زدم:
- نه زینب ترسوندتم دیدی چطور اوق می زد.
مهدی سر تکون داد و گفت:
- خانوم جان خوب بارداره ایشون طبیعیه الان خوب می شه.
با استرس گفتم:
- منم اینطور می شم؟
مهدی دستی به موهاش کشید و گفت:
- والا نمی دونم تاحالا بچه نیاوردم.
اهانی گفتم یهو با بهت نگاهش کردم که ریز ریز می خندید.
قش کردم از خنده.
خودشم با من می خندید.
منم چه ریلکس گفتم اها!
زینب وقتی برگشت چشاش سرخ شده بود و رنگ و روش پریده بود.
طاهر هم ترسیده بود!
برد زینب و توی اتاق استراحت کنه.
با صدای فرمانده نگاهمون سمت ش کشیده شد.
طاهر هم اومد و درو اتاق و بست.
فرمانده خواست چیزی بگه صدای در اومد.
مهدی رفت و با صدا هایی که می یومد گفتم:
- حتما اقا سعید و اقا امیر و اقا علی و اقا هادی ان صدرصد.
بعله خودشون بودن.
نشستن و هر کدوم یه طومار سوال می پرسید:
- ابجی خوبی
ابجی سالمی
ابجی خدا رحم کرد از مرگ برگشتی
ابجی پات چطوره
ابجی دستت چطوره
سری تکون دادم و با خنده گفتم:
- خوبم به خدا سالمم .
خداروشکر گفتن.
واقعا این چهار نفر شبیهه پت و مت می موندن.
فرمانده با بسم الله ی شروع کرد و گفت:
- باید خیلی خیلی مراقب باشید براتون نیرو می زاریم مراقب تون باشن!
که مهدی گفت:
- نه فرمانده ما مراقب خودمون هستیم اون نیرو رو بزارید جایی که واقعا نیازه!
فرمانده هم گفت:
- گذاشتم جایی که نیازه! تو یکی از نخبه های مایی نمی خوایم از دستت بدیم خطر از بیخ گوش تون رد شد این یه دستوره!
مهدی قبول کرد.
فرمانده گفت:
- مراقب باشید فقط و فقط می گم مراقب باشید !
چشم گفتیم هر دو و رفتن ما هم بدرقه اشون کردیم.
#یک هفته بعد
امروز امتحان مهم پایان ترم داشتم و توی این یک هفته چون نمی تونستم با این حال سر کلاس ها برم مهدی شده بود معلمم.
وای که چقدر غر می زد و سخت گیر بود!
هر چیزی می گفت عین شو از من می خواست!
عین یه استاد جدی بداخلاق بود!
اخر درس هم که ازم امتحان می گرفت.
حالا می ففهمم و سعید و علی و هادی و امیر چی از دستش می کشن!
طبق معمول ازم امتحان گرفته بود و همه جزوه و کتاب ها رو ازم گرفته بود.
خودشم رفته بود برام تقویتی بیاره!
به هادی و امیر نگاه کردم و به برگه اشاره کردم که گفتن بلد نیستن.
نا امید به علی و سعید نگاه کردم اونا هم همین طور!
یهو هادی با اشاره به گوشی اشاره کرد.
لب زدم:
- گوشی و ازم گرفته!
هادی گوشی شو باز کرد و انداخت سمتم.
هول کرده بودم سریع جواب ها رو در اوردم و ۵ دقیقه ای نوشتم و با ذوق گفتم:
- مهدی بیا تمام شد.
هادی زد به پیشونیم .
چرا خوب! نوشتم گفتم بیاد دیگه.
مهدی با تعجب اومد و برگه رو گرفت یه نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت:
- اینا رو تو نوشتی؟
خنده ام گرفته بود خودمو کنترل کردم و گفتم:
- اره خوب.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو ۵ دقیقه این سوال هایی که جواب هر کدوم یه ربع طول می شه اونم اینطور منظم و دقیق؟
اخ حالا فهمیدم چرا هادی زد به پیشونیش.
بازم کم نیاوردم و گفتم:
- اره بلد بودم.
مهدی هم نشست کنارم و تقویتی و دستم داد.
شروع کردم به خوردن خداروشکر باور کرد.
ورقه رو انداخت کنار و تلوزیون و روشن کرد یه دکمه ای زد که دیدم ما توش پخش شدیم!
مهدی زد چند دقیقه قبل و بعله!
خونه دوربین داشت!
خاک توسرم عادیه خوب باید دوربین باشه توی خونه یه معمور اونم یکی مثل مهدی!
مهدی زل زد بهم و گفت:
- چقدر خوب نوشتی واقعا! باید برات جایزه بخرم.
منم اصلا به روی خودم نیاوردما کلا گردن گیرم خرابه!
با ذوق گفتم:
- اخ جون چی می خری؟
مهدی گفت:
- ورقه اچاره اخه تمام شده برات امتحان بنویسم .
با دهنی صاف شده نگاهش کردم اما باز خوب شانس اوردم دیگه ورقه نمونده.
ساعت ۹ بود که مهدی بیدارم کرد و گفت:
- سلام بر بانوی بنده بلند شو امتحان ت دیر نشه!
با کمک تخت نشستم و بلند شدم مهدی عصا هامو بهم داد و گرفتم و راه افتادم سمت روشویی.
یه هفته ای کار کردم تا بلاخره یاد گرفتم.
اماده شدم و مهدی روبروم وایساد چادرم و سرم کرد و کوله امو برداشت و گفت:
- بریم خانوم؟
سری تکون دادم.
حرکت کردیم .
سه روز پیش طاهر و زینب خونه پیدا کردن و به اصرار ما رفتن.
واقعا خجالت کشیده بودیم بس که بهشون زحمت داده بودیم! و مهدی خودش کار ها رو انجام می داد.
به دیوار تکیه دادم و مهدی خم شد و کفش هامو پام کرد بند شونو بست .
لبخندی بهش زدم حتا به خاطر مراقب از من یه بارم خم به ابرو نیاورد!