وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ
و مسلماً بسیاری از جنّیان و آدمیان را برای دوزخ آفریده ایم🌱
اعراف ۱۷۹
#تلنگرانہ
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
و لا تُحوِجنا و لا تُفقِرنا إلی أحَدٍ سِواك ؛
- مارا به کسی جز خودت نیازمند مکن !
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
🖤✨..!'
درمیانِسیلِغمهاغمدِیراچهکنیم..💔!'
_حاجیجان🥺💔!'
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ_دلبــرے #قسمت_پنجاه_و_ششم درمجالسی که می رفتیم و او نبود ، باز دلتنگی خودش را داشت..💔 به
#قصــہ_دلبــرے
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خوب می شود ، اما زخم زبان ها را نه ..💔
زخم زبان به این زودی ها تسکین پیدا نمی کند.
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی ..
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود.
وضعیت مالی اش اجازه نمی داد ، ولی می رفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام می خرید ، اما فایده ای نداشت..
خیلی بله قربان گو شده بود😐
می دانست که من باهیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم..
دیدم دست بردارنیست ، فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند...
خیلی بالا پایین کردم ، فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد ، گفتم:((به شرطی که من رو ببری کربلا!))☺️
شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند ، اما آن قدر رفت وامد که بلاخره ویزا گرفت.
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح ، آداب زیارت کربلا را دراوردیم.
دفعه اولم بود می رفتم کربلا😍
خودش قبلا رفته بود.
آنجا خوردن گوشت را مراعات می کرد ونمی خورد.
بیشتر با ماست سالادوبرنج واین ها خودش را سیر می کرد.
تبرکی های سنگ حرم را خریدیم.❤️
برخلاف مکه ، نه رفتیم بازار و نه خرید ..
وقت نداشتیم و حیف مان می امد برای بازار وقت بگذاریم .
می گفت:((حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.اگه خواستین برین نجف!))
از طرفی هم می گفت:
((اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شه ، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟))
حتی مشهد هم که می رفتیم ، تنها چیزی که دوست داشت بخریم ، انگشتر و عطر بود.
زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.
#این_داستان_ادامه_دارد
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ_دلبــرے #قسمت_پنجاه_و_هفتم آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خوب می شود ، اما
#قصــہ_دلبــرے
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
همه ی هم و غمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد ، در حرم بمانیم😍 زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل . سیری نداشت ...
زمانی که اشکی نداشت ، راه می افتاد که برویم هتل.
هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم ..
در کاروان ، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش..
هم مداح بود هم پاسدار!
مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می دادند ،ولی اهل این نبود ، که با کاروان و با جمع برود ..
می خواست دو نفری باهم باشیم .
می گفت :« هرکی کربلا میره ، از صحن امام رضا میره!»💛
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس علیه السلام فیش غذا به ما داد ..
خیلی خوشحال بودیم ، رفتیم مهمانسرای حضرت 😍
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم ، جوابش مثبت بود .
میدانستم چقدر منتظر است...
مأموریت بود .
زنگ که زدم بهش گفتم ، ذوق کرد .
میخندید 😅
وسط صحبت قطع شد ..
فکر کردم آنتن رفته یاشارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده .
دوباره زنگ زد ، گفت : « قطع کردم برم نماز شکر بخونم!»✨
این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید 😉
خیلی انتظارش را می کشید..
در ماموریت های عراقی و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح .
در زندگی مراقبم بود ، ولی در دوران بارداری بیشتر...
از نه ماه ، پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم ..
دست به سیاه و سفید نمی زدم . از بارداری قبل ترسیده بودم .
خیلی لواشک و قرء قوروت دوست داشتم
تا اسمش میامد هوس می کردم.
#این_داستان_ادامه_دارد
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ_دلبــرے #قسمت_پنجاه_و_هشتم همه ی هم و غمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد ، در حرم بم
#قصــہ_دلبــرے
#قسمت_و_پنجاه_نهم
پدر و مادرم می گفتند : « نخور فشارت می افته! »
اما محمدحسین برایم می خرید..
داخل اتاق صدایم میزد : « بیا باهات کار دارم!»
لواشک و قره قوروتها را یواشکی به من می داد و با خنده می گفت :
« زن مارو! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم ! » 😂
نمی توانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم .
وقتی میدید مراعات می کنم ، خوشحال می شد و برایم غذای تبرکی می آورد 🙃
برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می کرد .
پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم.
بعضی را خودش تنهایی می خواند 😂
زیاد تربت به خوردم میداد.
به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها..
خودش از کربلا آورده بود و می گفت : « اصل اصله!»
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم : امیرحسین
در اصل ، امیرحسین اسم بچه اولمان بود .
به پیشنهاد یکی از علمای تهران ، گذاشتیم امیرمحمد .
گفته بود : « اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم ، خدانظر كنه و شفا بگیره ! »
می گفت :
« اگه چهار تا پسر داشته باشم ، اسم هرچهارتاشون رو میذارم حسین ! »😁
با کمک مادرم ، داخل ماشین نشستم .
راه افتاد . روضه گذاشت ، روضه حضرت علی اصغر..
سه تایی تادم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین (ع)💔
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود ..
لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق .
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند..
برعکس ، روی پایش بند نبود ، هی قربان صدقه ام می رفت😂
#این_داستان_ادامه_دارد
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
با هر نفسم حسین گفتم اما
با هر تپش قلب حسن میگویم:)💚
#امامحسنیام¹¹⁸
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
روزگار پر از فتنه ای
بر مردم خواهد شد که
جز به کتاب هایشان
انس و آرامش نگیرند :)))
| امام صادق ع |
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
مشهـد،حرم، ورودۍبـٰابالـجوادتان ؛
آقـٖاعجـیبدلمگـرفتهبـرایتان.💔':))
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
هیچ عملی نزد خداوند ، محبوب تر از
نماز نیست ؛ پس هیچ کار دنیایی شما
را در وقت نماز به خود مشغول ندارد .
ـمولاعلی؏
مفید باشید برای امامتون،دینتون،
جامعتون، مردمتون،اطرافیانتون ؛
این شخصیت ِبارز یک
انقلابی ِاصیل است:(🌱
#امام_زمان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
_
عشق ِتو ازل ِمن است و من با روی
خمار کنندهی ضریحت زندم یل ِقتال العرب .
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
ازشھیدانبطلبآنچهتمناداری . .
بخداکارگشاۍهردلسوختهاند:)
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
چه بسا گمراهانی که لیاقتِ
شهادت پیدا کردند ؛
و چه بسا مدعیانی که غرقِ
در معصیت شدند . . !
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
غدیری ام ، سقیفه ای نیستم
در پی هر خلیفه ای نیستم
خورده گره بند دلم باعلی
غیر علی با دگری نیستم..♥️✨
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
"و تو شهید شدی که به همه عالم بگویی شهادت مرد و زن ندارد فقط باید خدا عاشقت بشود!"
#شهیده_فائزه_رحیمی
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
شهیده زهرا سالاری:
ما چه کردیم آیا خواستیم و مهدی نیامد
آيا بخاطر او دست از گناه
برداشتیم؟💚
#امام_زمان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org