16.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅نامهٔ عاشقانه امام جواد علیهالسلام به علی ابن مهزیار
🔺 اهل بیت پر از محبت و لطافت هستند...
🔰#استاد_کاشانی
@Nadebun
🌸🍃🌸🍃
شیخ رجبعلی خیاط میگفت:
من هر وقت که نماز میخواندم نمازهایی مثل نماز امام زمان یا نماز جعفر طیار، از خداوند حاجتی میخواستم.
یک روز گفتم؛ بگذار یک بار برای خود خدا نماز بخوانم و حاجتی نخواهم!
شاعر میگوید:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که خواجه خود روش بندهپروری دارد
همان شب شیخ رجبعلی خیاط در عالم خواب دید که به او گفتند:
چرا دیر آمدی؟
یعنی چه؟ یعنی تو باید 30 سال پیش به فکر این کار میافتادی حالا سر پیری باید بفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نکنی؟
ما هر وقت جایی گیر میکنیم و اصطلاحا دُمِمان در تلهای گیر میکند میگوییم خدا!
این شعر را استاد من، شیخ اکبر برهان ۶۲ سال پیش در مسجد لرزاده بر روی منبر میخواندند و من هنوز به یاد دارم که:
هر وقت که سرت به درد آید؛
نالان شوی و سوی من آیی!
چون دردسرت شفا بدادم،
یاغی شوی و دگر نیایی...!
ما هر وقت با خدا کار داریم خدا را صدا میزنیم چه قدر خوب است که وقتی هم که کاری نداریم بگوییم خدا.
از سخنان مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی
@Nadebun
خاطره شیرین.mp3
6.73M
#کربلاییها
#اربعین
#امام_زمان
🌷خاطره شیرین🌷
👫بالای ۴ سال
🎤اجرا : اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣 تلاوت:سوره مبارکه بقره آیه ۲۲۹
🎶 تدوین : اسماعیل کریم نیا
✍نویسنده:محمود پور وهاب،مجید ملامحمدی
@Nadebun
#وسوسههایناتمام
🔸✨قسمت بیست و سوم✨🔸
اما زبیر فکر می کرد این جنگ فرصت خوبی است تا خودم را به جناب زید نشان بدهم. می گفت شرکت در جنگی که پیروزی در آن قطعی است یک امتیاز خوب به شمار می رود.
موجب رشد و ترقی می شود. جنگ که تمام شود افتخار حضور در آن نصیبت می شود و اراجیفی از این دست. او به تنها چیزی که فکر نمی کرد کشته شدن در جنگ بود و من به تنها چیزی که فکر می کردم همین مردن در جنگ بود. آن هم لابد مرگی فجیع مثل آن سگ حامله مادر مرده.
راه فراری نبود. زبیر سعی کرد ترسم را بریزد و امیدم بدهد. گفت از جناب زید شنیده است که برای جنگ نمی رویم. عبیدالله گفته است مانع ورود حسین بن علی به شهر کوفه شوید.
هر جا که دیدید نگهش دارید یا از او بیعت بگیرید یا مجبورش کنید به مکه یا مدینه باز گردد. این حرفش امیدوارم کرد. حسین نهایت به مکه یا مدینه باز می گشت و جنگی نمی شد و ما صحیح و سالم باز خواهیم گشت.
به هر حال من نیامده بودم تا با کسی بجنگم. آمده بودم تا در صورت لزوم پا به میدانی بگذارم که بتواند قابلیت های مرا بیش از پیش به جناب زید نشان بدهد.
بالاخره آن روز رسید و من با لباس رزم سوار بر اسب، در کنار زبیر و زید پیشاپیش لشکر عظیم حربن ریاحی از کوفه زدیم بیرون. زید سمت چپ حر بود و من و زبیر پشت سرشان و سربازانی انبوه پشت سرمان.
صبح تا ظهر در راه بودیم. حر پیک هایی را به اطراف فرستاده بود تا اگر خبری از حسین یافتند اطلاع دهند.
ساعتی بعد پیکی شتابان خود را به ما رساند و خبر داد که حسین و یارانش در منطقه ذی حسم در حال حرکت به سوی کوفه هستند. به دستور حر به سمت ذی حسم حرکت کردیم.
کاروانی از دور دیده شد. کاروانی نه چندان بزرگ، تعدادی مرد و زن و کودک. کمتر از صد نفر. تاختیم به آن سو. انگار که طعمه ای شیرین گیرمان آمده باشد. کاروان حسین بن علی ایستاد. تعدادی از مردان شان شمشیر به دست رو به ما موضع گرفتند.
حر فرمان ایست داد. ایستادیم. یک مشت مرد و زن خسته و غبار آلود جلوی مان بودند. به نظر نمی رسید بشود با این جماعت جنگید. نه آن ها برای جنگیدن با ما آمده بودند و نه ما ظاهراً قصد جنگ داشتیم. این مسئله بعدها که حر با حسین به گفتگو نشست، آشکار تر شد.
دلم می خواست حسین بن علی را ببینم. نمی دانستم کدام یک از این مردان حسین است. اما پدرم را که دیدم سعی کردم نگاهم به نگاهش نیفتد . او جزء مردانی بود که شمشیر به دست کنار هم ایستاده بودند.
حبیب بن مظاهر را می شناختم. پیرمردی از صحابه ی پیامبر، از جمع آن ها جدا شد و جلوتر آمد. مقابل اسب حر ایستاد. با مهربانی سلام داد.
حر پیش از اینکه جواب سلامش را بدهد به نیت احترام به او از اسبش پیاده شد. به حبیب بن مظاهر دستداد و با خوش رویی احوال پرسی کرد. جناب زید به من و زبیر گفت پیاده شویم و حفاظت از حر را به عهده بگیریم. من سمت راست و زبیر سمت چپ حر ایستادیم. شدیم بادیگارد جناب حر که داشت از حبیب بن مظاهر سراغ حسین را می گرفت.
حسین با مردی بلند قامت و چهارشانه به ما نزدیک شد. بعدها بود که فهمیدم مرد کناری اش، برادرش عباس است. هر دو را بار اول بود که می دیدم. برایم جذاب بود که دو نفر از خاندان پیامبر را از نزدیک می دیدم. پدرم کمی دورتر از ما ایستاده بود.
یک نظر دیدمش. چهره اش عبوس بود. مثل وقت هایی که من کاری بد و خلاف میل او انجام می دادم.
شاید اگر پای سلیمه در میان نبود من هم در کنار پدرم رودرروی سپاه حر ایستاده بودم.
حر قدمی جلوتر رفت و به حسین سلام داد. سلامی همراه با لبخند و خوش آمد گویی :
خوش آمدید یا بن رسول الله.
حسین جواب سلامش را داد و پرسید: نامت چیست؟
حر پاسخ داد: حر بن یزید ریاحی هستم.
حسین تبسمی کرد و گفت: نام برازنده و زیبایی داری. حر یعنی آزاده. اما نمی دانم اگر خودت نیز چون نامت آزاده ای چرا با چنین لشگر عظیمی به استقبال ما آمده ای ؟
حر با صدایی شرم آلود پاسخ داد: ما برای جنگ با شما نیامده ایم.
دور باد از من که بخواهم با نوه ی پیامبر اسلام بجنگم. من از سوی عبیدالله بن زیاد مامورم تا از شما بخواهم وارد کوفه نشوید.
حسین گفت: بیش از دوازده هزار نفر از مردم برایم نامه نوشته اند و به کوفه دعوتم کرده اند. چگونه می توانم دعوت آنان را اجابت نکنم ؟ هر چند که والی کوفه پسرعمو و فرستاده مرا ناجوانمردانه کشته باشد.
ادامه دارد...
@Nadebun
✔جمله نه من نمیتوانم را از صحبتهایتان حذف کنید
وقتی کودک شما بداند که به او اطمینان دارید و باورش کرده اید، احساس می کند که دست یافتن به همه چیز برایش امکان پذیر است. افکار کودک نسبت به خود بیشترین اهمیت را دارد. بنابراین والدین باید افکار مثبت به کودک خود منتقل کند.
@Nadebun
💠 رجعت...
🔹امام صادق علیه السلام ميفرمايند:
هر مومنی آرزوی خدمت به حضرت صاحب الزمان را داشته باشد و برای تعجيل در فرجش دعا کند، کسی بر قبر او می آيد و او را به نامش صدا ميزند که فلانی، مولايت ظهور کرده، اگر ميخواهی بپاخيز و به خدمت امام شرفياب شو و اگر ميخواهی تا روز قيامت بيارام.
🔹بالاترين آرزوی مومنانِ مشتاق اين است که اگر ظهور حضرت از اين زمانها به تاخير افتد، و به اين نزديکی به فيض ديدارش نايل نشويم، بار ديگر در زمان ظهورش به دنيا باز گرديم.
👌و اين مهم با #دعا_برای_فرج حاصل ميشود.
📚مکيال المکارم، ص ۲۳۷
@Nadebun
#اسوه_حسنه
سلام خدا بر امیرالمومنین علی علیه السلام فرموند:
✅کافی است که پیامبر خدا (ص) را سرمشق خود قرار دهی
💠و او سرمشق توست در بی ارزش بودن دنیا و رسوایی ها و بدی هایش،
زیرا👇
دنیا از او گرفته شد اما برای دیگران مهیا گردید.
از نوشیدن شیر دنیا وی را جدا ساختند
و از زخارف و زیبایی های آن برکنار داشتند...
🔹در زندگی رسول خدا (ص) اموری است که تو را بر عیوب دنیا واقف می سازد...
#خطبه160
@Nadebun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅با هم خوب زندگی کنید...
🔰#استاد_عالی
@Nadebun
#آیت_الله_بهجت:
«احساس حضور خدا در همه حال، همه مسائل را حل میکند.»
@Nadebun
✍ استاد فاطمی نیا :
وقتی شخصی اشتباهی میکند یا حرف ناپسندی میزند، با خوش رفتاری جواب او را بدهیم.
در مورد شخصی میپرسی که چطور آدمی است؟
میگویند: آدم خوبی است، نماز میخواند، اهل دعا، زیارت و مسجد هم هست، اما بد اخلاق است!
عجب! اين شد آدم خوب؟!
اصلاً مومنی که بد اخلاق است، به درد نمیخورد!!!
@Nadebun
#وسوسههایناتمام
🔸✨قسمت بیست و چهارم✨🔸
حر گفت: من یک نظامی ام و از چندوچون سیاست حاکمان بی اطلاع هستم. ممکن است مردم شما را دعوت کرده باشند؛ اما والی کوفه مایل به ورود شما به شهر نیستند و من مامورم که مانع شما شوم. حسین گفت: من خرده ای به تو نمی گیرم حر. اگر اراده والی شما این است من به مکه باز می گردم. اما پیش از آن زنان و کودکان ما خسته اند و نیاز به استراحت دارند.اگر این حوالی چاه آبی و مرتعی هست ما یک روزی می مانیم و بعد می رویم.
حر گفت: البته برای رفتن شما ابتدا باید نامه ای از عبیدالله به دستم برسد. اگر ایشان اجازه بازگشت دادند، ما شما را تا جایی مشایعت می کنیم.
حسین گفت: من برای آمدن یا رفتنم از والی شما اجازه نمی گیرم. من به میل ایشان نیامده ام که با دستور ایشان بخواهم باز گردم.
حر گفت: به هر حال من نمی توانم چنین اجازه ای بدهم. شما اینجا می مانید تا دستور از کوفه برسد.
حسین برافروخته شد. عباس نگاه تند و تلخی به حر انداخت و گفت: مگر نشنیدی برادرم حسین چه گفت؟ خاندان رسول خدا را با ستمگران و جباران قرابت و اطاعت نبوده و نیست. ما به خواست مردمان و شما و با پای خود آمدیم و به پای خود باز می گردیم.
حر قاطع اما محترمانه پاسخ داد: همین که گفتم. من از والی کوفه اطلاعت میکنم و مامورم و معذور.
حسین نگاهی به عباس انداخت و بعد رو به حر گفت: پس پیکی روانه کوفه کن تا تکلیف خود را بدانی.
حر گفت: الساعه چنین می کنم.
حسین گفت: آیا در این حوالی چاه آبی یا نخلستانی قرار دارد که در آنجا مستقر شویم؟
حر گفت: نزدیک ترین منطقه نینواست که رود فرات از آن می گذرد.
حسین گفت: ما را به آنجا ببر. نخست نماز ظهرمان را می خوانیم و بعد راه می افتیم.
حر پرسید : آیا اجازه می دهید ما هم نمازمان را به شما اقتدا کنیم؟
حسین لبخندی زد و گفت: پس آماده شوید برای نماز.
حسین این را گفت و از ما دور شد. حر نامه ای به عبیدالله نوشت و آن را به پیکی داد و راهی کوفه اش کرد.
با شنیدن صدای اذان از اردوگاه حسین، همگی وضو گرفتیم تا نمازمان را با حسین بخوانیم. برایم جالب بود که حر چنین تصمیمی گرفته است. شاید اگر من جای او بودم از ترس عبیدالله، چنین کاری نمی کردم. این تصمیم حر برایم عجیب بود.
نمازمان را که خواندیم لقمه ای به دندان گرفتیم و آماده شدیم برای حرکت.
اصلا باورم نمی شد که این قشون کشی ما به این راحتی ختم به خیر شود. حسین قصد بازگشت داشت و حر نیز به او رخصت بازگشت داده بود.
اما به شرط موافقت عبیدالله.
مسیرمان به سوی رود فرات بود. کاروان حسین در پیش بود و لشگر ما در پس و پیشاپیش همه، چند نفر از سربازان کوفه که راه بلد جمع بودند.
رسیدیم به نزدیکی فرات. به جایی که بعداً شنیدم نامش کربلاست. بیابانی بود کنار فرات. با چند تل خاکی.. بدون درخت و علف. احتمالا شب را باید همین جا می ماندیم. فوقش فردا کاروان حسین راهش را می کشید و می رفت به سمت مکه و ما هم بر می گشتیم به کوفه. همه چیز آرام می شد و شرایط بر می گشت به سابق.
شب خیمه ها بر پا شد و هر کس سرش به کار خودش بود. من و زبیر تا دیر وقت بیدار بودیم. هوا نسبتاً ملایم بود؛ بر خلاف روز گرمی که پشت سر گذاشته بودیم. زبیر گفت برویم به سمت فرات و قدم زنان رفتیم و کنار ساحل رود نشستیم روی زمین. گفتم: ببین چه به خیر گذشت. فکر می کردم جنگی پیش رو داریم و مصیبتی دیگر.
زبیر همان طور که چشم به فرات داشت گفت: من هم فکر نمی کردم عبیدالله دست از سر حسین بردارد. او به دنبال گرفتن بیعت بود. فکر می کردم اگر حسین بیعت نکند چه؟ یعنی باید با او می جنگیدیم؟ آن هم در حضور زن و بچه هایش ؟
گفتم: با این حساب کوفیانی که به حسین پیوستند، با ما بر می گردند شهر. به نظرم می توانم با پدرم صحبت کنم.
ادامه دارد...
@Nadebun