eitaa logo
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
1.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
903 ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌نگاھَش !♥🔗 ⌝ڪُلناقاسمڪ یا #خـٰامنہ‌ایۍ🇮🇷✊🏻⌞ شروع‌ـمون ↶ ⁰⁷'⁰⁸'¹⁴⁰¹ پایان‌مون ↶ ان‌شاالله شهادت ‹ #کپی؟ حلاله‌مشتی:) › خادم‌↓ @Eafkhami313 تبادلات↓ @Ea3796 - وقفِ آقایِ ۱۲۸ و مولامون حضرتِ ۳۱۳ -
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسم‌ࢪَب‌ِّالشُـھـَداوالصِدیقین✨
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
♥️🕊..!'
سری‌که‌دردنمی‌‌کند‌دستمال‌نمی‌بندند اینجاسرهمه‌درد‌می‌کند‌برای‌شھادت! دعواسَرسربندیا‌زهراست...!' 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
ما شیفتگان خدمتیم، نه تشنگان قدرت.!🕶✌️🏿 -شهید بهشتی 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
با پیشوایان کافر پیکار کنید، چرا که آنان را پیمانی نیست.! -توبه'12 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
مقصود انسان از حرکت برای به دست آوردن نان و آب،مربوط به مرحله ای از زندگی است که فقر را احساس کرده.! -استاد علی صفائی حائری 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
کسی که زیبایی اندیشه دارد، زیبایی ظاهر خود را به نمایش نمی‌گذارد! -شهید مطهری 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
تو روضه‌هایی ك باهم میرفتیم اشکاش رو با گوشه چادر و روسری من پاك میکرد.!(: -همسر شهید حسینی 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
تمام عبادات ما عادت است، به بی عادتی کاش عادت کنیم! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
مواضع‌گروهک‌تروریستی‌تحریر‌الشام‌در‌سوریه توسط‌موشک‌های‌بالستیک‌سپاه‌ پاسداران‌انقلاب‌اسلامی‌منهدم‌شده‌است👊!' پ.ن:دم‌بچه‌های‌سپاه‌گرم🕶♥️!'
‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ما‌منتظر‌لحظہ‌دیدار‌بهاریم ! آرام‌کنید‌این‌دلِ‌طوفانۍمارا .. عمریست‌همہ‌در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیم ، پایان‌بده‌این‌حالِ‌پریشانۍمارا ..(: 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
🔻ارتباط تلفنی سردار حاجی‌زاده با فرمانده کل سپاه: ۴ فروند خیبرشکن از جنوب خوزستان به مقصد گروه تکفیری در ادلب شلیک شد. از کرمانشاه ۴ فروند و ۷ فروند از آذربایجان‌شرقی به مقر صهیونیستی شلیک شد. نزدیک ۹ فروند هم ان شاءالله تا ساعتی دیگر گروه دوم تکفیری‌ها و داعش را هم مورد هدف قرار می‌دهند. 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
♥️🕊..!'
جبھه،دانشگاه‌انسان‌سازی‌است‌ و‌انسان‌هنگامی‌که‌واردجبھه‌می‌شود، ازدنیای‌مادی‌بریده‌وواردیک‌دنیای‌معنوی‌دیگر می‌گردد.سنگر‌شھیدان‌عزیز‌را‌خالی‌نگذارید و‌همانند‌علی‌اکبر‌مدافع‌اسلام‌باشید.!' شھیدمدافع‌حرم‌محمّد‌حسین‌علیخانی 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
تا‌وقتی‌خودمون‌رو‌درست‌نکنیم؛ انتظار‌برای‌ظهور‌کافی‌نیست! اول‌خودسازی‌بعد‌انتظار! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
''ماگُم‌شُدگانیم‌کهِ‌اندَر‌خمِ‌دُنیا ، تَنها‌هَُنر‌ماست، که‌مجنونُ‌رِضـاییم! - بهِ یادِ ممبرهایِ عزیزِ نامیرا، چَنل ها و مِمبر هایِ گرامیهِ ↓ : ^^ هِنـاء، وَح‌ــیـد!، وِلایتِـ ع‌ِـــشق، اکیپِ‌شَهادت ۳۱۳، مُـبهـم، خـادِم‌الشُهـداء، شیـرمـوز 🫂🫀 مـُلتــمِس دُعـاتــونــم *🤲🥺 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
ایمان‌‌چهارپایہ‌‌دارد: توکّل‌‌برخدا،واگذاردن‌‌کاربہ‌‌خدا، تسلیم‌‌بہ‌‌امرخداورضابہ‌‌قضاۍ‌الهۍ🤍🌿 [ - امیرالمؤمنین؏🎙] 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
- شھـیدِ خدا باشیم ؛ ‌نه شھــیدِ بُنیادِ شھیـد ! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
دُعا کنید کال نَمیریم ! ـ‌آیت‌الله‌مجتهدی 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
عشق‌ و عاشقی اونی نیست که دو نفر به هم نگاه کنن ؛ عشق و عاشقی زمانی درسته که دو نفر به یه نقطه نگاه کنن ! شهدا همه شون نگاهشون به یه نقطه بود ؛ اونم قُرب اِلهی . (: ـ‌شهـید‌محمد‌هادی‌امینی 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
♥️🕊..!'
فرزندانِ‌خمینی‌کبیر از‌هیچ‌چیز‌ترس‌نداشتن‌اِلا‌خدا🌱!' 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ‌_دلبــرے #قسمت_هفتاد جمله آوینی را می خواند: ((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه
دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، وصل کردم به روضه ارباب..💔 نمی دانم کجابود .. باید ماشین را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین راهم نمی دانم!😣 حاج آقا زود تراز ما پیاده شد. جوانی دوید جلو ، حاج اقا را گرفت در بغل وناغافل به فارسی گفت: ((تسلیت می گم!)) نفهمیدم چی شد... اصلا این نیرو از کجا امد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج اقا... یک حلقه از اقایان دوره اش کرده بودند .. پاهایش سست شد و نشست! نمی دانم چطوراز بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم! نگاهش را از من دزدید.. به جای دیگر نگاه می کرد .. بادستم چانه اش را گرفتم وصورتش را اوردم طرف خودم! برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم . چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم .. گفتم:((به من نگاه کنید!)) اشک هایش ریخت😭 پشت دستم خیس شد... با گریه دادزدم:((مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟))😭 اشکش را پاک کرد .. باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:((منم الان فهمیدم!)) نشستم کف خیابان .. سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم😭😭 روضه خواندم .. همان روضه ای که خودش درمسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند: ((من می روم ولی ، جانم کنار توست .. تاسال های سال ، شمع مزار توست .. عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان قدکمانم .. نگرانم عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان مهربانم..! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ‌_دلبــرے #قسمت_هفتا‌د_و_یکم دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، وصل کردم به روضه ارباب.
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج اقا خالی کردم .. بدنم شل شد ، بی حس بی حس! احساس می کردم یکی ارامشم داد! جسمم توان نداشت ، ولی روحم سبک شد. مارا بردندفرودگاه .. کم کم خودم راجمع کردم. بازی ها جدی شده بود! یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!)) حالا وقتش بود به قولم وفا کنم . کلی ادم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم .. به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند! خانمی دلداری ام می داد❤️ بعد که دید ارام نشسته ام ، فکر کرد بهت زده ام .. هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن ، جیغ بکش ، دادبزن!)) با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!)) گفتند: ((خانواده شهیدد باید برند .. شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب میاریم!)) از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که:((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!)) هرچه عز و جزکردند ، به خرجم نرفت💔 زیر بار نمی رفتم .. با پروازی که همان لحظه‌دحاضر بود برگردم می‌گفتم:((قراربودباهم برگردیم!))😭 گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلا زن نباید سوارش بشه ، همه کادر پرواز مرد هستن!)) می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!)) مرتب ادم ها عوض می شدند. یکی یکی می امدنددراضی ام کنند .. وقتی یک دندگی ام را می دیدند ، دست خالی برمی گشتند! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ‌_دلبــرے #قسمت_هفتاد_و_دوم انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج اقا خالی کردم
آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت : « بیا یه شرطی باهم بذاریم! تو بیا بریم ، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم ، گفتم : « خونه خودم هیچکسم نباشه!» حاج آقا گفت : « چشم!» داخل هواپیما پذیرایی آوردند . از گلویم پایین نمی رفت! حتی آب ... هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم! نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم😔 با خودم زمزمه کردم : « الهی بنفسی انت! آفریننده که خود تو بودی..! نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودت میدونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی! » بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم! در پارکینگ خانه .. پاهایش جلو نمی آمد💔 اشک از روی صورتش میغلتید ، اما حرف نمی زد! نه تنها او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود! بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش😭 رفته بودم با محمدحسین برگردم ، ولی چه برگشتنی..! می گفتند : « بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!» داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم! نمیدانم چرا ، ولی آرام بودم! حالم بد شد .. سقف دور سرم چرخید! چیزی نفهمیدم .. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بیهوش شده ام. یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود .. شب سختی بود..... همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد! دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم😭 رفتم داخل اتاق ، در را بستم . امیرحسین هم را سپردم دست مادرم .. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ‌_دلبــرے #قسمت_هفتاد_و_سوم آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت : « بیا یه شرطی باهم بذاریم! تو ب
دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود!😭 همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد ، می خندید : « نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!» یک سال هم نشد.. مشمای دور بدن را باز کرده بودند.. بازتر کردم . دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش .. کفن شده بود . از من پرسیدند : « کربلا ومکه که رفتید ، لباس آخرت نخریدید ؟ » گفتم : « اتفاقأ من چند بار گفتم ، ولی قبول نکرد!» می گفت : « من که شهید می شم ، شهید هم که نه غسل داره نه کفن!» ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند😔 می خواستم بدنش را خوب ببینم! سالم سالم بود ، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.. وقتش رسیده بود .. همه کارهایی را که دوست داشت ، انجام دادم . همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت .. راحت کنارش زانوزدم ، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش😭 درست همان طور که خودش می خواست . بچه دست انداخت به ریش های بلندش : « یا زینب ، چیزی جز زیبایی نمی بینم! » گفته بود : « اگه جنازه ای بود و من رو دیدی ، اول از همه بگونوش جونت!» بلند بلند می گفتم : « نوش جونت! نوش جونت!» می بوسیدمش ، می بوسیدمش ، می بوسیدمش ..💔 این نیم ساعت را فقط بوسیدمش . بهش گفتم : « بی بی زینب علیهاالسلام هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد ، در اولین لحظه بوسیدش ... سلام منو به ارباب برسون! » به شانه هایش دست کشیدم .. شانه های همیشه گرمش ، سرد سرد شده بود . چشمش باز شد! حاج آقا که آمد ، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده ... آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم بازکردنش نشدم .. حاج آقا دست کشید روی چشمش ، اما کامل بسته نشد..! آمدند که « باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه!» نمی توانستم دل بکنم . بعد از 99 روز دوری ، نیم ساعت که چیزی نبود😭 باز دوباره گفتند : « پیکر باید فریز بشه! » داشتم دیوانه میشدم هی که می گفتند فریز ، فریز ، فریز ... بلند شدن از بالای سر شهید ، قوت زانو می خواست که نداشتم! حریف نشدم... تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند.. زیر لب گفتم : یا زینب ، باز خداروشکر که جنازه رومیبرن نه من رو!💔💔 بعد از معراج ، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم . موقع تشييع خیلی سریع حرکت می کردند . پشت تابوتش که راه می رفتم ، زمزمه می کردم : « ای کاروان آهسته ران ، آرام جانم می رود!»😭 این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم.. 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ‌_دلبــرے #قسمت_هفتاد_و_چهارم دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود!😭 همان موه
فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد . همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند . یادشب عروسی افتادم ، قبل از اینکه از تالار برویم خانه ، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک😢 مداح داشت روضه حضرت علی اصغر علیه السلام می خواند . نمیدانستم آنجا چه خبر است ، شروع کرد به لالایی خواندن . بعد هم گفت :همین دفعه آخر که داشت میرفت ، به من گفت : « من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!»😭 محمد حسین ، نوحه ی : « رسیدی به کرب وبلا خیره شو / به گنبد به گلدسته ها خیره شو اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شو» را خیلی می خواند و دوست داشت .‌‌.. نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند!😭 یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود ، آمد که « اگه میخواین ، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا! » خواهر و مادر محمدحسین هم بودند ، موقع سوارشدن به من گفت : « محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده . اونجا باهم عهد کردیم هرکدوم زودتر شهید شد ، اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه!» گفتم : « میتونین کاری کنین برم توی قبر؟؟» خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد .. آبان ماه بود و خیلی سرد . باران هم نم نم میبارید . وقتی رفتم پایین قبر ، تمام تنم مورمور شد و بدنم به لرزه افتاد .. همه روضه هایی را که برایم خوانده بود ، زمزمه کردم . خاک قبر خیس بود و سرد . گفته بود : « داخل قبر برام روضه بخون ، زیارت عاشورا بخون ، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر ، تاحدی که یه خرده از خاکش گل بشه!»💔 برایش خواندم . همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند ، خیلی دوستش داشت : « دل من بسته به روضه هات جونم فدات میمیرم برات پدر و مادر من فدات جونم فدات میمیرم برات سر جدا بيام پایین پات جونم فدات میمیرم برات » 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org